Thursday, November 15, 2007

شاید وقتی دیگر

انگشت روی انگشت هایم می گذاری و اشاره می کنی به یک نام

تنم می سوزد

چیزی نمی گویم

نمی گویم چقدر قلبم را می لرزانی

لبخند می زنم و در مورد کتابی که گفته ای، حرف می زنم

حرف می زنیم

شب است

نزدیک نیمه شب

میس پاس هستی. من آمده ام کنارت نشسته ام حرف بزنی

به چشم هایم نگاه می کنی

تا عمق وجودم می سوزد

دلم می خواست کاش می شد بهت می گفتم

...


نیم شب نشسته ایم و حرف می زنیم

حرف را می کشم به هم.جن.س گرا.یی

یک نفر از بچه ها فهمید من گ.ی هستم. پروفایلم را توی منجم دید

به یک نفر دیگر گفتم

دیوانه شده ام

دارم کامینگ اوت می کنم؟

مغزم سوت کشیده

سوت می کشد

سوت می کشد

...


اینجا شب هایش پر از مه است

روز هایش پر از وقت هایی که هی تلف می شود

اینجا

من نشسته ام و فقط توی یک دفترچه ی آبی هی دارم می نویسم

دارم یک کتاب می نویسم

برای تو

تو

حالا

حالا

قبول کرده ام که رفته ای

که داماد شدی و رفتی

هفته ی پیش که صدایت را شنیدم

نگفتم که تمام وجودم ریخت روی زمین

نگفتم گوشی را که گذاشتم، چقدر همه چیز سرد بود

نگفتم تمام آن شب را با بچه های پادگان راه می رفتم و اشک هایم را مخفی می کردم

مخفی می کردم و جلوتر راه می رفتم که نفهمند دارم گریه می کنم

دارم گریه می کنم

و این روز ها دارد می گذرد

هیچ تصمیم خاصی ندارم

فقط روز ها بگذرد

روز ها بگذرد

...


بعضی وقت ها فکر می کنم که

کاش می شد یک نفر آرام ام می کرد

به صورت ها

به صداها خیره می شوم

چیزی دلم را نمی گیرد

چهره هایی می آیند

می روند

جرات می خواهد

من

فقط خیلی خسته ام

خیلی خسته ام

خسته ام


.

.

.



رامتین

توی یک کافی نت در خ مطهری رشت




No comments:

Post a Comment