Friday, December 26, 2008

جنازه بر جنازه نماز می‌خواند


امید چه؟ امیدواری چه؟ تمام صبح اشک‌هایم را پاک می‌کردم. اشک‌هایم چشم‌هایم را سرخ کرده بود. اشک‌هایم ساده بود. تمام صبح جواب ایمیل‌ها را می‌دادم، متن‌ها را چک می‌کردم، چت می‌کردم، تلفن می‌زدم، کارهایم را مرتب می‌کردم، دست می‌کشیدم اشک‌هایم را پاک می‌کردم. اشک‌هایم را پاک کردم و با بابا رفتیم بانک، رفتیم خرید. اشک‌هایم را پاک کردم و مرغ‌ها را پاک کردم و زنگ زدم مهمان دعوت کردم. اشک‌هایم را پاک کردم و موسیقی گوش کردم و موسیقی گوش کردم و موسیقی گوش کردم و یک متن دیگر را تایپ کردم. چشم‌هایم خسته نمی‌شد. چشم‌هایم کوچک بود. بچه بود. پسر بود. لباس پوشیدم. جین پوشیدم. دئودرانت فا زدم، آبی کم‌رنگ. تی‌شرت سفید چسب لِ‌ویس پوشیدم. پیراهن لی کم‌رنگ قدیمی را پوشیدم و چند دگمه‌ی بالایی را باز گذاشتم. سه تا گردن‌بند بستم. کرم لب زدم. کرم دست زدم. عطر انگلیسی زدم. موهایم را بهم ریختم، بدون هیچی، بدون ژل، ساده، معمولی، فقط بهم‌ریخته. صبح کش‌دار گذشت. من توی خیابان بودم. صدای تو بود سدریک. صدای تو پشت خط بود که می‌گفتی یک ربع به دو منتظرم هستی. یک ربع به دو زنگ زدم که دم در خانه‌ام. گفتی خوب چرا زنگ نمی‌زنی؟ گفتم خوب باز نمی‌کنی چرا. و صدای در بود. تو که می‌دانستی، تو که خوب می‌دانستی از سر کوچه گریه می‌کردم و آمدم تو. از سر کوچه هزار خاطره دویدند جلو دست‌هایم را گرفتند گفتند من را یادت مانده؟ پسربچه‌های هشت سال گذشته، هر بار که می‌آمدم ... از همان اولین بار که از حرم من را کشاندی خانه‌تان، یک لیوان آب خوردم، و برادرت به خواهرت گفته بود این‌که هلوست. هشت سال گذشته. سر انداختی پایین سدریک، گفتی یک سوم عمر ما. یک سوم عمر من و تو و باز هم کنار هم. برایم از چهار فصل کباب گرفته بودی با گوجه‌فرنگی کبابی و نان داغ و دوغ. لقمه زدم و نگاه‌ات کردم و همان سدریک همیشه بودی. مثل همیشه سرت را انداخته بودی پایین. ساکت بودی. توی فکرهای خودت بودی. توی این دنیا نبودی. می‌آمدی سر می‌زدی می‌گذاشتی می‌رفتی. سدریک بودی ولی. مال من نبودی، ولی جلویم بودی. نشسته بودی، چهار زانو روی زمین، نگاه‌ام خیره بود به تو. نگاه‌ات می‌کردم و هیچ نمی‌گفتم. هیچ. هیچ. هیچ

هیچ. هشت سال ... آخرین بار کی بود؟ آخرین بار که بدون بقیه‌های مزاحم کنار هم نشسته بودیم؟ شانزده ماه و خورده‌یی قبل بود، من که یادم بود، وقتی آمدی خانه‌ی خواهرم و توی پذیرایی نیم‌تاریک من گذاشتم سینمای خانگی یک موسیقی پخش کند. گذاشتم کنارم باشی. کنارم بودی. آمدی کنارم دراز کشیدی. سرت را گذاشتی روی قلب‌هایم. گذاشتی تپش‌های‌شان را گوش کنی. چشم‌هایت را بستی. بعدازظهر بود. تن‌ نمی‌خواستی. رامتین نمی‌خواستی به نیش بکشی. رامتین می‌خواستی نفس بکشی. رامتین می‌خواستی مزه کنی یادت بیاید هنوز هم می‌شود با خاطره‌ها رقصید. یادم رفته بود که چقدر سنگینی. یادم رفته بود لب‌هایت. یادم رفته بود دست‌هایت که تمام تن‌ام را در خود گم می‌کرد. یادم رفته بود مزه‌ات. وقتی تمام دهانم را محو خود می‌کردی. یادم رفته بود بوی تلخ و شکلاتی پوست‌ات. یادم رفته بود سکوت‌ات. خواب‌ات. بودن‌ات. یادم رفته بود سدریک، من یادم رفته بود، یادم رفته بود چقدر ... چقدر ... هیچی. هیچی سدریک. هیچی

سرم را انداخته بودم پایین و خودم را توی کوچه کشاندم و گریه‌ام گرفته بود. اشک‌هایم را پاک کردم. تاکسی گرفتم. نمی‌دانستم می‌خواهم کجا بروم. کجا بروم؟ سرم را انداخته بودم پایین. طلا زنگ زد. گفت چی شد؟ گفتم هیچی. گفت هیچی؟ گفتم ناهار خوردیم. گفتم کنار هم دراز کشیدیم، توی بغل هم. گفتم: هیچی. هیچی. راننده تاکسی چپ‌چپ نگاه کرد. مهم بود مگر؟ گفتم می‌روم کافی شاپ. گفتم قرار دارم. ولی رفتم خرید. رفتم قارچ خریدم. کنسرو ذرت خریدم. پیازچه و فلفل دلمه‌یی و خیار و هویج خریدم. رفتم دوغ خریدم و شیر کاکائو. رفتم روزنامه خریدم. مهمان داشتم. می‌خواستم آشپزی کنم. تن‌ام را کشاندم خانه. خریدهای را جمع و جور کردم. گذاشتم توی یخ‌چال. رفتم روزنامه را ورق زدم. یک دوست مقاله داشت. رفتم لباس پوشیدم. موهایم را ژل زدم. وسایل اضافی کیفم را ریختم بیرون. رفتم بیرون. خیابان خسته بود. خیابان مثل همیشه بود. خل بود. ابله بود. سرم را انداختم پایین و خودم را کشیدم. خودم را کشیدم. هوا سرد نبود. هوا نبود. هیچی نبود. امید؟ امیدواری؟ توی کافی شاپ نشستم. هیچی نخواستم. نشستم و گفتم منتظرم. منتظرم. آمدی. آینده آمدی. از در آمدی تو. ده دقیقه دیر کرده بودی. رفتم پیشوازت. نگاهم کردی. نگاه‌‌ات چقدر مهربان بود. چقدر خوب بودی. سرت را آوردی بالا. گذاشتی لب‌هایت را ببوسم. لب‌هایت گرم بود و چسبناک. یک جوری تا یک جاهایی توی روح من نفوذ کرد. من گیج بودم. دستم را انداختم دور شانه‌ات. رفتیم نشستیم. بارمن محبوب من پیشنهاد یک جور قهوه بستنی داد. گفتم بیاورد. حرف زدیم. من عینکم را برداشتم که فقط تو را ببینم. نشستیم و حرف زدیم و خندیدم و پرستو هم آمد و سه نفری گفتیم و خندیدیم و پرستو عجله داشت، قهوه خورده نخورده رفت. من ماندم و آینده. ما ماندیم توی چشم‌های هم خیره شویم. چشم‌های قهوه‌یی من و چشم‌های خورشید تو. دست هم را بگیریم. حرف‌های جدی بزنیم. بعد بلند شویم. بعد خداحافظی کردم با بچه‌های کافی شاپ. بعد رفتیم بیرون. من کاپشن کرمی‌ام را پوشیده بودم، مال تو مشکی بود، کلاه داشت، خز داشت، خوشگل بودی، خیلی خیلی خوشگل بودی. دست هم را نگرفتیم. دست‌های‌مان را گذاشتیم توی جیب‌های‌مان باشد و از منجم گفتیم و از روزها و شب‌ها و از سکوت و از زندگی و ... سر کوچه‌مان ایستادی. گذاشتی لب‌هایت را ببوسیم. یک جوری توی وجودم جا خوش می‌کنی هر بار می‌بوسم‌ات. رفتی. نگاه‌ات کردم. رفتی. توی سرم خیلی چیزها بود. توی سرم گریه بود. تنهایی بود. شعر بود. مایاکوفسکی بود، داشت شعر می‌خواند


وقتی آرامم
انگار
خودم نیستم
انگار
در درونم
کسی دیگر
می‌زند دست
می‌زند پا
الو
مامان؟
مامان
پسرت مریض شده
پسرت
بهترین مریضی دنیا را گرفته
مامان
قلب پسرت
گر گرفته
مامان
بگو به خواهرها
به لودا
به اولگا
بگو
پسرت
برادرشان
در به در شده
هر کلامی
می‌جهد بیرون
از دهان سوخته‌اش
رانده است و مطرود
حتی هر شوخی‌اش
مطرود است و رانده
مطرود است و رانده
مطرود است و رانده
مطرود است
و رانده

2 comments:

  1. Anonymous12:38 AM

    roye shere akhreh postet laghzidam.man ham geryeh kardam

    ReplyDelete
  2. Anonymous2:52 PM

    رامتین؟ عزیزم چه می کنی؟ اشک بی اختیار سرازیر میشه. کاش دنیا قدر تو رو بدونه. متنهای تو از اون چیزهایی که آدم توی وب انتظارش رو نداره. مواظب خودت باش.

    ReplyDelete