
رقص بر بام ِ اضطراب
بوی ِ کفریش ِ ژیلت میدهم. بوی ِ دئودِرانت ِ ایتاندفور. بوی اسپری ِ فَشِن. دستهایم عادت کرده است به کیبورد. گوشهایم به پاپ و راک ِ انگلیسی. عادت کردهام به کتان و جین. به تیشرت و کاپشن معمولی. به کتاب و به اینترنت. به ولگردی و به اینکه هر وقت حال کردی به کسی تلفن بزن. عادتها دوباره همهشان برگشتهاند سر ِ جای ِ خودشان. تنبل جمع شدهاند یک گوشه، یک روز ِ دیگر هم تمام شود.
من ... من باید بروم. باید سوار ماشین بشوم و بروم تهران. یک روز آنجا باشم و بعد بروم رشت. جمعه بعدازظهر خودم را پادگان معرفی کنم. چقدر وحشتناک است که باید برگردی به آن حجم ِ ترسناک ِ تنهایی. دوست ندارم. دوست ندارم بروم و چارهای مگر هست؟
فکر میکردم خیلی راحت برای چشمهایم معاف میشوم. معاف نشدم. وقتی وارد پادگان شدم و جو ِ بهشدت هموفوبیک ِ پادگان را دیدم ... دیگر همه چیز برایم ویران شده بود. جایی برای من نبود. باید ماسک میزدم. و من چه هنرپیشهی خوبی هستم ... بازی میکنم. در هر لحظه ... در هر زمان ... در هر ساعت ... دوستهای خوبی در پادگان دارم. دوستیهای خیلی نزدیکی هست. ولی ... ولی باید هر روز، بیست و چهار ساعت را دور بریزی که چه؟ که زیر پرچم ِ وطن داری خدمت میکنی؟ خندهام میگیرد از شنیدن این اراجیف. ارتش کشک ِ. هیچی نیست. وقت تلف کردن ... علافی ... سردواندن ... دروغ گفتن ... از زیر کار در رفتن ... وجود نداشتن ... خدایا این چه جهنمی است دروناش گرفتار شدهام؟
آن هم من ... من که برای هر لحظه آزادیام جنگیده بودم ... برای همهی چیزی که هستم جنگیده بودم ... حالا باید خودم را حبس چه بکنم؟ تنهایی را برای چه بر دوش بکشم؟
خدایا نمیدانم
...
خدایا نمیدانم
...
خیلی
خسته
ام
خیلی
.
.
.
پیوست: عنوان پست، نام ِ کتابی است از ناصر غیاثی، نویسندهی ایرانی ِ مقیم ِ آلمان.
بوی ِ کفریش ِ ژیلت میدهم. بوی ِ دئودِرانت ِ ایتاندفور. بوی اسپری ِ فَشِن. دستهایم عادت کرده است به کیبورد. گوشهایم به پاپ و راک ِ انگلیسی. عادت کردهام به کتان و جین. به تیشرت و کاپشن معمولی. به کتاب و به اینترنت. به ولگردی و به اینکه هر وقت حال کردی به کسی تلفن بزن. عادتها دوباره همهشان برگشتهاند سر ِ جای ِ خودشان. تنبل جمع شدهاند یک گوشه، یک روز ِ دیگر هم تمام شود.
من ... من باید بروم. باید سوار ماشین بشوم و بروم تهران. یک روز آنجا باشم و بعد بروم رشت. جمعه بعدازظهر خودم را پادگان معرفی کنم. چقدر وحشتناک است که باید برگردی به آن حجم ِ ترسناک ِ تنهایی. دوست ندارم. دوست ندارم بروم و چارهای مگر هست؟
فکر میکردم خیلی راحت برای چشمهایم معاف میشوم. معاف نشدم. وقتی وارد پادگان شدم و جو ِ بهشدت هموفوبیک ِ پادگان را دیدم ... دیگر همه چیز برایم ویران شده بود. جایی برای من نبود. باید ماسک میزدم. و من چه هنرپیشهی خوبی هستم ... بازی میکنم. در هر لحظه ... در هر زمان ... در هر ساعت ... دوستهای خوبی در پادگان دارم. دوستیهای خیلی نزدیکی هست. ولی ... ولی باید هر روز، بیست و چهار ساعت را دور بریزی که چه؟ که زیر پرچم ِ وطن داری خدمت میکنی؟ خندهام میگیرد از شنیدن این اراجیف. ارتش کشک ِ. هیچی نیست. وقت تلف کردن ... علافی ... سردواندن ... دروغ گفتن ... از زیر کار در رفتن ... وجود نداشتن ... خدایا این چه جهنمی است دروناش گرفتار شدهام؟
آن هم من ... من که برای هر لحظه آزادیام جنگیده بودم ... برای همهی چیزی که هستم جنگیده بودم ... حالا باید خودم را حبس چه بکنم؟ تنهایی را برای چه بر دوش بکشم؟
خدایا نمیدانم
...
خدایا نمیدانم
...
خیلی
خسته
ام
خیلی
.
.
.
پیوست: عنوان پست، نام ِ کتابی است از ناصر غیاثی، نویسندهی ایرانی ِ مقیم ِ آلمان.