Tuesday, June 22, 2010

مارپیچ ِ گذشته‌ها





باید می‌گفتم، ولی نگفتم. سرش را خم کرده بود به سمت و من توی مبل جمع و جورتر شدم. موهای قهوه‌یی بلندش روی صورت‌اش ریخته بود. توی دلم گفتم، قشنگ‌ترین صورتی که از یک پسر دیده‌ام. توی خودم جمع شدم. زمان گذشته بود. سال‌ها، سال‌ها. موهای بلندم توی صورتم ریخته. خواننده‌ی انگلیسی داد می‌زند که ممکن است، ممکن است. ولی نمی‌توانم لبخند بزنم. ماه‌ها گذشته‌ست. آدم‌ها آمده‌اند و رفته‌اند. ولی هیچی عوض نشده است. یک سال گذشته مثل یک کابوس لعنتی بی‌پایان روی شانه‌هایم خم شده و چیزی ندارم به‌ش اضافه کنم. تصویرها فقط هستند. آخرین پسر روی صورتم خم شده بود و با موهایم بازی می‌کرد. لبخند زد و گفت موی سفید داری. گفتم زیاد. خیلی زیاد. نفس تازه کردم. گفتم بین موهایم قایم شده‌اند
...
تی‌ اس الیوت همیشه توی سرم می‌خواند
توی اتاقی که زن‌ها می‌آمدند
می‌رفتند
از میکل آنژ حرف می‌زدند
ولی توی اتاق زندگی کوچک من فقط پسرها می‌آیند و می‌روند و از همه چیزی حرف می‌زنند به جز میکل آنژ. توی پارک نشسته بودیم و سامی پیرمردها را دید می‌زد و پسرهایی که نمی‌شناختم حرف می‌زدند از فوتبال و چیزهای بی‌اهمیت زندگی و من دلستر انبه‌ام را مزه می‌زدم. باید می‌گفتم و نگفتم. لبخند زدم ولی. نگاه کردم توی تاریکی که علی‌رضا دورتر نشسته بود سیگار به لب حرف می‌زد و من را می‌پایید. باید نگران می‌شدم؟ نگران چی؟ رسول توی تاریکی و گرمای سر شب داشت تاریخ‌چه‌ی آب‌نمای آن پارک تاریک را می‌گفت. و بعد پرسید چرا نمی‌نویسی؟ توی دلم گفتم چی را بنویسم؟ شاید
...
ولی می‌خوانم. خیلی می‌خوانم. شعر دوست دارم و خواندن شعر خسته‌ام نمی‌کند. زندگی خسته‌ام می‌کند. چیزهای دیگر خسته‌ام می‌کند. توی یک‌ سال گذشته آن‌قدر به مرگ فکر کرده‌ام که حد و اندازه ندارد. فروردین ماه مزخرفی که گذشت، آن‌قدر به خودکشی فکر کردم که به چیز دیگری فکر نکردم. ولی اتفاقی نمی‌افتد. می‌خواستم خودم را بکشم، همان ده سال پیش کشته بودم. آن روز که ناامیدی دانه به دانه سلول‌هایم را پر کرد و... مگر زندگی ماند؟ چیزی ماند؟ من زنده بودم؟ بودم؟ یا
...
پسرها توی اتاقم می‌آیند و می‌روند. چیزی عوض نمی‌شود. چیزی مهم نیست. داشتم یک کتاب می‌خواندم. مثل بقیه‌ی کتاب‌های جدید بی‌اهمیت بود. کتاب را رها کردم. امشب آخرین قسمت فصل دوم سریال زنان خانه‌دار نوامید را دیدم و تمام شد. امیدرضا همین دو فصل را آورده بود. حالا سریال هم ندارم تماشا کنم. ولی کارلوس هست. کارلوس را امیدرضا را می‌شناسد. یک همستر است. تازه بدنیا آمده. من حس‌اش می‌کنم. قرار است یک روز برویم و توی مغازه‌ همستر فروشی پیدایش کنیم
آره. پیدایش می‌کنیم. می‌دانی، زندگی همین است، ناامیدی که توی ناامیدی موج می‌خورد، مارپیچ می‌شود، شکل صورت پسرها را پیدا می‌کند. حالت نگاه‌شان وقتی می‌خواهی بگویی من را بغل کن. می‌خواهی بگویی بهت احتیاج دارم. ولی نمی‌توانی. ولی هیچی نمی‌گویی. چشم‌هایت را می‌بندی و بعد یک لحظه خیره می‌مانی به هیچ چیز. چون هیچ چیزی هیچ‌وقت مهم نیست، هیچ‌وقت اهمیتی ندارد، هیچ‌وقت
...
آره. بعضی‌وقت‌ها می‌آیم این‌جا و چیزی منتشر می‌کنم. فقط همین و مهم هم نیست

No comments:

Post a Comment