Wednesday, October 31, 2007


رقص بر بام ِ اضطراب


بوی ِ کف‌ریش ِ ژیلت می‌دهم. بوی ِ دئو‌دِرانت ِ ایت‌اند‌فور. بوی اسپری ِ فَ‌شِن. دست‌هایم عادت کرده است به کیبورد. گوش‌هایم به پاپ و راک ِ انگلیسی. عادت کرده‌ام به کتان و جین. به تی‌شرت و کاپشن معمولی. به کتاب و به اینترنت. به ولگردی و به اینکه هر وقت حال کردی به کسی تلفن بزن. عادت‌ها دوباره همه‌شان برگشته‌اند سر ِ جای ِ‌ خود‌شان. تنبل جمع شده‌اند یک گوشه،‌ یک روز ِ دیگر هم تمام شود.

من ... من باید بروم. باید سوار ماشین بشوم و بروم تهران. یک روز آنجا باشم و بعد بروم رشت. جمعه بعد‌از‌ظهر خودم را پادگان معرفی کنم. چقدر وحشتناک است که باید برگردی به آن حجم ِ ترسناک ِ‌ تنهایی. دوست ندارم. دوست ندارم بروم و چاره‌ای مگر هست؟‌

فکر می‌کردم خیلی راحت برای چشم‌هایم معاف می‌شوم. معاف نشدم. وقتی وارد پادگان شدم و جو ِ به‌شدت هموفوبیک ِ پادگان را دیدم ... دیگر همه چیز برایم ویران شده بود. جایی برای من نبود. باید ماسک می‌زدم. و من چه هنرپیشه‌ی خوبی هستم ... بازی می‌کنم. در هر لحظه ... در هر زمان ... در هر ساعت ... دوست‌های خوبی در پادگان دارم. دوستی‌های خیلی نزدیکی هست. ولی ... ولی باید هر روز، بیست و چهار ساعت را دور بریزی که چه؟ که زیر پرچم ِ وطن داری خدمت می‌کنی؟ خنده‌ام می‌گیرد از شنیدن این اراجیف. ارتش کشک ِ. هیچی نیست. وقت تلف کردن ... علافی ... سر‌دواندن ... دروغ گفتن ... از زیر کار در رفتن ... وجود نداشتن ... خدایا این چه جهنمی است درون‌اش گرفتار شده‌ام؟

آن هم من ... من که برای هر لحظه‌ آزادی‌ام جنگیده بودم ... برای همه‌ی چیزی که هستم جنگیده بودم ... حالا باید خودم را حبس چه بکنم؟‌ تنهایی را برای چه بر دوش بکشم؟

خدایا نمی‌دانم
...
خدایا نمی‌دانم
...

خیلی
خسته
ام
خیلی
.
.
.


پیوست: عنوان پست، نام ِ کتابی است از ناصر غیاثی، نویسنده‌ی ایرانی ِ مقیم ِ آلمان.

7 comments:

  1. سلام

    شروع به کار مجددتو تبریک میگم

    چه عکس معناگرایی

    !!!!! :-)


    موفق باشی

    ReplyDelete
  2. Anonymous5:39 AM

    همه ی شما به نوعی بازیگران خوبی هستیم.نگران نباش خدمت هم دورانی از زندگی هست که باید بگذرونیش.امیدوارم همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه

    ReplyDelete
  3. Anonymous5:40 AM

    ببخشید نوشتم همه ی شما .منظورم همه ی ما بود

    ReplyDelete
  4. Anonymous3:15 PM

    حال می کنم با این نوشتنهای زیبایت
    ...
    من و خیلی های دیگر مثل من و تو هم این نقش را بازی کرده اند
    ولی باور میکنی من اینجا هر روز به تنبلی عادت میکنم بیشتر و بیشتر
    حتی بدتر از هرچیز این بیماری لامصب هم بهانه ای شد برای تنبل تر شدنم
    هر روز مرخصی و در رفتن از درس و کلاس درس
    ...
    دیگر دارم فراموش میکنم که چه میخواستم
    اینجا داره زمستان شروع میشه تاریکی اش که شروع شده
    و باید تا سال دیگر در انتظار خورشید باشم
    کنج اتاق تاریک و هوای سرد بیرون تاریک تر و دلم من نیز تاریک

    ReplyDelete
  5. چه جنگ بیخودی انگار، وقتی حاصلشُ به همین راحتی می گیرن از دستت. نمی شد برا چیزی بجنگی که هیشکی نتونه از چنگت درآره، هیچ جور؟

    ReplyDelete
  6. Ramtin,
    Be nimeye por livan negah kon, lots of hot guys around. Use them wisely. You might even find love of your life.

    Have fun

    ReplyDelete
  7. درست ميشه
    بيشتر ماها مجبوريم به اين تظاهرها
    اميدوارم زدوتر بگذره

    ReplyDelete