Sunday, November 09, 2014

دیوانگی محض



دیوانگی پشت پرده می‌ایستد سرک می‌کشد چشم می‌اندازد منتظر می‌ماند از خواب بیدار بشوم
باهام شوخی دارد
دنبال چیز خاصی نیست، گربه کوچکی است چنگ می‌اندازد
برایش مهم نیست رد ناخن‌هایش خون می‌زند بیرون.

صبح‌ها چشم‌هایم را به چشم‌هایش باز می‌کنم
جلویم ایستاده است انگشت به لب گرفته است بلند می‌خندد
تا بلند بشوم، خودم را تا دست‌شویی بکشانم، لیوان شیر در مایکرویو گرم کنم
پودر آماده اسپرسو بریزم تویش و تلخ سر بکشم
کلاه‌هایش را بر سر می‌کند و کلاه قبلی را بر کف اتاق می‌اندازد
و تا برگردم و روی مبل ولو بشوم و فکر بکنم امروز قرار است چه کاره باشم
کلاه‌ها از اینجا تا آنجای اتاق را پر کرده‌اند و بعد نگاه عصبانی‌ام را که می‌بیند
بلند می‌خندد بالا می‌پرد پایین می‌پرد چشم‌هایش گشاد می‌شود قاه قاه‌اش بلندتر می‌شود
چرخ می‌زند و بعد یک موقعی لیوان را گذاشته‌ام پایین روی زمین
دست‌اش را گرفته‌ام
چرخ چرخ عباسی می‌کنیم دور اتاق
کله صبح                   آفتاب تازه به آسمان سرک کشیده.

شب، وقتی دیگر خسته شده باشم برای خواب آماده شده باشم
فکر می‌کنم به دیوانگی محض فکر می‌کنم به رد چنگ‌هایش بر مشت‌هایم
فکر می‌کنم به بوسه‌هایش بر لب‌هایم
فکر می‌کنم به تمام چهره‌های مختلف‌اش در تمام ساعت‌های روز
فکر می‌کنم به مرگ فکر می‌کنم به تمام شدن به پایان رسیدن
چشم‌هایم را برای خواب می‌بندم
دیوانگی جلوی پنجره می‌ایستد
پشت پرده می‌رود جلوی پرده می‌رود یک جایی به دیوار می‌چسبد
یک جایی از سقف آویزان می‌شود
تا صبح خودش را خل می‌کند تا وقتی چشم باز بکنم تا صبح می‌خندد
قاه‌ قاه می‌خندد به تمام مسخرگی‌های این زندگی که آزارم می‌دهد
به تمام نقطه‌های کوچک و بزرگی که تحمل‌شان می‌کنم
به تمام آدم‌ها بلند می‌خندد به تمام خبرها بلند می‌خندد
به تمام زندگی به مسخره می‌خندد
بعضی‌وقت‌ها فقط ساکت می‌ماند حرکت سنجاب خاکستری را نگاه می‌کند
از درخت آن‌سمت خیابان پایین می‌دود نگران است مضطرب است دنبال غذا می‌گردد و می‌لرزد
و دیوانگی محض در تمام مدت ساکت می‌ماند نگاه‌اش می‌کند
بعد یادش می‌افتد من اینجا هستم من اینجا خوابیدم صبح نزدیک شده است
تکانم می‌دهد تکانم می‌دهد تکانم می‌دهد تا چشم باز بکنم
چشم باز بکنم، لبخند عمق گرفته می‌زند.

جلوی آینه می‌ایستم اصلاح کنم پشت سرم سایه می‌اندازد
لباس می‌پوشم لباس‌های خانه را لگد می‌اندازد این‌سمت یا آن‌سمت
بیرون می‌روم هی می‌خواهد فلاسک قهوه را از دستم چنگ بزنم
دنبال کارهای روزمره‌ام که می‌رود
توی سالن مدرسه می‌دود در خیابان کاغذ روی زمین می‌اندازد
توی مترو به صورت بچه‌ها فوت می‌کند
در کتاب‌فروشی، کتاب‌ها را پخش زمین می‌کند
بعد دراز می‌کشد و لگد می‌زند به زمین و بلند می‌خندد.

وقتی موسیقی گوش می‌کنم بالای سرم می‌ایستد احمق نگاهم می‌کند
فکر می‌کند از من خل‌تر دیگر نیست
همیشه فکر می‌کند از من یکی خل‌تر دیگر نیست.

صبح تا شب، دنبالم می‌دود، دنبالم می‌دود، بلند و بلند و بلندتر
قاه قاه از ته دل، حسابی می‌خندد.

1 comment:

  1. Anonymous1:12 PM

    خوشم میاد همه هی اومدن و رفتن ولی تو هنوز می نویسی! دمت گرم!

    ReplyDelete