Sunday, September 01, 2013

وقت گذشتن




کدام‌شان غمگین‌تر مانده بود؟ این سوال بزرگی بود در آخرین روزها از خودش می‌پرسید، در آخرین ساعت‌ها، وقتی دراز کشیده بودند و هر کدامشان فکر می‌کردند به موضوع همیشگی آینده، چه خواهد شد و چه می‌خواست بشود. عادت کرده بود به آمدن‌ها، به رفتن‌ها، به از دست دادن‌ها. تمام روزها به خودش می‌گفت، عادت داری از دست بدهی اما هنوز هم مطمئن نبود تو درست این را درک کرده باشی. که می‌روی، برمی‌گردی، زندگی راه خودش را می‌رود و تو هم باید یاد گرفته باشی برایت مهم نباشد، تاثیرپذیر نباشی، راه خودت را انتخاب کرده باشی، راه خودت را بروی.
عادت داشت.
عادت کرده بود.
از دست داده بود.
صبح روز بعد از خواب بیدار شده بود و تنهایی‌اش مانده بود در سرتاسر خانه، نور روز مانده بود کشیده شده بر اشیاء و نمی‌خواست از تخت بلند شود. نمی‌خواست کار خاصی بکند هرچند آن روز هم گذشت مثل تمام روزهای دیگری که می‌گذرند. خودش را مشغول کرد به یک کتاب جدید که بخواند، خودش را مشغول کرد به تماشای تصویرهای کامپیوتر، کمتر البته وقت می‌گذراند در فیس بوک چون چشم‌هایش درد داشت و مثل تمام روزهای آن هفته، تقریباً همیشه سردرد بود.
عادت داشت.
عادت کرده بود.
چمدان را این مرتبه خودش برداشت. موقع آمدن کوله را گرفته بود و چمدان را گذاشته بود تو بیاوری. حالا چمدان را خودش می‌کشاند و کوله را تو می‌بردی. منتظر ماندند در سکوت صبح خیلی زود در تاریکی محض تا ماشین فرودگاه آمد. منتظر ماند تا سوار شوی، کمک کرد چمدان را در ماشین بگذاری و در را بست. ماشین دور زد و رفت. مانده بود با تنهایی‌اش. با تاریکی‌ها، روشنایی‌ها، با زمان که می‌گذشت.
چند روز گذشته بود که دوستش پرسید چه نگرانی دارد؟ نوشت دور شدن، جدا شدن، رفتن. بیشتر و بیشتر رفتن و بیشتر و بیشتر جدا شدن. بیشتر از قبل دور ماندن. نوشت و بعد در سکوت خیره ماند به تمام چیزهایی که مهم بودند اما مهم نبودند. باید به آن‌ها فکر می‌کردی اما می‌شد از پاسخ دادن به سوال‌هایشان گذشت.
بعدها، وقتی روزها گذشته بود، فکر می‌کرد به تمام اتفاق‌هایی که بعد از رفتن تو افتاده بود. فکر کرده بود اگر تو بودی راحت‌تر می‌گذشت. اما گذشته بودند. راه‌ها جدا شده بود، آدم‌ها از همدیگر فاصله گرفته بودند و تاریخ تکرار شده بود، شنیده بود که تنهاتر خواهد شد و جز این نبود. تنهاتر شده بود.
حالا هر روز امیدوار بود صدایت را می‌شنید جایی در گوشی تلفن همراه یا جایی در این لپ‌تاپ. تمام این‌ها می‌گذشت و تمام‌شان می‌رفتند. فقط مانده بود کدام‌شان غمگین‌تر مانده بود. دل‌اش می‌خواست غمگینی‌هایشان را آتش می‌زدند اما نمی‌شد. وقتی آن شب به خانه برگشت، به خودش گفت دوباره شد قفس من. در را بست. چفت پشت در را انداخت و در قفس نشست. خیره ماند و چراغ‌ها را خاموش کرد و بعد خوابید. زندگی در قفس بود و تو یک روز برمی‌گشتی تا در قفس را باز کنی.
به خودش گفت عادت داری.
عادت کردی.
زمان را گذاشت وجود نداشته باشد تا وقتی تو دوباره به در خانه برسی.

4 comments:

  1. خیلی زیبا بود....

    راستش من خیلی توی فکر رفتم...

    ReplyDelete
  2. این غم واسه من زیبا نیست، مخصوصا اگه مصداقش خودت باشی. این تنهایی ها فقط غم نداره. درد داره، خیلی! دلم نمی خواد چیزی بگم. فقط می خونمت این روزا. و نگاهت می کنم تو این روزهای پوچی که می گذرن. روزهایی که گذشته مثل برگهای خشکیده پاییزی، زیبا و رنگین و غمگرفته هستن...
    دوست دارم خوش باشی همیشه و روزگار بهت بیشتر از این سخت نگیره

    ReplyDelete