Thursday, January 29, 2009

دریاچه‌های سبز آسمان




روزهایی برای فراموش نشدن

من پیشی بودم. می‌گفتم میو، میییییییییو. همین جوری هی چرخ می‌زدم دور شما و یک گوشه، پشت سر یک نفرتان ولو می‌شدم،‌ اس‌ام‌اس بازی می‌کردم. شماها چهار نفری هی پوکر بازی می‌کردید تا لنگ صبح. یک موقعی من غر می‌زدم که بابا جان من شش صبح باید اداره باشم،‌ بگذارید دو ساعت بخوابم خوب. خواب. تو می‌رفتی با بقیه. ساکت بودی. اول نظرم را جلب کردی. موهای بلند ریخته روی صورت. لب‌های صورتی و کشیده. صورت استخوانی. انگشت‌های شکننده. نمی‌دانستم خوب که ماهی هستی، آب‌خوار هستی، شنا می‌کنی بین هوا و زمین و چیزهایی که ماها نمی‌بینیم. من گربه بودم. گیاه‌خوار شدم. و تو ... چرا همه چیز را این‌قدر دیر می‌فهمیم؟ شب. تاریکی. تنهایی. تو که می‌خندیدی و آب‌جوی بدون الکل طعم انار را مزه می‌کردی دور دهان‌ات. و من که ... حرف زدیم. آلن کینزبرگ خواندیم و تو خندیدی. حرف زدیم و سلن دیون و سندرا و ساسی‌مانکن گوش کردیم. حرف زدیم و تو بلند شدی. وقت رفتن بود. من داشتم می‌سوختم. موقع خداحافظی بود. پرسیدم می‌توانم تو را ببوسم. انگلیسی پرسیدم. مکس کردی. سر تکان دادی. گونه‌ات را بوسیدم. آن گونه‌ات را. و لب‌ات را. رفتی. دراز کشیدم. فکر کردم. بیست دقیقه بعد برگشتی پیش من. همیشه همه چیز چقدر دیر شروع می‌شود. ماه‌ها هم را می‌شناختیم و زندگی ما سه شب بود،‌ تا صبح

روزهایی که می‌خندند

برمی‌گردم می‌گویم که نمی‌توانم حرف بزنم الان. می‌گویم نمی‌توانم فکر کنم. می‌گویم نمی‌توانم تصمیم بگیرم. با دوربین عکاسی‌ات از من و خودت روی مبل عکس می‌گیری. کارت عالی‌ست. بودن با تو را دوست دارم. با بقیه را. حرف می‌زنیم. فیلم نگاه می‌کنیم. من یک گوشه بعضی‌وقت‌ها ترجمه می‌کنم. از بس حرف می‌زنم همه روانی می‌شوند. تمام صبح‌‌ها را پای کامپیوتر کار می‌کنم. بعدازظهر می‌زنیم بیرون. تئاتر. خیابان. مغازه‌ها. جاهای جدید. جاهای قدیمی. مترو به مقدار زیاد. زندگی شهری. سیگار به طرزی وحشتناک. فراموش نمی‌شوند. کابوس‌ها هستند. شب‌ها کابوس می‌بینم همیشه. یک موقعی از خواب می‌پرم. از جایم می‌پرم. صبح شده است. همیشه تا چشم‌هایم را می‌بندم صبح شده است. یادم نیست کابوس چی بود. یادم هست کابوس بود. تنهایی با بقیه. فیلم‌های قدیمی را مرور کردن. حرف زدن و شوخی کردن و داستان ساختن. کار روی دو کتاب، هم‌زمان. سفرهای کوتاه. ول‌گردی. رقص. موسیقی. تندتند زدن قلب. شمع‌هایی توی تاریکی. خانه بر نمی‌گردم. مثل یک کولی پیش دوست‌هایم هستم. توی شهرها. جاها. مکان‌ها. درست مثل یک بچه گربه‌ی ول‌گرد. می‌خواستی جدی باشی. گفتم نمی‌توانم تصمیم بگیرم. می‌روم کافه فرانسه. شیرکاکائو می‌گیرم و سه تا پای سیب. ایستاده می‌خورم. صبحانه‌ام. خانه‌ی آقای نویسنده غذای خانه‌پز دارند. اشتها ندارم. و می‌خورم. حواسم نیست کی نیمه شب می‌شود. کرج را چقدر دوست دارم

زندگی شهری

امروز جمعه است. همه خواب هستند. دارم با کامپیوتر کار می‌کنم. فکر نمی‌کنم. چیزی نقش نمی‌زنم. روی دکمه‌ی اتوماتیک هستم. روزهاست، هفته‌هاست روی دکمه‌ی اتوماتیک هستم. دارم سعی می‌کنم کمتر از تلفن استفاده کنم. دارم سعی می‌کنم روزنامه و مجله نخوانم. سعی می‌کنم چیزی نگاه نکنم از تلویزیون. هرچند بی‌بی‌سی فارسی چقدر خوب است. هر چند ام‌تی‌وی فرانس چقدر خوب است. هر چند ... روی دکمه‌ی اتوماتیک هستم. هر کس من را می‌بنید،‌ بعد از این همه ماه دوری، تعجب می‌کند، می‌گویند عوض شدی، قد بلند شدی، تیپ‌ات یک جوری شده. یک جوری. می‌دانی، همیشه فکر می‌کردم وقتی سربازی تمام شود حداقل چند ساعتی آرام باشم،‌ شاید بخندم. بعد از سربازی سرگیجه داشتم. حالت تهوع. سردرد. مانده بودم،‌ مانده بودم با این هیولا باید چی کار کنم. هیولایی که خودم هستم

5 comments:

  1. تا بوده همين بوده ! دقيقا همين حس ها رو پشت سر گذاشتم ! اينم يه گذر ديگه اس

    ReplyDelete
  2. Anonymous3:12 AM

    و روز هایی برای فراموش نشدن و ای کاش فراموش می شد ای کاش تمام ذهنم یکباره از تصویر تمام گربه های جهان خالی می شد و من دیگر شبها کابوس
    نمی دیدم و....و خیلی چیز های دیگر

    ReplyDelete
  3. آخ جون
    من که
    سرباز فراریم
    !

    ReplyDelete
  4. Anonymous1:46 PM

    منم دارم سعی میکنم:درس بخونم. مجله بخونم. کتاب بخونم ولی نمیشه

    ReplyDelete
  5. Anonymous3:15 AM

    سلام. منم حسرت روزها ساعتها و وقتهایی رو میخورم که با علی بودمو قدر ندونستم. هردومون کله شق بازی دراوردیم الانم هردومون پشیمونیم.ولی خیلی دیر شده.

    ReplyDelete