Thursday, April 23, 2009

من زودتر رسیده بودم


آرمان زودتر از همه آمد. موهایش را تافت زده بود سیخ‌ویخی رو به بالا. یک پیراهن تنگ سفید پوشیده بود که دگمه‌هایش تا روی ناف باز بودند. روی پوست سفید و لطیف‌اش دو تا گردن‌بند انداخته بود. دست‌بند رنگین‌کمان بسته بود و دو تا انگشتر روی انگشت اشاره و شصت دست چپ بسته بود. دست انداختند دور گردن هم و لب‌های هم را حسابی لیسیدند. آرمان دست پایین آورد و انداخت دور کمراش و به شوخی گفت: تپل شدی بچم. آیدین لبخند زد و هیچی نگفت و آرمان را هدایت‌ کرد داخل هال و کاپشن‌اش را برد آویزان کند توی اتاق خواب و برایش یک لیوان اسکاچ سون‌آپ و ویسکی آورد. تا آرمان نفس تازه کند و اسکاچ‌اش را مزه‌مزه، سعید و امیر و محمود هم آمده بودند و هنوز ساعت هشت نشده بود که اتاق پر بود از پسر‌هایی که توی نور شمع می‌رقصیدند و آواز می‌خواندند و بازی کردند و توی سر و کله‌ی هم می‌زدند
آیدین دورتر از همه ایستاده بود. تکیه داده بود به درگاهی چوبی و یک لیوان پر اسکاچ دست‌اش گرفته بود، اما مزه نمی‌کرد. داشت فکر می‌کرد. آرمان پرید جلو گفت دالی و بلند خندید و دست انداخت زیر بازویش و پرسید: از وقتی آمدم ساکتی،‌ چی شده تپل؟ و لپ‌هایش را گاز گرفت و خودش را محکم چسباند به بدن ترد او. آیدین لبخند زد و سرش را آورد بالا: دلم س‌ک‌س می‌خواهد. آرمان یک دفعه جدی شد، دور شد از او، دست کشید به موهای نرم آیدین و زیر گوش‌هایش گفت: یک کم صبر کن، امشب تا صبح باهاتم
تا صبح. آیدین لبخند زد. اسکاچ را یک دفعه سر کشید. همه‌اش را یک جا پایین داد. تا ناف‌اش سوخت. لبخند زد. مطمئن بود صورت‌اش کامل سرخ شده است. فکر کرد چقدر همه چیز ساده جور می‌شود. گفت: آرام هستم؟ گفت: مست نکنم همه چیز لو برود. و لبخند زد. آرمان دست انداخت توی موهایش و سرش را آورد جلو و گفت: لب‌های داغ‌ات را بده به من ببینم. و شروع کرد به مک زدن لب‌ها، زبان و حلق آیدین، یعنی تا جایی که می‌شد. آیدین ولو شده بود توی دست‌های آرمان و فکر می‌کرد چقدر خوب است طرف مقابل تو قدش بلند باشد. آیدین قد بلند بود. صد و هشتاد و سه سانت قد داشت. موهایش جوگندمی بود. چشم‌هایش بلوطی رنگ. پوست‌اش سفید مات بود، با یک کم مو روی سینه. آرمان صد و نود قد داشت. بلوند خالص بود و بی‌مو و عوضی. همیشه عاشق شر ریختن. امشب عجیب آرام بود. آیدین فکر کرد چقدر خوب است بعضی‌وقت‌ها آرمان هم جدی باشد. می‌دانست که زیاد دوام نمی‌آورد. مست که می‌شد از در و دیوار بالا می‌رفت و از متلک‌هایش آن‌قدر می‌خندیدند که قفسه‌های سینه‌شان می‌ترکید. لب‌های آرمان که ازش جدا شد، لبخند زد، از آن لبخندهای گنده‌ و گرم که سرتاسر صورت‌اش را پر می‌کرد، آرام زیر گوش‌های آرمان گفت: می‌خواهم بدجوری مست کنم امشب. خودش را از نفس‌های وحشی آرمان دور کرد و رفت لیوان‌اش را از پارچ دوباره پر کند. سرش هنوز گیج نمی‌رفت. فکر کرد چند تا دیگر باید سر بکشد تا حسابی مست و نشئه بشود؟ س‌ک‌س وقت مستی را وحشتناک دوست داشت و امشب بدجوری دل‌اش یک س‌ک‌س وحشی می‌خواست
رفت توی آشپزخانه. در یخچال را باز کرد. یک کم گیج بود. دست‌اش را گرفت به یخچال که نیفتد. توی یخچال دو تا دیس پر از گوشت سرد منتظرش بودند. یک ظرف بلورین پر از سالاد. ردیف قوطی‌های آب‌جو برای شام. گفت: خوبی خوشگله؟ و دست انداخت یک تکیه گوشت را دور انگشت‌اش پیچید و با ولع توی دهان‌اش گذاشت. خوب مزه کرد و بعد شروع کرد به جویدن. مزه‌ی گوشت خوب بود، اما یک طعم خاص داشت. فکر کرد به همه می‌گوید گوشت شترمرغ است. می‌گفت با یک جور ادویه‌ی خاص پخته شده. خنده‌اش گرفت: ادویه‌ی خاص. کی می‌داند مزه‌اش چیست. محمود البته لابد می‌دانست. عاشق غذاهای عجیب است. خوب، فکر این‌جایش را نکرده بودند. یک قلپ گنده اسکاچ توی دهان‌اش ریخت. فکر کرد اینجایش را نخوانده بودی،‌ نه؟ و تلوتلو خوران از آشپزخانه خودش را بیرون کشید. محمود ایستاده بود جلوی چشم او، پرسید: شام نمی‌خوریم؟ گشنمه
محمد گفت: صبر نمی‌کنی احسان بیاید؟
آرمان از توی راهرو گفت: اگر می‌خواست بیاید که آمده بود. تنبل لابد یکی را تور زده دارند لاس می‌زنند توی ماشینی چیزی
شانه بالا انداخت و گفت: شام حاظر است. هر وقت خواستید

شام که خوردند، ظرف‌ها که تلنبار شد توی سینک، وقتی قوطی‌های آب‌جو روی زمین و میز و مبل‌ها پخش شده بود و این‌جا و آن‌جا همه ولو بودند و آرمان تازه سیگار کشیدن‌اش را شروع کرده بود، آیدین یک سیگار پایه بلند قهوه‌ای مور آتش زد و نشست روی مبل. یک نفس عمیق کشید و دود را بیرون داد و گفت: کی موسیقی را قطع کرد؟ محمود گفت یک چیزی می‌گذارد و تکیه داد به پشتی و چشم‌هایش را بست. آرمان گفت: آخی، امشب چقدر خوب بود. و خودش را بیشتر توی مبل فرو کرد. امیر مثل همیشه ساکت یک گوشه نشسته بود و توی فکر و خیال خودش بود. آیدین نگاه‌اش کرد و بلند پرسید: مست هم که هستی داستان می‌نویسی جانور؟ و پک زد به سیگاراش. مزه‌ی ملس مور توی دهان‌اش چرخ خورد و قاطی مزه‌ی گوشت و سبزی و آب‌جو شد که هنوز بین نفس‌هایش زنده بود. امیر نگاه‌اش کرد، ولی جواب نداد. شانه بالا انداخت و سیگارش را پک زد
آرمان گفت: کاش احسان آمده بود. زنگ نزدی ببینی کجاست؟
آیدین لبخند زد: فرقی هم می‌کرد؟ لابد یک جا گیر کرده بود دیگر
محمود گفت که دلش تنگ شده بود یک دست رقص عربی پسر چاق‌شان را ببینند
وقتی همه ساکت شدند، آیدین بیشتر توی مبل غرق شد و اعتراف کرد که احسان خیلی خوب می‌رقصد. گفت که همیشه حسودی‌اش می‌شده به حرکت‌های نرم رقص احسان و البته هیچ وقت نمی‌خواسته یک شکم گنده مثل مال احسان داشته باشد. یک سیگار دیگر آتش زد و ادامه داد: دلم می‌خواست یک کم آدم بود. این‌قدر از پیش این آدم نمی‌رفت سراغ آن یکی. دلم می‌خواست پیش هم می‌ماندیم. دلم می‌خواست لاغر می‌شد. دلم می‌خواست... و چیزی نگفت. سیگارش را پک زد. دود توی دهان‌اش با مزه‌ی اشک قاطی شد که توی چشم‌هایش جمع شده بود. توی دلش گفت: چقدر دوست‌اش داشتم، احمق بی‌شعور گذاشت رفت. و آه کشید. توی دلش گفت هنوز مست نشدم که. بلند شد برای خودش یک لیوان دیگر اسکاچ بریزد. تلوتلو می‌خورد. اسکاچ را یک جا سر کشید. بعد پارچ را برداشت و ته مانده‌اش را آرام آرام نوشید. وقتی تمام شد، دهان‌اش را پاک کرد و توی دل‌اش گفت عوضی را چقدر دوست داشتم. بعد رو کرد به آرمان و گفت: با یک پابلیک س‌ک‌س موافقی؟ آرمان لبخند زد. مست‌تر از آنی بود که فکر کند. فقط دست‌اش را دراز کرد. آیدین رفت سمت او. تلوتلو می‌خورد
صبح، محمود گفت گوشت دیشب چه مزه‌ی عجیبی می‌داد
آیدین لبخند زد و گفت: خوب، شترمرغ بود عزیزم، یک شترمرغ چاق و چرب با ادویه‌ی مخصوص. و سر از شانه‌ی آرمان بلند کرد و جایش را راحت کرد و دوباره روی بدن لاغر آرمان ولو شد و دست‌اش را توی دست‌هایش گرفت
عکس این داستان از کیا شاه‌حسینی عزیز من است. ضمنن تولد کیا هم مبارک

11 comments:

  1. رامتین جان چقدر خوشحالم که برگشتی !
    با تعطیل شدن این همه بلاگ خیلی دلم گرفته بود بالاخره آمدی با داستان هایی مستند گونه

    ReplyDelete
  2. سلام دوست ناديده
    لذت بردم از داستانت.

    من هم تازه به جمع كوچك وبلاگ نويسان همجنس گرا پيوسته‌ام. اميد كه تنهايم نگذاريد.

    ReplyDelete
  3. هممممممم.عجب داستان قشنگی.بسیار عالی بود مثل همیشه

    ReplyDelete
  4. الکلش زیاد بود
    !

    ReplyDelete
  5. سلام میو
    فکر کردم خاطره اس
    آخرش که رسیدم دیدم داستان ه
    خیلی هات بود!..ه

    ReplyDelete
  6. Anonymous9:42 PM

    خوشم آمد
    خوشم آمد که برگشتی
    خوشم نیامد
    خوشم نیامداز داستان یا هرچیز دیگری که اسمش هست
    اما
    خدا رو شکر که برگشتی

    ماهی

    ReplyDelete
  7. ریدر را که باز می کنم
    می گوید تو آپ کرده ای
    تا من ذوق زده شوم و تند تند تو را بخوانم

    من در این مهمانی ها کز می کنم یکجا و
    تنها تنها سیگار می کشم
    البته نه مور
    و تنها تنها الکل می خورم

    خوشحالم که برگشتی

    ReplyDelete
  8. Anonymous12:26 AM

    با سلام
    خوشحالم که دوباره می نویسین
    با دو پست جدید به روزم
    بدرود
    www.bayut.blogfa.com

    ReplyDelete
  9. من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
    از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

    ReplyDelete
  10. آره، برگشتی...

    ReplyDelete
  11. Anonymous1:23 AM

    سلام
    به روزم
    www.bayut.blogfa.com

    ReplyDelete