Sunday, July 23, 2017

بچه‌های میهمانی

صحبتم را قطع کردم، سربرگرداندم و آرام گونه‌اش را بوسیدم، بر گوشش زمزمه کردم چقدر عوض شدی. سربرگرداندم و دوباره صحبتم را ادامه دادم. وقتی دوباره بر مبل نشستم و جام شراب را به لب گرفتم، فکر کردم چه شد؟ تصویرها مثل یک رگبار از جلوی چشم‌هایم رد شدند و بعد آرام گرفتند.
تورنتو از پنجره تا دوردست امتداد پیدا می‌کرد، ما اینجا نشسته بودیم، مثل چهار، پنج سال پیش، شهر ولی عوض شده بود. کشور هم عوض شده بود. ما هم تغییر کرده بودیم. تو ولی اینجا نبودی.
تو دوازه، سیزده‌ها هزار مایل دورتر جایی نشسته بودی – اینجا به نیمه‌شب نزدیک می‌شد، آنجا به ظهر. تو توی فردا بودی، من توی دیشب بودم.
وقتی تصویرها دیگر واقعا آرام گرفته بودند، برگشتم و به بقیه گفتم که یک لحظه احساس کردم «تو»‌ را دیده‌ام وارد اتاق شدی، سمتم آمدم و گذاشتی صورتت را ببوسم.
اشاره کردم به دوستم و گفتم چقدر شبیه به الان تو است و بعد اشاره کردم به تو و گفتم چقدر شبیه به گذشته‌ات است.
بقیه‌اش را دیگر نگفتم. نگفتم چقدر برایم سخت است که توی یک زمان، توی یک مکان باقی بمانم.
این را توی کالج متوجه شدم، وقتی مرتب نوشته‌هایم برمی‌گشت و یک تذکر همیشگی بر رویشان بود و می‌خواست تا «از زمان حال استفاده کنم.» هفته‌ها طول کشید و متن‌ها مرتب برمی‌گشت تا بفهمم که من اصلا درکی از زمان حال ندارم.
چون زمان حال که وجود ندارد – حداقل در من وجود ندارد. همیشه تکه‌های آینده و سایه‌های گذشته سنگین کرده‌اند بر آنچه که می‌گذرد.
اینجا توی اتاق هم همین بود – من بودم، گذشته، تو، خیابان‌های مشهد،‌ یا یک شهر دیگر، یا گوشه یک اتاق،‌ وقتی با هم حرف می‌زدیم. تو هم حرف می‌زدی، تو که همیشه ساکت می‌ماندی هم حرف می‌زدی.

تورنتو همیشه حس می‌کنم خیس هستم.
خیس از عرق و شرجی هوا، یا باران‌های واقعی یا نم نمی ملایم که بقیه می‌روند یک گوشه قایم می‌شوند و من کلاه راگبی‌ام را برعکس می‌گذارم و تعجب می‌کنم و می‌گویم، ولی این که باران نیست – توی استانداردهای کانادایی که باران نیست.
یا خیس هستم از موج خاطره‌ها که ازم گذشته.
اینجا بوها، رنگ‌ها، خیابان‌ها، حتی قطار زیر زمین، آدم را یک گوشه دیگر می‌کشاند.
یک مرتبه فکر می‌کنی توی استانبول هستی، برمی‌گردی و دنبال آدم‌های زندگی‌ات می‌گردی و نیستند. یا توی آنکارا هستی، یا دنیزلی، یا تهران، یا مشهد، یا بوشهر، یا انزلی، یا رشت، یا یک جایی توی جنگل‌های تالش، یا

وقتی رفتم، توی خیابان نیمه شب تورنتو راه می‌رفتم، به جز خستگی و کمبود خواب و اینکه روی پاهایم بند نبودم، به این فکر می‌کردم که چرا تو را نبوسیدم. فکر کردم به اینکه دلم می‌خواست همان‌طور که نشسته بودی، مثال همان موقع که توی اتاق خانه مشهد بودی، سر خم کنم و لب‌هایت را به لب بگیرم.
اینجا دلم می‌خواهد آدم‌ها را به لب ببوسیم و نمی‌بوسم. نمی‌دانم چرا این حس را دارم که باید سلام بگویم و خداحافظی کنم، به سبک مشهد، وقتی مهم نبود کدام خیابان شلوغ و یا خلوت باشد، دست می‌انداختیم دور گردن همدیگر و لب‌هایمان را مزه می‌کردیم.
ولی اینجا مثل دیروز صبح است، به طعنه مرتب می‌گویم من که آخرسرش باکره برمی‌گردم به غرب.
اینجا هم مثل گذشته است،‌ دوباره توی شرق هستم و یک امید ته وجودت هست که باید به غرب بروی. همین چند روز دیگر بلیط پروازم را دارم، به اوج آسمان می‌روم و بعد به غرب می‌رسم. به غرب‌ترین نقطه‌های غرب می‌رسم – و آرام می‌گیرم.
در غار خودم، جلوی پنجره‌هایی که به درخت کاج باز می‌شود، توی سروصدای پرنده‌های صبح، پرنده‌های بعدازظهر، پرنده‌های غروب، دوباره پیش خودم برمی‌گردم.


1 comment:

  1. غمی که در نوشته ات بود رو من بدون اینکه از شهرم و کشورم دور بشم بارها حس کردم.... تو هنوز به این غم غربت و اون بوسه ی حاصل نشده عادت نکردی ... و ما تازه داریم به راهی که تو سالها پیش پا گذاشتی فکر میکنیم

    ReplyDelete