Friday, February 04, 2011

چشم‌هایم


ده شب شده. ده شب که قبل خواب به یک طناب فکر می‌کنم. فکر که نه، تا دراز می‌کشم و پتو را تا زیر چانه بالا می‌کشم، یک طناب گنده‌ی خاکی رنگ جلوی چشم‌هایم می‌آید. طنابی که می‌توانم با آن خودم را بکشم. شب‌ها به طناب فکر می‌کنم و خوابم می‌برد. یک شب به تیغ فکر می‌کردم. یک شب به قرص. ولی بقیه‌ی شب‌ها فقط به طناب فکر می‌کنم. دیشب تصویر طناب آمد،‌ ولی در کنار طناب، آدم‌هایی هم ایستاده بودند، لبخند می‌زدند و می‌خواستند تا من را دار بزنند. دیشب به من گفتند که این طناب برای تو بسته شده است. لبخند می‌زدند و منتظر بودند تا من جلو بروم و بمیرم

1 comment:

  1. من هی به بچه ها میگم نخندید این به خودش میگیره
    گوش نمیکنن
    :)

    ReplyDelete