برای دانلوود سومین کتاب رامتین شهرزاد، بر روی این لینک کلیک کنید، این کتاب، جزوهیی کوتاه در مورد تجاوز و سوءاستفادهی جنسی است و به این امید کار شده است تا بتواند دریچهیی کوچک برای گفتوگو بر این مشکل عمدهی تمام جوامع بشری، در کشور ما هم باز کند
Sunday, November 22, 2009
خاکسترهای آبی
دومین کتاب رامتین شهرزاد را از این لینک دانلوود کنید. این کتاب سابق بر این، در این آدرس قرار گرفته بود. اما نسخهی موجود قبلی، هم حجم بیشتری داشت، هم نام من به رامتین پاک عوض شده بود، هم صفحهبندی و فونت کتاب مشکل داشت و هم البته، کپیرایت کتاب را شخص ساقی قهرمان بدون هیچ گونه اجازهیی از من به نشر افرا بخشیده بود. هیچ وقت علاقهيی به کار با نشر افرا، حتا به صورت چاپ ایبوک نداشتم و هیچ وقت در این مورد هیچ گونه صحبتی با من نشده بود. ساقی قهرمان بدون هیچ گونه هماهنگی با من، کتابی را که برای ضیافت و چراغ کار شده بود، به نشر افرا بخشید. البته من همیشه ممنون لطف ساقی قهرمان برای ویرایش کتاب هستم، اما این چیزی را در مورد کاری که با کتاب کرد، عوض نمیکند. حالا نسخهی پاک کتاب را مطالعه کنید
آمریکا و چند شعر دیگر
اولین کتاب رامتین شهرزاد را از این لینک دانلوود کنید. سابق بر این، کتاب در این لینک منتشر شده بود. حالا حجم کتاب را کم کردهام و مشکلات صفحهبندی هم حل شده است. این کتاب اولین بار به عنوان ضمیمهی نشریهی چراغ منتشر شد و ویرایش آن کار ساقی قهرمان است. قرار بود کتاب در وبسایت ضیافت منتشر شود، ولی آن وبسایت هیچ وقت به کار نیافتاد. امیدوارم روزی ترجمهیی کاملتر از شعرهای گینزبرگ ارائه بدهم
Wednesday, October 28, 2009
در جستوجوی زمان از دست رفته
این موش امیدرضا است، یک همستر به نام دکارت. از وقتی دکارت را دیدم، به این باور رسیدم که تنها چیز واقعی توی دنیاست. همه چیز را بو میکشد و از من خوشاش نمیآید. همهاش کابوس میبیند که من میآیم و انبار نان و شیرینیاش را میخورم. یک بار از خواب بیدار شد و ایستاد رو به صورت من دستاش را توی هوا مشت کرد و بعد رفت نانهایش را بو کشید و بعد برگشت خوابید. تمام روز را میخوابد و شبها همهاش میرقصد. تنها چیزی است که توی سه هفتهی گذشته توانسته من را بخنداند. امیدرضا یک جوری رفتار میکند که دکارت مهم نیست، ولی همین تازگیها رفته برایش یک پورن استار خریده، که یک چیزی است توی مایههای خداهای باستانی کوه المپ. اسماش شوهر است و میگویند کرامات دارد و پرواز میکند و جیغ هم میکشد. فعلا پورن استار پا نمیدهد و با دکارت دعوا دارند. دکارت برنامه ریخته چند روزی به پورن استار غذا ندهد تا پا بدهد، دنیا این جوری است دیگر، همه چیز بر پایهي سکس میگردد، حتا بین موشها. شاید حوصله کردم و داستانهای دکارت را نوشتم. البته از این شایدها توی زندگی زیاد هست، میدانید که
Friday, October 16, 2009
انتخابهای ادبی گاردین برای گیها
مقدمه: روزنامهی «گاردین» چاپ لندن، یکی از قدیمیترین و جدیترین نشریههای زندهی دنیاست، بیش از 175 سال است منتشر میشود و تا به حال بیش از 50 هزار شماره چاپ کرده است. یکی از سنتهای این روزنامه، انتخابهای کتاباش هستند که به صورت فهرستهای ده تایی در موضوعهای مختلف منتشر میشوند. 17 جولایی سال 2001، پائول برستون، منتقد ادبی روزنامه فهرست 10 کتاب برتر ادبی گی را به انتخاب خودش برای روزنامه نوشت و منتشر کرد. از میان این کتابهای این یادداشت، «تصویر دوریان گری» و «ساعتها» بارها در ایران منتشر شدهاند و «قصههای شهر» هم در دست ترجمه است
دربارهی نویسند: پائول برستون روزنامهنگار و نویسنده است. اولین رمان او، «بیشرم /Shameless» توسط منتقد ادبی ویل سلف به عنوان «حقیقتی تکاندهنده دربارهی گیهای لندن» توصیف شد و الان چاپ شمیز آن هم در دسترس است
یک. تصویر دوریان گری نوشتهی اسکار وایلد. منتشر شده در 1891 میلادی
The Picture of Dorian Gary by Oscar Wilde
اغلب افتخار ابداع «همجنسگرایی مدرن» نصیب اسکار وایلد شده و در «دوریان گری» او کهنالگوی این ژانر را هم آفریده است – جوان زیبایی که روح خویش را به ازای جوانی ابدی میفروشد. این کتاب را باید همهی پسرهای خیابان اولد کمپتون بخوانند. مترجم: جایی در لندن برابر پارک دانشجو در تهران
دو. بانوی گلهای ما نوشتهی ژان ژنه. منتشر شده در 1943 میلادی
Our Lady of the Flowers by Jean Genet
برای بسیاری از مردان گی، ژنه بیانگر همجنسگرایی از خود-بیزار است که از رسم زمانه کناره گرفت و سرانجام جنبش آزادی گی را الهامبخش شد. بیشک شخصیتی بدبین است و کسی که کوچکترین حس همدردی نسبت به سیاستهای امروزی گی ِ «حس خوبی داشته باش و پرچم رنگینکمان تکان بده» ندارد. «بانوی گلهای ما» به عنوان شاهکار او درنظر گرفته میشود. ژنه این کتاب را در زندان نوشت، کتاباش را روی قطعه کاغذهای قهوی رنگی نوشت که زندانیها با آن کیسههای خرید میساختند. وقتی کاغذهای نوشتهاش توقیف میشدند، دوباره کارش را از اول شروع میکرد. خوب حداقل به نوعی، خوشبینی خارقالعادهیی در روش نوشتن کتاب وجود دارد
سه. شهر شب نوشتهی جان رِچی. منتشر شده در 1963 میلادی
City of Night by John Rechy
اولین بار با گوش کردن به برنامههای سافت سل و مارک آلموند متوجهی وجود جان ریچی شدم. ریچی محبوب جهانی پسرهای خیابانی، کویینهای زنانهپوش و مردان سرزباندار است، میل آنها به عشق را با طنزی هرزه و سکسهای اتفاقی به نمایش میگذارد. ریچی نویسندهیی بامزهتر از کل چیزهایی است که مردم دربارهاش میگویند. «شهر شب» اولین رمان اوست.
چهار. قصههای شهر نوشتهي آرمستید موفین. منتشر شده در 1978 میلادی
Tales of the City by Armistead Maupin
فکر کنم تا حالا «قصههای شهر» را ده دوازده باری خوانده باشم. موفین اولین نویسندهیی است که تا به حال دیدهام شخصیتهای گی را به عنوان بخشی از زندگی غنی همه نشان میدهد، بهجای آنکه آنها را موجوداتی دلمشغول دنیاهای مخصوص خودشان بسازد. مخلوط شاد شخصیتهای گی و استریت نوشتههای او را اینقدر خواندنی ساخته است. پلات داستانها اغلب ورای باور انسان امتداد مییابند، اما شخصیتهایش آنقدر متقاعد کنندهاند که این ناباوری اصلا اهمیتی پیدا نمیکند
پنج. رقاص ِ رقص نوشتهی آندرو هولاریان. منتشر شده در 1978 میلادی
Dancer From The Dance by Andrew Holleran
داستان در دیسکوها و سکوهای رقص لبریز از دود دههی 1970 نیویورک میگذرد، «رقاص ِ رقص» حکایت کویینهای در حاشیه، بدنفروشان حرفهیی و تنهایی زندگیهای گذران زیر رقص نور چرخان است. تقریبا کیفیتی عرفانی در داستان وجود دارد، همانطور که شخصیتهای گوناگون مجذوب ورود مالون میشوند، مردی که زیبایی فیزیکیاش او را به عنوان نوعی موعود و نجاتبخش نشان میدهد. یک کلاسیک ادبی گی و اثری به حق کلاسیک
شش. داستان شخصی یک پسر نوشتهی ادموند وایت. منتشر شده در 1982 میلادی
A Boy's Own Story by Edmund White
کسی این کتاب را به عنوان رابطی بین «ناتور دشت» و «De Profundis» میشناخت. من در کل چندان محسو ادموند وایت نیستم (به نوعی او را پرجلال و شکوه میبینم.) چندان هم علاقهی خاصی به داستانهای «ورود به جامعه» ندارم. اما این داستان واقعا اصیل است
هفت. کویینها نوشتهی پیکلز. منتشر شده 1984میلادی
Queens by Pickles
«کویینها» در همان سالی منتشر شد که من وارد لندن شدم. زخمخوردهی تصویر رسانهیی گلها از چهرهی آلرژیک «منفی» جامعهی گی لندن بودم، این کتاب تصویری به حق صادقانهتر از زندگی گی شهر بزرگی است، دربرابر آن چیزهایی که من در تصویرهای بارهای گی لندن بین لیوانهای آبجو توانستم ببینم. به خاطر دلایلی عجیب، بعضی از مردمان گی به نظر مشکلی به خندیدن به خودشان دارند. نویسندهی این کتاب کوچکترین مشکلی با این موضوع ندارد
هشت. گوشت و خون نوشتهی مایکل کانینگهام. منتشر شده در 1995میلادی
Flesh and Blood by Michael Cunningham
مایکل کانینگهام تواناترین نویسندهی این روزهای ماست. آخرین کتاب او «ساعتها» جایزهی پولیتزر برای داستان را برد و درنهایت با فیلمی به سینماها آمد که نیکول کیدمن در آن بازی میکرد. این دومین رمان اوست. داستان چهار نسل از زندگی خانوادهی مهاجری در آمریکا و راههای گوناگونی که والدین با مسالهی گی بودن فرزند خود در خانواده برخورد میکنند و همچنین بچهی گی که با نیاز خود به داشتن خانواده را حل میکند. کتابی جاهطلب است، در مقیاس یک حماسه کار شده و به ما یادآور میشود که اصولگرایان دستراستی تنها کسانی نیستند که دلمشغول «ارزشهای خانواده» هستند
نه. مسلح نوشتهی کریستوس تسیولکاس. منتشر شده در 1997میلادی
Loaded by Christos Tsiolkas
داستان پسر گی یونانی 19 سالهی اخمویی که در حومهی ملبورن دنبال دردسر می گردد، از این جور رمانهاست که توی یک یا دو نشست آن را میخوانید. بهزحمت 150 صفحه ادامه مییابد و با نثری سرراست نوشته شده است، از اول تا آخر یک سره عجولانه پیش میرود و لبریز از سکس با انسانهایی ناشناس، مصرف موادمخدر و حقایق خشن زندگی در لبهی اجتماع است
ده. اشتراک دو جنتلمن نوشتهی ویلیام کورلِت. منتشر شده در 1997میلادی
Two Gentlemen Sharing by William Corlett
«اشتراک دو جنتلمن» یکی از بامزهترین رمانهای گی است که در گذر سالها خواندهام. یک کمدی رفتار که در دهکدهیی آرام در میانهی انگلستان میگذارد، زندگی گروهی شخصیتهای تیپ رستورایی شنگول را نشان میدهد که صبرشان با ورود دو مرد گی به امتحان گذاشته میشود که در خانهیی با هم زندگی میکنند. کورلِت توانسته عالی برخورد سبکهای متفاوت زندگی را به نمایش بگذارد، از طنزی ملایم استفاده کرده تا تعصبهای فردی را به کنکاش بنشیند و در طول خوانش داستان، انبوهی شگفتی را هم به نمایش میگذارد
Friday, October 09, 2009
یکی بیاد من رو جمع کنه
توضیح عکس: به من گفتند که این آقا در اعتراض به وضعیت اینترنت در ایران اعتصاب کردهاند
با توجه به اینکه مهرشاد در آهنگ خالیبندی این ترجیحبند معنوی را عمیقا استفاده میکنند، من و تو چه ساده بودیم که به همه داده بودیم، و من هم جدیدا آهنگهای دمبلهکُسه دوست میدارم و چون اکانت من زده همه چیز را فیلتر کرده و من هم همیشهی خدا راست نکردم از فیلترشکن استفاده کنم، لجبازی کردم و از دانش انگلیسیام استفاده کردم و روی کلمههایی سرچ زدم که روی همین اینترنت که جیمیل هم به خاطر جی بودناش مشت در دهان خورده است، نتایج درخشانی از میانشان پدیدار شد. آره دیگه. فکر کنید من الان سه چهار روز است دارم روی مسالهی مستر و اسلیو مطالعه میکنم، خیلی باحال است، سایتهای خوشمزهیی هم دارند. حالا اینها به کنار، یک سری لینک برایتان معرفی میکنم که بروید یک با این جور ادبیات پورن گی عمیقتر آشنا شوید و به این بهانه زبان انگلیسیتان را هم تقویت کنید. طعم چرم را هم درک کنید. به خدا از کلاس خصوصی هم موثرتر است. حالا از من گفتن بود
آقای دوک پترسون
http://duskpeterson.com/treasure
ایشان یک عزیز مستر اسلیو دوست هستند و در زمینهی وبسایتهای این شکلی فعالیت میکنند. این آدرسی که این بالا گذاشتم، گنجینهی ایشان است که اگر توجه کنید، توی لینکهایش چیزهای جالبی پیدا میشود و در عمقشان به چیزهای عمیقتری میرسید
رومانسهای مردانه
http://www.arkwolf.com/manloveromance/index3.php
احتمالا برای باز کردن این فهرست مجبور شوید از فیلترجردهندهتان استفاده کنید. این یک فهرست مفصل و مصوری است از آقایانی که به زبان انگلیسی به کارهای بدنی مشغول هستند. خیلی از این اسمها و آدرسها بدون هیچ مشکلی باز میشوند. یعنی به زبان ساده اینکه بعد از باز شدن این صفحه، نرمافزار فیلترجردهندهتان را ببندید و با خیال راحت بوق بزنید و ول بگردید
جید بوچانان
http://www.jadebuchananbooks.com/freereads.htm
ایشان را از همان فهرست بالایی پیدا کردم. نود درصد نوشتههای ایشان پولی است، ولی اگر روی بخش نوشتههای مجانیشان کلیک کنید یک تعدادی داستانهای کوتاه و مصور و این جور چیزها پیدا میکنید. من که دوستشان داشتم، مخصوصا آدمکهای عروسکی که باهاشان داستان بازی میکنند بدفرم خوشمزه شد. من کلی بچه شدم و جیغ کشیدم و از آن عروسکها خواستم
آقایان استرالیایی
www.gay-ebook.com.eu
این وبسایت که البته با جر دهندهی فیلتر کار میکند، یک تعدادی کتاب دارند که میشود دانلوود کرد. مثل همین کتابخانهي دگرباش خودمان است. ولی توی کتابهایش ملت دارند به جای آه کشیدن، با همدیگر یک کارهایی میکنند
فعلن همین چهار تا لینک بستان است. من هم به مسوولین توصیه میکنم بگذارند یک کم سایتها باز باشند که من به جای ول گشتن و منحرف شدن بروم سر کارهایم. فکر کنید، آدم میزنید کارتون و سینما و جوابهایش همه کونی شده. به قول مهرشاد، من و تو چه ساده بودیم که به همه داده بودیم، پای این عشق خیالی بدجوری افتاده بودیم. البته مهرشاد جایی دیگر در مورد اینترنت در اینجاها گفته بود، بابا تو دیگه کی هستی. آره، زندگی است دیگر
با توجه به اینکه مهرشاد در آهنگ خالیبندی این ترجیحبند معنوی را عمیقا استفاده میکنند، من و تو چه ساده بودیم که به همه داده بودیم، و من هم جدیدا آهنگهای دمبلهکُسه دوست میدارم و چون اکانت من زده همه چیز را فیلتر کرده و من هم همیشهی خدا راست نکردم از فیلترشکن استفاده کنم، لجبازی کردم و از دانش انگلیسیام استفاده کردم و روی کلمههایی سرچ زدم که روی همین اینترنت که جیمیل هم به خاطر جی بودناش مشت در دهان خورده است، نتایج درخشانی از میانشان پدیدار شد. آره دیگه. فکر کنید من الان سه چهار روز است دارم روی مسالهی مستر و اسلیو مطالعه میکنم، خیلی باحال است، سایتهای خوشمزهیی هم دارند. حالا اینها به کنار، یک سری لینک برایتان معرفی میکنم که بروید یک با این جور ادبیات پورن گی عمیقتر آشنا شوید و به این بهانه زبان انگلیسیتان را هم تقویت کنید. طعم چرم را هم درک کنید. به خدا از کلاس خصوصی هم موثرتر است. حالا از من گفتن بود
آقای دوک پترسون
http://duskpeterson.com/treasure
ایشان یک عزیز مستر اسلیو دوست هستند و در زمینهی وبسایتهای این شکلی فعالیت میکنند. این آدرسی که این بالا گذاشتم، گنجینهی ایشان است که اگر توجه کنید، توی لینکهایش چیزهای جالبی پیدا میشود و در عمقشان به چیزهای عمیقتری میرسید
رومانسهای مردانه
http://www.arkwolf.com/manloveromance/index3.php
احتمالا برای باز کردن این فهرست مجبور شوید از فیلترجردهندهتان استفاده کنید. این یک فهرست مفصل و مصوری است از آقایانی که به زبان انگلیسی به کارهای بدنی مشغول هستند. خیلی از این اسمها و آدرسها بدون هیچ مشکلی باز میشوند. یعنی به زبان ساده اینکه بعد از باز شدن این صفحه، نرمافزار فیلترجردهندهتان را ببندید و با خیال راحت بوق بزنید و ول بگردید
جید بوچانان
http://www.jadebuchananbooks.com/freereads.htm
ایشان را از همان فهرست بالایی پیدا کردم. نود درصد نوشتههای ایشان پولی است، ولی اگر روی بخش نوشتههای مجانیشان کلیک کنید یک تعدادی داستانهای کوتاه و مصور و این جور چیزها پیدا میکنید. من که دوستشان داشتم، مخصوصا آدمکهای عروسکی که باهاشان داستان بازی میکنند بدفرم خوشمزه شد. من کلی بچه شدم و جیغ کشیدم و از آن عروسکها خواستم
آقایان استرالیایی
www.gay-ebook.com.eu
این وبسایت که البته با جر دهندهی فیلتر کار میکند، یک تعدادی کتاب دارند که میشود دانلوود کرد. مثل همین کتابخانهي دگرباش خودمان است. ولی توی کتابهایش ملت دارند به جای آه کشیدن، با همدیگر یک کارهایی میکنند
فعلن همین چهار تا لینک بستان است. من هم به مسوولین توصیه میکنم بگذارند یک کم سایتها باز باشند که من به جای ول گشتن و منحرف شدن بروم سر کارهایم. فکر کنید، آدم میزنید کارتون و سینما و جوابهایش همه کونی شده. به قول مهرشاد، من و تو چه ساده بودیم که به همه داده بودیم، پای این عشق خیالی بدجوری افتاده بودیم. البته مهرشاد جایی دیگر در مورد اینترنت در اینجاها گفته بود، بابا تو دیگه کی هستی. آره، زندگی است دیگر
Monday, October 05, 2009
چشمهایت فراموشام نمیشوند
ساعت پنج صبح است. از خواب پریدم. مطمئن هستم اگر کسی کنارم بود، لبخند را صورتم میخندید، چشمهایم را میدرخشید نازم میکرد. خواستنی بودم. بیدار شدم و لبریز بودم از انرژی. سرشب دیروز را با هم گذراندیم. صدای دورگه و مردانهات توی گوشی گفت سمت راستات بیا من را میبینی. نشسته بودی روی نیمکت پارک، شیرقهوهات را مزه میکردی. من آرام آمدم جلو. آفتاب بعدازظهری آخرین زورهایش را داشت توی هوای نیمه یخبستهی شهر میزد. نشستم کنارت و اول کمی سکوت بود. اول کمی غریبگی این هفت هشت سال که نبودیم. کمی غم که بین انگشتهایم میدوید. توی نگاه تو بود. و بعد حرفها میدویدند. راهشان را پیدا میکردند. اول زمان کند میگذشت. تو هم تعجب کردی وقتی دیدی فقط نیم ساعت گذشته. راه رفتیم. من تحمل نشستن را نداشتم. راه رفتیم و بعد یک گوشهی پارک نشستیم. بعد حرف زدیم، تو داشتی از این میگفتی که بعضیوقتها چیزهایی پیش میآید که دست ما، مکث کردی، من خندهام گرفت، گفتم ترسیدم. فوارههای حوض بزرگ روبهروی ما یک دفعه شروع کردند به رقصیدن. به قهقهه خندیدم. آنجا زیاد نماندیم. به خاطر سینوزیت من. شب البته دو تا مسکن محض احتیاط و به خاطر سردردم خوردم. دیشب نسکافه دست من را مجبور کردی از وسط جویبار آب پارک رد شوم، از روی آجرهای آبگیر. من گفتم میترسم. بعد گفتم ببخشید من هنوز هم سوسولم. بعد خندیدی، گفتی بعضی چیزها را زور نزن، نمیشود عوض کرد. خندهات قشنگ بود
دیشب چقدر خوب بود، وقتی برگشتی و گفتی چقدر خوشحالی که من خودم را پیدا کردم. که حداقل میدانم کی هستم و با دوستهایی شبیه خودم هستم. اینکه گی هستم و خودم هم این را میدانم. نگاهات قشنگ بود. گفتی ده نه سال پیش، یکی از دغدغههای اصلیات این بود که من خودم را بشناسم. دستم را آرام گذاشتم روی شانهات. دستم را برداشتم. دو نفری آدمها و درختها و هوا و زمین را نگاه میکردیم. آرام بودیم. یک ساعت قبلاش وقتی همان اول پرسیدی خودم را پیدا کردم؟ جواب گنگی دادم. گفتم کدام خود را میگویی؟ و تو نگاهی کردی که خوب بود. بعد گفتی پختهتر شدهام. گفتی تنها دوستات هستم که کمسن و سالتر از خودت هستم. با موبایلات عکس دوستی را نشان دادی. گفتی راحت هستی با گیها. ولی مرزها را هم رعایت میکنی. حرف زدیم. بعد از همهی این سالها تو برگشتهیی، پسری که تمام سالهای دبیرستان تحسیناش میکردم برگشته است. مثل همیشه، ساکت و آرام کنارم نشسته است. برادرم پیش من است و چقدر آرام شدهام. کاش میدانستی چقدر چقدر زیاد برایم مهم هستی. آرام گذاشتی گونههایت را ببوسم. و رفتی. دوستم تو که رفتی دم گوشم گفت واااااااااای این چقدر خوب است و با نگاهاش همینطوری داشت تو را میخورد. جیغ من درآمد که کوفففففففففففففت
شب توی پارک با بچهها توی سر و کله هم میزنیم. میخندیم. ول میگردیم. چایی میخوریم و نسکافه. من خستهام. پنج ساعت است توی پارک دارم میگردم. آرام بوسه میزنم بر گونهها و لبهای بچهها. خداحافظی میکنم. برای اولین بار از پارک که خارج میشوم دارم میدوم، میخندم. دنیا گرم است، خیلی گرم. شب آرام میخوابم. صبح چشمهایم را باز میکنم. پنج صبح است. توی بدنم یک گرمای خیلی خاص دارد میسوزد. لبخند میزنم. من هاتترم از کل صبح و زندگی و همهی پسرهای خوشگل توی دنیا
دیشب چقدر خوب بود، وقتی برگشتی و گفتی چقدر خوشحالی که من خودم را پیدا کردم. که حداقل میدانم کی هستم و با دوستهایی شبیه خودم هستم. اینکه گی هستم و خودم هم این را میدانم. نگاهات قشنگ بود. گفتی ده نه سال پیش، یکی از دغدغههای اصلیات این بود که من خودم را بشناسم. دستم را آرام گذاشتم روی شانهات. دستم را برداشتم. دو نفری آدمها و درختها و هوا و زمین را نگاه میکردیم. آرام بودیم. یک ساعت قبلاش وقتی همان اول پرسیدی خودم را پیدا کردم؟ جواب گنگی دادم. گفتم کدام خود را میگویی؟ و تو نگاهی کردی که خوب بود. بعد گفتی پختهتر شدهام. گفتی تنها دوستات هستم که کمسن و سالتر از خودت هستم. با موبایلات عکس دوستی را نشان دادی. گفتی راحت هستی با گیها. ولی مرزها را هم رعایت میکنی. حرف زدیم. بعد از همهی این سالها تو برگشتهیی، پسری که تمام سالهای دبیرستان تحسیناش میکردم برگشته است. مثل همیشه، ساکت و آرام کنارم نشسته است. برادرم پیش من است و چقدر آرام شدهام. کاش میدانستی چقدر چقدر زیاد برایم مهم هستی. آرام گذاشتی گونههایت را ببوسم. و رفتی. دوستم تو که رفتی دم گوشم گفت واااااااااای این چقدر خوب است و با نگاهاش همینطوری داشت تو را میخورد. جیغ من درآمد که کوفففففففففففففت
شب توی پارک با بچهها توی سر و کله هم میزنیم. میخندیم. ول میگردیم. چایی میخوریم و نسکافه. من خستهام. پنج ساعت است توی پارک دارم میگردم. آرام بوسه میزنم بر گونهها و لبهای بچهها. خداحافظی میکنم. برای اولین بار از پارک که خارج میشوم دارم میدوم، میخندم. دنیا گرم است، خیلی گرم. شب آرام میخوابم. صبح چشمهایم را باز میکنم. پنج صبح است. توی بدنم یک گرمای خیلی خاص دارد میسوزد. لبخند میزنم. من هاتترم از کل صبح و زندگی و همهی پسرهای خوشگل توی دنیا
Sunday, October 04, 2009
بین آسمان و زمین
همیشه به معجزه اعتقاد داشتم. سالها زندگی دوگانه عادتم داده یک چیزی شلپ بین لحظههایم سبز شود و دیشب تو سبز شدی. توی پارک نشسته بودیم و تازه لیوانهای نسکافهمان را تمام کرده بودیم و هوای پاییزی خنک زیر پوستهایمان میدوید و من برگشتم به پسر بغل دستیام گفتم مگه همین چشه؟ پسر قد بلند، لاغر، با موهای کوتاه و نگاهی خیره مستقیم توی چشمهای من جلو آمد و جلو آمد و جلویم ایستاد و آرام گفت: سلام، چطوری؟ و من خیلی خیلی خیلی مزخرف خونسرد سرم را آوردم بالا و لبخند زدم و گفتم: سلام. انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده باشد. ایستادم و خیلی نزدیک به تو ایستادم و صحبت کردیم و من تمام مدت توی چشمهایت نگاه میکنم و حروف را از بین لبهایت هورت میکشیدم بین نفسهایم. لبخند زدی. گفتی عجیب است، گفتی سه ساعت قبل همین جا رد شدم و فکر کردم بگردم تو را پیدا کنم. به یکی دو نفر تلفن بزنم و تلفنات را بگیرم و حالا، مکث کردی و توی چشمهایم نگاه کردی. موقع خداحافظی جلو آمدم که صورتات را ببوسم، دست دراز کردی بغلم کردی، آرام سرم را گذاشتم روی شانهات. گریه نکردم. نه، اصلا گریه نکردم. حتا وقتی که رفتی، بهم ریخته بودم، اما گریه نکردم. برگشتم به دوستی گفتم: چی میگفتی؟ و بدون اینکه منتظر جواباش بشوم، گفتم میدانی چند سال بود این پسر را ندیده بودم؟ سر تکان داد. گفتم هشت سال. هشت سال است ندیده بودماش. الان صبح شده، شاید هم هشت سال نبود، شاید هفت سال بود، یا شش سال و خوردهیی. ولی معجزه بود، که همینطوری راحت و بیخیال مثل همیشه سبز شوی و بگویی سلام و واقعا تمام این سالها نگذشته باشد
شب بد خوابیدم. یک موقعی به موبایلم نگاه کردم و سه و نیم صبح بود. یازده و ده دقیقهی شب تازه برگشتم خانه. نشستم و موسیقی گوش کردم. چند دقیقه بعد از آنکه رفته بودی از یک نفر پرسیدم که واقعا من این آدم را دیدم؟ خواب نبودم؟ لبخند زد و گفت رامتین، شمارهاش را گرفتی، نگاه کن به موبایلات. من باید حرف بزنم. من باید خیلی با تو حرف بزنم، این حق من و تو نبود. این حق ما نبود که این جوری لجنمالمان کنند. این جوری زندگیهايمان را به گند بکشند. چرا؟ آخر چرا؟ چرا وقتی همه چیز آنقدر عالی بود یک دفعه همه چیز بهم ریخت؟ تمام این سالها سعی کردم بفهمم چی شد. سعی کردم با خودم کنار بیایم. جرات میخواهد، جرات میخواهد گوشی تلفن را بردارم و به تو زنگ بزنم و از تو بخواهم هم را ببینیم و من بپرسم و بپرسم و شاید هم فقط گوش کنم، فقط گوش کنم که تو حرف بزنی
دیشب یکی از دلتنگیهای زندگیام بلند شده و دارد به کل چهارچوب زندگیام مشت میکوبد. حالت تهوع دارم. گیجام. سعی میکنم ترجمه کنم. جملههایی که ترجمه میکنند حالم را بدتر میکنند. سعی میکنم موسیقی گوش کنم. ولی حالت تهوعام بدتر میشود. دیشب تو زیباتر از تمام آن سالها بودی که توی دبیرستان با هم گذراندیم و در خیابان و در فریاد کشیدن توی تبلیغهای انتخاباتی دور دوم خاتمی. از تمام آن سالها زیباتر بودی. خندیدی، گفتی فرق نکردی. گفتم نه، گفتم همان کارهای قبلی را میکنم. خندیدم. روی صفحهی موبایلات عکس میرحسین موسوی بود. لبخند زدی و رفتی. توی جمعی که کنار من ایستاده بود، یک پسر هفده ساله بود، یک پسر هجده ساله بود، یک پسر بیست ساله بود. وقتی آن سالها تو رفتی، من هجده سالم بود، تو بیست سالات بود. تو رفتی و حالا
شب بد خوابیدم. یک موقعی به موبایلم نگاه کردم و سه و نیم صبح بود. یازده و ده دقیقهی شب تازه برگشتم خانه. نشستم و موسیقی گوش کردم. چند دقیقه بعد از آنکه رفته بودی از یک نفر پرسیدم که واقعا من این آدم را دیدم؟ خواب نبودم؟ لبخند زد و گفت رامتین، شمارهاش را گرفتی، نگاه کن به موبایلات. من باید حرف بزنم. من باید خیلی با تو حرف بزنم، این حق من و تو نبود. این حق ما نبود که این جوری لجنمالمان کنند. این جوری زندگیهايمان را به گند بکشند. چرا؟ آخر چرا؟ چرا وقتی همه چیز آنقدر عالی بود یک دفعه همه چیز بهم ریخت؟ تمام این سالها سعی کردم بفهمم چی شد. سعی کردم با خودم کنار بیایم. جرات میخواهد، جرات میخواهد گوشی تلفن را بردارم و به تو زنگ بزنم و از تو بخواهم هم را ببینیم و من بپرسم و بپرسم و شاید هم فقط گوش کنم، فقط گوش کنم که تو حرف بزنی
دیشب یکی از دلتنگیهای زندگیام بلند شده و دارد به کل چهارچوب زندگیام مشت میکوبد. حالت تهوع دارم. گیجام. سعی میکنم ترجمه کنم. جملههایی که ترجمه میکنند حالم را بدتر میکنند. سعی میکنم موسیقی گوش کنم. ولی حالت تهوعام بدتر میشود. دیشب تو زیباتر از تمام آن سالها بودی که توی دبیرستان با هم گذراندیم و در خیابان و در فریاد کشیدن توی تبلیغهای انتخاباتی دور دوم خاتمی. از تمام آن سالها زیباتر بودی. خندیدی، گفتی فرق نکردی. گفتم نه، گفتم همان کارهای قبلی را میکنم. خندیدم. روی صفحهی موبایلات عکس میرحسین موسوی بود. لبخند زدی و رفتی. توی جمعی که کنار من ایستاده بود، یک پسر هفده ساله بود، یک پسر هجده ساله بود، یک پسر بیست ساله بود. وقتی آن سالها تو رفتی، من هجده سالم بود، تو بیست سالات بود. تو رفتی و حالا
Friday, October 02, 2009
ساعتهایی در آفتاب و تاریکی
تصویر تو در نیمهشب
چهارمین شب بیماری. قبل از خواب با تو صحبت میکنم. صدایم ساکت است. تو آرام حرف میزنی. گوشی را که بعد از یازده دقیقه صحبت قطع میکنم. با خودم میگویم قرنها بود با هم یازده دقیقه با موبایل حرف نزده بودیم. نگران موشات میشوم که در خانه تنهاست. چشمهایم را میبندم. نصفه شب گذشته است. سردم است. خوابم. بین دهها بار از خواب پریدن و خوابهای آشفته دیدن، صدایی از من پرسید که بهترین لحظهی زندگیام کی بوده؟ و من یک لحظه مکث کردم و بعد یادم آمد، آن روزی که خانهمان بودی، یادت هست؟ غمگین بودی، چشمهایت میلرزید، ایستاده بودی صدفهایم را نگاه میکردی، دستم را گذاشتم روی شانهات. برگشتی. بدنات میلرزید. زیباترین لحظهی زندگیام آن وقتی بود که آن سیب سرخ و سفت و ترششیرین یخ را با هم دو نفری گاز زدیم، خوردیم، تو سرت را گذاشته بودی روی شانههای من. عرق کرده بودی. چشمهایت را بسته بودی و آرام سیب را میجویدی. از خواب پریدم. سردم بود. عرق کرده بودم. درد داشتم. مریضام. عصبیام. خیلی عصبیام. نگاه کردم به تاریکی توی اتاق. فکر کردم من انتخاب کردم دوست تو باشم، انتخاب کردم که فقط دوست تو باشم؟ فکر کردم، اگر خواسته بودم، اگر خواسته بودم الان به جای او، من بودم؟ میخوابم. کابوس میبینم. از خواب میپرم. میخوابم، نصف دوستهایم توی خوابم هستند. لبخند میزنم. چشمهایم را میبندم. توی خواب توی بغل هم میخوابیم. میخوابم. زیبا شده بودی پسر، محشر کرده بودی، دوباره سرت را گذاشتی روی شانهام، سیب را گاز زدی، آرام میجویدی، من سیب را میچرخواندم توی دستم، پرسیدم: یکی دیگر هم میخوری؟ سر تکان دادی. چشمهایت نمیلرزید. چشمهایت امیدوار بود. زیبا بودی
صبح در واقعیت
سه روز است با سیبهای سفت سبز شیرین میعاد دارم. وقتی دلم خیلی میگیرد، روی مبل قدیمی سبز اتاقم ولو میشوم، پاهایم را جمع میکنم و سیب گاز میزنم و به روبهرویم نگاه میکنم و فکرهای خوشگل میکنم. آدمها میآیند و میروند. بهتر میشوم. هفتهی بیماری تمام میشود. آرام میخوابم. دیروز که از خواب بیدار شدم و فهمیدم خستگیام در رفته است متعجب شدم. روزها از خواب میپریدم و خستهتر بودم و ناآرامتر و درد بود. اخبار نگاه نمیکنم. توی اینترنت نمیچرخم. کار نمیکنم. فکر نمیکنم. رویا میبافم ولی، در رویایم پسر هست، زندگی هست، خنده هست، آینده هست. با خودم میگویم من فقط بیست و پنج سال زندگیام گذشته. فکر میکنم زمان هست، آینده هست. یادت هست آن روز که آینده را خواب دیده بودم؟ که آمدی آپارتمان ما، تا از پلهها بیایی بالا، من در را باز گذاشتم که سگ سفید خنگات بدود بیاید توی بغل من ولو شود و صورتم را لیس بزند. بعد هم تا تو بیایی برود سر بازیهای خودش. و تو میآیی مثل همیشه سنگین مثل کشیده شدن یک کوه بر روی زمین و لبخندی که بر صورتت هست. شب با هم تلفنی حرف میزنیم، طولانی. پای لپتاپات توی سایتهای مخصوص خودت میچرخی. حرف میزنیم. سکوت هم را گوش میکنیم. خیلی وقت است فهمیدهام دوست در زندگی داشتن خیلی خیلی خیلی مهمتر است تا در زندگی سکس وجود داشتن. چقدر خوب است که نه همیشه، اما بعضیوقتها که داغان هستی میتوانی تلفن برداری و زنگ بزنی به کسی. یا کسی زنگ بزند. صدای خشایار را نشناختم، گیج بودم، سعی کردم برگردم به این دنیا، جیغ زد خاک تو سرت، رامتین من را یادت رفته؟ خندیدم، خشایار میدانی چند وقت بود نخندیده بودم؟
آینده هست
در زندگی آینده هست. چشمهایم را میبندم و فکر میکنم روزهای بعدی و روزهای بعدی. دوستم آمده بود موسیقی ببرد و کتاب. گفت میخواهند پارتی بگیرند. گفتم نمیآیم. آدمها هنوز اذیت میکنند. تا برود، تا آن دو ساعتی که حرف زدیم، نرمتر شدم، گفتم شاید بیایم. شاید. البته، میانهی فصل میخواهم با او حرف بزنم. فکر میکنی جراتاش را داشته باشم؟ بالاخره باید تصمیم بگیرم. و چقدر تصمیم گرفتن سخت است. چقدر سخت است
چهارمین شب بیماری. قبل از خواب با تو صحبت میکنم. صدایم ساکت است. تو آرام حرف میزنی. گوشی را که بعد از یازده دقیقه صحبت قطع میکنم. با خودم میگویم قرنها بود با هم یازده دقیقه با موبایل حرف نزده بودیم. نگران موشات میشوم که در خانه تنهاست. چشمهایم را میبندم. نصفه شب گذشته است. سردم است. خوابم. بین دهها بار از خواب پریدن و خوابهای آشفته دیدن، صدایی از من پرسید که بهترین لحظهی زندگیام کی بوده؟ و من یک لحظه مکث کردم و بعد یادم آمد، آن روزی که خانهمان بودی، یادت هست؟ غمگین بودی، چشمهایت میلرزید، ایستاده بودی صدفهایم را نگاه میکردی، دستم را گذاشتم روی شانهات. برگشتی. بدنات میلرزید. زیباترین لحظهی زندگیام آن وقتی بود که آن سیب سرخ و سفت و ترششیرین یخ را با هم دو نفری گاز زدیم، خوردیم، تو سرت را گذاشته بودی روی شانههای من. عرق کرده بودی. چشمهایت را بسته بودی و آرام سیب را میجویدی. از خواب پریدم. سردم بود. عرق کرده بودم. درد داشتم. مریضام. عصبیام. خیلی عصبیام. نگاه کردم به تاریکی توی اتاق. فکر کردم من انتخاب کردم دوست تو باشم، انتخاب کردم که فقط دوست تو باشم؟ فکر کردم، اگر خواسته بودم، اگر خواسته بودم الان به جای او، من بودم؟ میخوابم. کابوس میبینم. از خواب میپرم. میخوابم، نصف دوستهایم توی خوابم هستند. لبخند میزنم. چشمهایم را میبندم. توی خواب توی بغل هم میخوابیم. میخوابم. زیبا شده بودی پسر، محشر کرده بودی، دوباره سرت را گذاشتی روی شانهام، سیب را گاز زدی، آرام میجویدی، من سیب را میچرخواندم توی دستم، پرسیدم: یکی دیگر هم میخوری؟ سر تکان دادی. چشمهایت نمیلرزید. چشمهایت امیدوار بود. زیبا بودی
صبح در واقعیت
سه روز است با سیبهای سفت سبز شیرین میعاد دارم. وقتی دلم خیلی میگیرد، روی مبل قدیمی سبز اتاقم ولو میشوم، پاهایم را جمع میکنم و سیب گاز میزنم و به روبهرویم نگاه میکنم و فکرهای خوشگل میکنم. آدمها میآیند و میروند. بهتر میشوم. هفتهی بیماری تمام میشود. آرام میخوابم. دیروز که از خواب بیدار شدم و فهمیدم خستگیام در رفته است متعجب شدم. روزها از خواب میپریدم و خستهتر بودم و ناآرامتر و درد بود. اخبار نگاه نمیکنم. توی اینترنت نمیچرخم. کار نمیکنم. فکر نمیکنم. رویا میبافم ولی، در رویایم پسر هست، زندگی هست، خنده هست، آینده هست. با خودم میگویم من فقط بیست و پنج سال زندگیام گذشته. فکر میکنم زمان هست، آینده هست. یادت هست آن روز که آینده را خواب دیده بودم؟ که آمدی آپارتمان ما، تا از پلهها بیایی بالا، من در را باز گذاشتم که سگ سفید خنگات بدود بیاید توی بغل من ولو شود و صورتم را لیس بزند. بعد هم تا تو بیایی برود سر بازیهای خودش. و تو میآیی مثل همیشه سنگین مثل کشیده شدن یک کوه بر روی زمین و لبخندی که بر صورتت هست. شب با هم تلفنی حرف میزنیم، طولانی. پای لپتاپات توی سایتهای مخصوص خودت میچرخی. حرف میزنیم. سکوت هم را گوش میکنیم. خیلی وقت است فهمیدهام دوست در زندگی داشتن خیلی خیلی خیلی مهمتر است تا در زندگی سکس وجود داشتن. چقدر خوب است که نه همیشه، اما بعضیوقتها که داغان هستی میتوانی تلفن برداری و زنگ بزنی به کسی. یا کسی زنگ بزند. صدای خشایار را نشناختم، گیج بودم، سعی کردم برگردم به این دنیا، جیغ زد خاک تو سرت، رامتین من را یادت رفته؟ خندیدم، خشایار میدانی چند وقت بود نخندیده بودم؟
آینده هست
در زندگی آینده هست. چشمهایم را میبندم و فکر میکنم روزهای بعدی و روزهای بعدی. دوستم آمده بود موسیقی ببرد و کتاب. گفت میخواهند پارتی بگیرند. گفتم نمیآیم. آدمها هنوز اذیت میکنند. تا برود، تا آن دو ساعتی که حرف زدیم، نرمتر شدم، گفتم شاید بیایم. شاید. البته، میانهی فصل میخواهم با او حرف بزنم. فکر میکنی جراتاش را داشته باشم؟ بالاخره باید تصمیم بگیرم. و چقدر تصمیم گرفتن سخت است. چقدر سخت است
Tuesday, September 29, 2009
تاثیرهای کوتاه مدت فکر کردن در زمان بیماری
ببینید، بین فاشیستها و کمونیستها هیچ شباهتی وجود نداشت، فقط یک تفاوت عمده داشتند. فاشیستها فکر میکردند که فقط یک نژاد برتر وجود دارد و باید بقیهی نژادها را یا تیرباران کرد یا چیزی هستند مثل گاو و اسب توی مزرعه. کمونیستها فکر میکردند فقط یک طبقهی پرولتریای برتر وجود دارد و بقیهی طبقههای اجتماعی را باید تیرباران کرد یا چیزی هستند مثل گاو و اسب توی مزرعه. برای فاشیستها یک چیزی وجود داشت به اسم پیشوا که مثل خدایان یونان باستان بود و آبجو مینوشید و الکل دوست نداشت و گوشت نمیخورد و گیاهخوار بود و روزی چهارده ساعت مثل سگ کار میکرد. بقیهی جامعه یا داشتند میجنگیدند یا شعبههایی از حزب بودند به اسم خانواده که یک گاو بعلاوهی یک گاو دیگر بود با یک گله بچه. کمونیستها یک رهبر حزب داشتند که خدا را هم خودش منصوب کرده بود و بقیهی جامعه یا عضو رسمی حزب بودند یا در کار خانوادهی بدون طبقهی اجتماعی بودند، یعنی یک گاو بعلاوهی یک گاو و یک گله بچه که توی خانهشان شبها به تراکتور سجده میکردند
الان شصت سال است فاشیستها از لحاظ سیاسی ترور شدهاند و حدود بیست سال است که کمونیستها هم تقریبا ترور شدهاند. حالا این وسط دعوا سر این شده که کدام یکیشان بیشتر کشتهاند. میگویند فاشیستها سر جمع مستقیم یا غیرمستقیم شصت میلیون و خوردهیی کشتهاند، البته هنوز هم دارند میشمارند. آن وسط کمونیستها شانه بالا میاندازند که فقط مائو سی میلیون نفر کشت و تازه استالین هم معلوم نیست چند تا بیست میلیون نفر کشت، بیست میلیون تا که توی جنگ کشت، بیست میلیون تا که توی سیبری کشت و بین راه سیبری هم کشت و یک سوم ملت را هم که با قحطی کشت. بعد شانه بالا میاندازند که فقط مائو هم سی میلیون نفر کشته بود. آه چقدر تاریخ مدرن کونی است
الان توی قرن بیستم دو تا موجود داریم، یکی کاپیتالیسم، دیگری متعصبهای کلهخر مذهبی که اسم مذهبهایشان با هم فرق میکند. این دو تا هیچ شباهتی به هم ندارند. فقط یک تفاوت عمده با هم دارند. کاپیتالیسم فکر میکند یک اقلیت پولدار شکمگندهی حاکم داریم که دولت را با پول درست میکنند و علم را میخرند و رسانه را میخرند و من و شما را هم میخرند و بعد هم میفروشند. بقیهی جامعه عبارت هستند از بلوکهای خانوادگی که از یک عدد گاو درست شدهاند بعلاوهی یک عدد گاو و دو عدد بچه، شاید یکی، شاید فوقاش سه تا. کاپیتالیسم فکر میکند گاوها باید شب قبل و بعد از خواب چند ساعت فکر کنند چند دلار توی این ماه برایشان مانده است. متعصبهای مذهبی هم که فرق نمیکند یهودی باشند یا طالبان باشند یا نئومسیحی یا هر چیز دیگری، فکر میکنند یک اقلیت حاکم وجود دارند که از طریق یک سیستم خاص که فقط خودشان بلند با خدا مستقیم مرتبط هستند و بقیهي جامعه موهبتهای خدا هستند در شکل یک عدد گاو بعلاوهی یک عدد گاو که هر چی خدا داد بچه دارند و فقیر هستند و برای هر روزشان یک برنامهی عبادت ریخته شده است، از بوق سگ تا نصفه شب و حتا توی خواب. حالا مثل یهودیها جلوی سنگ زانو بزنند یا مثل مسیحیها جلوی صلیب سنگی یا چوبی زانو بزنند یا چه فرقی میکند، جلوی یک چیزی زانو بزنند و به یک چیز دیگری فکر کنند. کاپیتالیسمها چند گونی بمب اتم دارند و نئومذهبیها هم منتظرند یک نفری به اسم موعود بیاید و یک بشکن بزند بقیهی آدمها خرخر کنند محو شوند و آنها هم صورتشان نورانی شود. بعدها هم قرار است تاریخدانهای فوق مدرن بحث کنند که کدامشان بیشتر کشتند و همین جوری این داستان ادامه دارد
...
Thursday, September 24, 2009
نگاههای دیگران به زندگی من ِ متفاوت
این یادداشت در رادیو زمانه منتشر شده است با این لینک. چون همه دسترسی به فیلترشکن ندارند، متن کاملاش را هم توی وبلاگ میگذارم
الف – نگاه مثبت از بیرون
وقتی نوشتهها و حرفهای دنیای بیرون را در مورد همجنسگراها میخوانم، این احساس به من دگرباش دست میدهد که در مورد ما به عنوان یک فرقه با گرایشهای خاص و آیینها و مراسمهایی مشخص، یا یک حزب سیاسی با لیدرهایی معین و برنامههایی تنظیم شده و اهدافی در پیشرو فکر میشود. ما را گروهی مشخص، در کنار هم میبینند که جزیرهیی هستیم در تلاش برای متصل شدن به دنیای دیگران و داشتن برابری و برادری در کنار آزادی بر روی کرهی زمین. در این هیچ شکی نیست که گروههایی مشخص، با اهدافی معین در سرتاسر کرهی زمین در تلاش هستند تا زندگی را برای دگرباشان جنسی آزادتر کنند و درک و ذهنیت انسان را در مورد این بخش از خود، آرامتر، متعادلتر و منطقیتر بسازند. این یک واقعیت است که این گونه گروهها، برنامههایی مدون را دنبال میکنند و تلاششان تاکنون تصویری منطقیتر از زندگی همجنسگرایان، در درجهی اول برای خود ِ این اقلیت جنسی و در درجهی دوم برای دیگر انسانها فراهم کرده است. اما این موضوع باعث نمیشود که حق بقیهی انسانهای همجنسگرا را نادیده بگیریم که در این شکل از زندگی روزگار خود را میگذرانند و سعی دارند تا زندگی خودشان را، با حفظ استقلال و حریم خصوصی خود، بدون جنجال و بدون هیچگونه وابستگی به بحثهای دیگران بگذرانند. آرزو دارم وقتی نوشتهها و حرفهای دنیای بیرون را در مورد همجنسگرایی میخوانم، از انسانهایی تصویر ببینم که همانند دیگر انسانهای روی کرهی زمین، دارند زندگی خودشان را با انواع علایق و سلیقهها و رفتارها میگذرانند. نقشی ببینم از انسان در شکل ساده و قبول شدهی خویش. همجنسگرایی یک حزب یا فرقه نیست، جنبش نیست، جزیره نیست، همجنسگرایی صرف واقعیت انسانهایی است که همانند دیگران در حال گذران روزگار خود هستند
ب – نگاه منفی از بیرون
وقتی در خیابانهای شهرهای کشور خودم قدم میزنم، خودم را به عنوان یک شهروند آزاد درنظر نمیگیرم. قانون کشور من را در نقش یک بیمار میبیند که باید به شدیدترین نحو از صحنهی زندگی حذف شود، تا بتوان مانع فاسد شدن دیگران شد. وحشت از تصویرهای ساخته شده از من هم جنسگرا آنچنان سیاه است که خود ِ من را هم میترساند. ما به عنوان بخشی از مردمان این کشور درنظر گرفته نمیشویم. در حدود یکسال پیش وقتی جمعی از فعالهای دانشجویی کشور به دیدار رئیسجمهور محبوب کشور، سید محمد خاتمی رفتند و از او خواستند تا یک بار دیگر برای انتخابات کاندید شوند، ایشان در میان حرفهایشان، اشاره به این مساله داشتند که نوع آزادی که ایشان و همکارانشان به دنبال رسیدن به آن هستند، آن نوع آزادی نیست که همجنسگرایان را هم شامل شود (نقل به مضمون.) این فقط یک مثال از آن چیزی است که در کشور من میگذرد، این نگاهیست که محبوبترین چهرهی سیاسی کشور من به امثال ماها دارد: انسانهایی که ایکاش نبودیم. برای همین در دانشگاه کلمبیا، رئیس دولت محمود احمدینژاد تقریبا مثل یک شوخی وجود ما را نفی میکند. ولی واقعیت این است که ما وجود داریم. ما شوخی و جوک نیستم، یک واقعیت پدیدار هستیم
انسان همجنسگرا هیولا نیست. بیمار نیست. عجیب و غریب نیست. یک نفری است شبیه به همهی کسانی که در شما هر روز در زندگی روزمرهتان روبهرو میشوید. شما با قطعیت در تاکسی در کنار او نشستهاید، احتمالا با او همکار هستید و در مدرسه و دانشگاه با هم روزهای خوبی داشتهاید، احتمالا امروز عصر جایی همدیگر را میبینیم: ولی شما به عنوان یک دگرجنسگرا از حقوق قانونی و شرعی خودتان لذت میبرید و من به عنوان یک دگرباش جنسی نه حقی در قانون دارم نه واقعیتی در شرع. جامعه، خانواده و محیطهای روزمرهی زندگی من تمام تلاش خود را همه جانبه به کار بستند تا من خودم نباشم. تمام عمر من تلاش شده است تا نگذارند من واقعیتهای درونی خودم را کشف کنم، با آنها کنار بیایم و به شکوفایی برسم. مدرسه من را تهدید به اخراج کرد. خانوادهام من را طرد کردند. دوستانم از من فاصله گرفتند. صرف همجنسگرا بودن من در دبیرستان ما، وقتی به صورت یک حقیقت علنی بین همه منتشر شد، تصویر یک هرزهی جنسی را به من داد. انسانهای اطراف من تصور میکنند، من چون همجنسگرا هستم، در نتیجه به صورتی خودکار فاسدی هستم که بدن خود را در اختیار هر کسی قرار میدهم. اگر من قرار باشد مثل آنها نسبت به خودشان فکر کنم، انسان استریت را کسی میبینم که زندگیاش خلاصه میشود در سکس و بدن و از هر لحظهیی استفاده میکند برای اینکه کسی را برای هدفهای جسمانی خود در آغوش کسی بیاندازد و پایبند به هیچ چیزی نیست و هیچ نوع اعتقادی ندارد و تمام زندگیاش سیاهی و هرزگی است. وقتی آنچه در مورد ما گفته میشود را میشنوم، وحشت میکنم
حق من برای زندگی، حق من برای وجود داشتن، حق من برای تلاش کردن در جامعهام نادیده گرفته میشود. من یک راه دارم تا خودم نباشم: تا مثل بقیه باشم، از دیدها دور باشم و زندگی خودم را بگذارنم. چرا من را قبول ندارند؟ من انسانی هستم معمولی مثل دیگران. مثل بقیهی آدمهای خیابان لباس میپوشم، دغدغههای خودم را دارم، من هم مثل بقیه به خاطر دزدیده شدن رایام در خیابانها راهپیمایی کردم و تلاش کردم تا حقام را پس بگیرم. من هم مثل بقیه از مشکلات اقتصادی کشورم رنج میبرم. من هم مثل بقیه تلاش میکنم تا زندگی خانوادگی خودم را سرپا نگه دارم. سعی میکنم رابطههایم را بهبود بخشم. من سعی میکنم زندگی کنم. میدانید، اگر من در کنار شمای دگرجنسگرا قرار بگیرم و با هم در آینه بنگریم، چه چیزی من را از شما جدا میکند؟ جز این حقیقت که من انسانی هستم که از لحاظ ژنتیک، بهرهی هوشی و مسالههای فیزیکی با شما تفاوت دارم. من هم یک انسان هستم
ب – نگاه مثبت از درون
من امیدوارم به تغییر. فکر میکنم جامعه به سمت پیشرفت کشیده میشود: با کمک ابزارهایی که هست، اینترنت، زبان انگلیسی و ارتباطهای بیشتر با خارج از طریق شبکههای ماهوارهیی و سفرهای توریستی. فکر میکنم جامعهی من دارد به سمتی پیش میرود که قدم به قدم بتواند وجود ما را درک کند. این را از میان تعداد قابل توجه دوستان استریتی میفهمم که حضور ما را قبول کردهاند و برایشان دیگر موجودی افسانهیی و دورازدست و بیمار نیستیم. برای دوستان شاید مساله در کل فقط همین بوده که چیزی به اسم همجنسگرا را از نزدیک ندیده بودند، مثل خیلی چیزهای دیگری که در جهان وجود دارند و انسان صرف نام آنها را شنیده است و معنای آنها را نمیتواند درک کند. حالا که از نزدیک ما را تماشا میکنند چیز خاصی نمیبینند. بیشک فرقهایی هست، در رفتار، در تفکر، در خیالپردازیها، ولی همهی اینها چیزهایی هستند که در همهی انسانها وجود دارند، من با هر انسان دیگری به اندازهی یک انسان تفاوت دارم. این هیچ چیز خاصی نیست. واقعا نیست
همیشه اینقدر همه چیز خوب نبوده است، سالها طول کشیده است که توانستهام خودم را پیدا کنم. همیشه برای خودم تصویری بودم در آینهیی درهم شکسته، آینهیی که کسی اجازهی تعمیرش را به من نمیداد. اینترنت بیشک بیشترین کمک را به من کرد، در پیدا کردن بیشتر دوستانی که دارم، در داشتن وبلاگی که من را به جهان بیرون متصل کرد، بیآنکه الزاما کسی بداند این آدم که مینویسد کیست، در گسترش اندیشه و فرستادن مرزهای تفکر من به جهانی فراسوی دیوارهای بستهي جامعهی خودم. اینترنت بیشک به همهي ماها کمک کرده است تا خودمان را بهتر ببینیم، چه استریت، چه ترنس، چه گی و یا لزبین یا هر چیز دیگری که هستیم. من امروز خودم هستم، از زندگیام لذت میبرم، به لطف همهی کسانی که کنارم ایستادند و من را تایید کردند، به من فضا دادند و به صورت من لبخند زدند: وقتی جامعه در کلیت خود من را طرد میکند
پ – نگاه منفی از دورن
یک بار با دوستی همجنسگرا حرف میزدیم دربارهی وضعیت میانگین یک پسر گی ایرانی. دوست من گفت به خودت نگاه نکن، به طبقهی اجتماعی خودت، به سطح تحصیلات خودت و نزدیکان خودت، به اینکه به اینترنت، ماهواره، زبان انگلیسی، شبکهیی از دوستان مرتبط هستی و میتوانی از خودت مواظب کنی. دوست من گفت میانگین یک پسر گی ایرانی، کسی است که خانوادهاش تحصیلات دانشگاهی ندارند، پدرش کسی است مثلا مکانیکی سر خیابان، وضع اقتصادی خوبی ندارند، خودش را نمیشناسد و امکان شناختن خودش را هم ندارد، احتمالا حتا نمیداند واقعیتی به نام همجنسگرا یا گی یعنی چی. هیچ دوستی همانند خودش ندارد. تصویر چنین پسری سیاه است، تاریک است، وحشتناک است. صدها پسر به همین شکل آن بیرون دارند زندگی میکنند. کسانی که نمیدانند اینترنت، شبکهی اجتماعی منجم یا وبلاگ چیست. کسانی که خودشان را درک نمیکنند و از هموفوبیای گستردهی اطراف و درون خویش رنج میبرند. چنین پسری چه آیندهیی دارد؟ چه زمان حالی را میگذراند؟
دوستی داستان پسری را تعریف میکرد در یکی از محلههای فقیرنشین شهر من. پسری که نمیدانست همجنسگرا یعنی چی، پسری که نمیدانست گی یعنی چی، پسری که نمیدانست تمایلات جنسی یعنی چی. پسری که برای پانصد تومان بدن خودش را در اختیار هر کسی قرار میداد. نمیدانست ایدز چیست. نمیدانست زندگی چیست. نمیدانست آینده چیست. سیاهی بر فراز سیاهی بر فراز سیاهی
چگونه میشود به چنین پسری نزدیک شد و گفت: آرام باش، تو حقیقت داری، نترس، تو خودت هستی. چگونه میشود در چنین فضایی، چنین چیزی را به چنین پسری گفت؟
ت – تصویر در تصویر
تصویرها در هم پیچ و تاب میخورند و در میانهي این طوفان غریب و همیشگی من ایستادهام در کنار شما، همهی شماهایی که این نوشته را خواندهاید. همهی ما، کل چیزی که ما هستیم، تصویری میسازیم از جامعهی خودمان. جامعهی ایرانی من اجازه نداده است هویت جنسی در جامعه مطرح شود. جامعهی ایرانی من اجازه نداده است انسانها خودشان باشند. جامعهی ایرانی من، چه در شکل ماهیت سیاسی خودش و در چه در شکل ماهیت اجتماعی مردم خودش، همچنان به رفتارهای هموفوبیک دردناک خود ادامه میدهد. جامعهی من مسوول همهی اتفاقاتی که سر من آمد تا به خودم برسد، مسوول همهي رنجها، ناآرامیها، دردها و بحرانهای روحی است که من گذراندم. مسوول همهی اتفاقاتی است که سر هموطن ما میآید، وقتی جسم خود را میفروشد و نمیفهمد چه دارد بر سرش میآید. مسوول همهی کسانیست که رنج میکشند، چون از بیان واقعیت در هراساند. تصویرها پیچ و تاب میخوردند و من هم مثل خیلیهای دیگر منتظر ماندهایم خورشید طلوع کند و اندکی آرامش برسد. آرامشی که مهیا نمیشود، مگر واقعیتهای زندگی همدیگر را درک کنیم: انسانهایی در هر شکل، با هر سلیقه، هر نوع تفکر، هر نوع بینش، هر نوع جنسیت، هر نوع زندگی، که در کنار هم زندگی میکنند و هیچکس در هیچشکلی به خاطر صرف چیزی که هست، برتر یا پستتر از دیگری نیست
من به آینده اعتقاد دارم
وقتی نوشتهها و حرفهای دنیای بیرون را در مورد همجنسگراها میخوانم، این احساس به من دگرباش دست میدهد که در مورد ما به عنوان یک فرقه با گرایشهای خاص و آیینها و مراسمهایی مشخص، یا یک حزب سیاسی با لیدرهایی معین و برنامههایی تنظیم شده و اهدافی در پیشرو فکر میشود. ما را گروهی مشخص، در کنار هم میبینند که جزیرهیی هستیم در تلاش برای متصل شدن به دنیای دیگران و داشتن برابری و برادری در کنار آزادی بر روی کرهی زمین. در این هیچ شکی نیست که گروههایی مشخص، با اهدافی معین در سرتاسر کرهی زمین در تلاش هستند تا زندگی را برای دگرباشان جنسی آزادتر کنند و درک و ذهنیت انسان را در مورد این بخش از خود، آرامتر، متعادلتر و منطقیتر بسازند. این یک واقعیت است که این گونه گروهها، برنامههایی مدون را دنبال میکنند و تلاششان تاکنون تصویری منطقیتر از زندگی همجنسگرایان، در درجهی اول برای خود ِ این اقلیت جنسی و در درجهی دوم برای دیگر انسانها فراهم کرده است. اما این موضوع باعث نمیشود که حق بقیهی انسانهای همجنسگرا را نادیده بگیریم که در این شکل از زندگی روزگار خود را میگذرانند و سعی دارند تا زندگی خودشان را، با حفظ استقلال و حریم خصوصی خود، بدون جنجال و بدون هیچگونه وابستگی به بحثهای دیگران بگذرانند. آرزو دارم وقتی نوشتهها و حرفهای دنیای بیرون را در مورد همجنسگرایی میخوانم، از انسانهایی تصویر ببینم که همانند دیگر انسانهای روی کرهی زمین، دارند زندگی خودشان را با انواع علایق و سلیقهها و رفتارها میگذرانند. نقشی ببینم از انسان در شکل ساده و قبول شدهی خویش. همجنسگرایی یک حزب یا فرقه نیست، جنبش نیست، جزیره نیست، همجنسگرایی صرف واقعیت انسانهایی است که همانند دیگران در حال گذران روزگار خود هستند
ب – نگاه منفی از بیرون
وقتی در خیابانهای شهرهای کشور خودم قدم میزنم، خودم را به عنوان یک شهروند آزاد درنظر نمیگیرم. قانون کشور من را در نقش یک بیمار میبیند که باید به شدیدترین نحو از صحنهی زندگی حذف شود، تا بتوان مانع فاسد شدن دیگران شد. وحشت از تصویرهای ساخته شده از من هم جنسگرا آنچنان سیاه است که خود ِ من را هم میترساند. ما به عنوان بخشی از مردمان این کشور درنظر گرفته نمیشویم. در حدود یکسال پیش وقتی جمعی از فعالهای دانشجویی کشور به دیدار رئیسجمهور محبوب کشور، سید محمد خاتمی رفتند و از او خواستند تا یک بار دیگر برای انتخابات کاندید شوند، ایشان در میان حرفهایشان، اشاره به این مساله داشتند که نوع آزادی که ایشان و همکارانشان به دنبال رسیدن به آن هستند، آن نوع آزادی نیست که همجنسگرایان را هم شامل شود (نقل به مضمون.) این فقط یک مثال از آن چیزی است که در کشور من میگذرد، این نگاهیست که محبوبترین چهرهی سیاسی کشور من به امثال ماها دارد: انسانهایی که ایکاش نبودیم. برای همین در دانشگاه کلمبیا، رئیس دولت محمود احمدینژاد تقریبا مثل یک شوخی وجود ما را نفی میکند. ولی واقعیت این است که ما وجود داریم. ما شوخی و جوک نیستم، یک واقعیت پدیدار هستیم
انسان همجنسگرا هیولا نیست. بیمار نیست. عجیب و غریب نیست. یک نفری است شبیه به همهی کسانی که در شما هر روز در زندگی روزمرهتان روبهرو میشوید. شما با قطعیت در تاکسی در کنار او نشستهاید، احتمالا با او همکار هستید و در مدرسه و دانشگاه با هم روزهای خوبی داشتهاید، احتمالا امروز عصر جایی همدیگر را میبینیم: ولی شما به عنوان یک دگرجنسگرا از حقوق قانونی و شرعی خودتان لذت میبرید و من به عنوان یک دگرباش جنسی نه حقی در قانون دارم نه واقعیتی در شرع. جامعه، خانواده و محیطهای روزمرهی زندگی من تمام تلاش خود را همه جانبه به کار بستند تا من خودم نباشم. تمام عمر من تلاش شده است تا نگذارند من واقعیتهای درونی خودم را کشف کنم، با آنها کنار بیایم و به شکوفایی برسم. مدرسه من را تهدید به اخراج کرد. خانوادهام من را طرد کردند. دوستانم از من فاصله گرفتند. صرف همجنسگرا بودن من در دبیرستان ما، وقتی به صورت یک حقیقت علنی بین همه منتشر شد، تصویر یک هرزهی جنسی را به من داد. انسانهای اطراف من تصور میکنند، من چون همجنسگرا هستم، در نتیجه به صورتی خودکار فاسدی هستم که بدن خود را در اختیار هر کسی قرار میدهم. اگر من قرار باشد مثل آنها نسبت به خودشان فکر کنم، انسان استریت را کسی میبینم که زندگیاش خلاصه میشود در سکس و بدن و از هر لحظهیی استفاده میکند برای اینکه کسی را برای هدفهای جسمانی خود در آغوش کسی بیاندازد و پایبند به هیچ چیزی نیست و هیچ نوع اعتقادی ندارد و تمام زندگیاش سیاهی و هرزگی است. وقتی آنچه در مورد ما گفته میشود را میشنوم، وحشت میکنم
حق من برای زندگی، حق من برای وجود داشتن، حق من برای تلاش کردن در جامعهام نادیده گرفته میشود. من یک راه دارم تا خودم نباشم: تا مثل بقیه باشم، از دیدها دور باشم و زندگی خودم را بگذارنم. چرا من را قبول ندارند؟ من انسانی هستم معمولی مثل دیگران. مثل بقیهی آدمهای خیابان لباس میپوشم، دغدغههای خودم را دارم، من هم مثل بقیه به خاطر دزدیده شدن رایام در خیابانها راهپیمایی کردم و تلاش کردم تا حقام را پس بگیرم. من هم مثل بقیه از مشکلات اقتصادی کشورم رنج میبرم. من هم مثل بقیه تلاش میکنم تا زندگی خانوادگی خودم را سرپا نگه دارم. سعی میکنم رابطههایم را بهبود بخشم. من سعی میکنم زندگی کنم. میدانید، اگر من در کنار شمای دگرجنسگرا قرار بگیرم و با هم در آینه بنگریم، چه چیزی من را از شما جدا میکند؟ جز این حقیقت که من انسانی هستم که از لحاظ ژنتیک، بهرهی هوشی و مسالههای فیزیکی با شما تفاوت دارم. من هم یک انسان هستم
ب – نگاه مثبت از درون
من امیدوارم به تغییر. فکر میکنم جامعه به سمت پیشرفت کشیده میشود: با کمک ابزارهایی که هست، اینترنت، زبان انگلیسی و ارتباطهای بیشتر با خارج از طریق شبکههای ماهوارهیی و سفرهای توریستی. فکر میکنم جامعهی من دارد به سمتی پیش میرود که قدم به قدم بتواند وجود ما را درک کند. این را از میان تعداد قابل توجه دوستان استریتی میفهمم که حضور ما را قبول کردهاند و برایشان دیگر موجودی افسانهیی و دورازدست و بیمار نیستیم. برای دوستان شاید مساله در کل فقط همین بوده که چیزی به اسم همجنسگرا را از نزدیک ندیده بودند، مثل خیلی چیزهای دیگری که در جهان وجود دارند و انسان صرف نام آنها را شنیده است و معنای آنها را نمیتواند درک کند. حالا که از نزدیک ما را تماشا میکنند چیز خاصی نمیبینند. بیشک فرقهایی هست، در رفتار، در تفکر، در خیالپردازیها، ولی همهی اینها چیزهایی هستند که در همهی انسانها وجود دارند، من با هر انسان دیگری به اندازهی یک انسان تفاوت دارم. این هیچ چیز خاصی نیست. واقعا نیست
همیشه اینقدر همه چیز خوب نبوده است، سالها طول کشیده است که توانستهام خودم را پیدا کنم. همیشه برای خودم تصویری بودم در آینهیی درهم شکسته، آینهیی که کسی اجازهی تعمیرش را به من نمیداد. اینترنت بیشک بیشترین کمک را به من کرد، در پیدا کردن بیشتر دوستانی که دارم، در داشتن وبلاگی که من را به جهان بیرون متصل کرد، بیآنکه الزاما کسی بداند این آدم که مینویسد کیست، در گسترش اندیشه و فرستادن مرزهای تفکر من به جهانی فراسوی دیوارهای بستهي جامعهی خودم. اینترنت بیشک به همهي ماها کمک کرده است تا خودمان را بهتر ببینیم، چه استریت، چه ترنس، چه گی و یا لزبین یا هر چیز دیگری که هستیم. من امروز خودم هستم، از زندگیام لذت میبرم، به لطف همهی کسانی که کنارم ایستادند و من را تایید کردند، به من فضا دادند و به صورت من لبخند زدند: وقتی جامعه در کلیت خود من را طرد میکند
پ – نگاه منفی از دورن
یک بار با دوستی همجنسگرا حرف میزدیم دربارهی وضعیت میانگین یک پسر گی ایرانی. دوست من گفت به خودت نگاه نکن، به طبقهی اجتماعی خودت، به سطح تحصیلات خودت و نزدیکان خودت، به اینکه به اینترنت، ماهواره، زبان انگلیسی، شبکهیی از دوستان مرتبط هستی و میتوانی از خودت مواظب کنی. دوست من گفت میانگین یک پسر گی ایرانی، کسی است که خانوادهاش تحصیلات دانشگاهی ندارند، پدرش کسی است مثلا مکانیکی سر خیابان، وضع اقتصادی خوبی ندارند، خودش را نمیشناسد و امکان شناختن خودش را هم ندارد، احتمالا حتا نمیداند واقعیتی به نام همجنسگرا یا گی یعنی چی. هیچ دوستی همانند خودش ندارد. تصویر چنین پسری سیاه است، تاریک است، وحشتناک است. صدها پسر به همین شکل آن بیرون دارند زندگی میکنند. کسانی که نمیدانند اینترنت، شبکهی اجتماعی منجم یا وبلاگ چیست. کسانی که خودشان را درک نمیکنند و از هموفوبیای گستردهی اطراف و درون خویش رنج میبرند. چنین پسری چه آیندهیی دارد؟ چه زمان حالی را میگذراند؟
دوستی داستان پسری را تعریف میکرد در یکی از محلههای فقیرنشین شهر من. پسری که نمیدانست همجنسگرا یعنی چی، پسری که نمیدانست گی یعنی چی، پسری که نمیدانست تمایلات جنسی یعنی چی. پسری که برای پانصد تومان بدن خودش را در اختیار هر کسی قرار میداد. نمیدانست ایدز چیست. نمیدانست زندگی چیست. نمیدانست آینده چیست. سیاهی بر فراز سیاهی بر فراز سیاهی
چگونه میشود به چنین پسری نزدیک شد و گفت: آرام باش، تو حقیقت داری، نترس، تو خودت هستی. چگونه میشود در چنین فضایی، چنین چیزی را به چنین پسری گفت؟
ت – تصویر در تصویر
تصویرها در هم پیچ و تاب میخورند و در میانهي این طوفان غریب و همیشگی من ایستادهام در کنار شما، همهی شماهایی که این نوشته را خواندهاید. همهی ما، کل چیزی که ما هستیم، تصویری میسازیم از جامعهی خودمان. جامعهی ایرانی من اجازه نداده است هویت جنسی در جامعه مطرح شود. جامعهی ایرانی من اجازه نداده است انسانها خودشان باشند. جامعهی ایرانی من، چه در شکل ماهیت سیاسی خودش و در چه در شکل ماهیت اجتماعی مردم خودش، همچنان به رفتارهای هموفوبیک دردناک خود ادامه میدهد. جامعهی من مسوول همهی اتفاقاتی که سر من آمد تا به خودم برسد، مسوول همهي رنجها، ناآرامیها، دردها و بحرانهای روحی است که من گذراندم. مسوول همهی اتفاقاتی است که سر هموطن ما میآید، وقتی جسم خود را میفروشد و نمیفهمد چه دارد بر سرش میآید. مسوول همهی کسانیست که رنج میکشند، چون از بیان واقعیت در هراساند. تصویرها پیچ و تاب میخوردند و من هم مثل خیلیهای دیگر منتظر ماندهایم خورشید طلوع کند و اندکی آرامش برسد. آرامشی که مهیا نمیشود، مگر واقعیتهای زندگی همدیگر را درک کنیم: انسانهایی در هر شکل، با هر سلیقه، هر نوع تفکر، هر نوع بینش، هر نوع جنسیت، هر نوع زندگی، که در کنار هم زندگی میکنند و هیچکس در هیچشکلی به خاطر صرف چیزی که هست، برتر یا پستتر از دیگری نیست
من به آینده اعتقاد دارم
Tuesday, September 22, 2009
Saturday, September 19, 2009
جملههای قصار: برای سیگاری شدن و ترک سیگار چه کار کنیم؟
توضیح: من پنجشنبه شب توی یک پارتی شلوغ بودم که هیچکسی تویش سیگار نکشید و همه گی بودند و متعجب شدم. ضمنا توی آن پارتی یک عدد پسر اعلام کرد که قصد دارد یک وبلاگ بزند و پوز من را بخواباند و گفت قصد دارد من را زجرکش کند، ولی قبل از مرگ من پسورد وبلاگم را میگیرد و به جایم مینویسد. من از الان اعلام میکنم اگر هر دو سه پست یک بار حرف از رهام نزدم یعنی یک نفر من را کشته است و اینجا تقلبی شده است
اسکار وایلد، گی فقید: ترک سیگار کار واقعا راحتی است، من بارها این را امتحان کردهام
رهام: برای سیگاری شدن یک دوست پسر پیدا کنید که سیگار بهمن کوچولو مثل هوا نفس بکشد و یک موقعی سیگاری شدهاید. ترک سیگار یعنی چی؟ حتا خواهرم رها هم اجازه میدهد من سیگار بکشم با دوست پسرم یا به یاد دوست پسرم
رامتین: دوست دختر سیگاری بایسکشوال پیدا کنید و با هم به پارک بروید و بلندبلند بخندید و سیگاری شدهاید. این مال چهار سال پیش است، زمان میگذرد و یادتان بیاورید که گی هستید و ترک سیگار میکنید. بعد به پارتی گی بروید و مست کنید و طبیعتا سیگاری هستید. بعد که هوشیار شدید و روز شد یادتان میآید دختر هستید و ترک سیگار میکنید. توی منطق به این میگویند دور باطل، ولی شما جدی نگیرید
همزاد: به پارتی بروید و مست کنید و سیگار بکشید. بگذارید همه وقتی بفهمند واقعا مست شدهاید که سیگارتان را روشن کردهاید. بعد انتظار هر کاری را از شما دارند. فردا صبح سردرد هستید و معدهسوز هستید و دو عدد قرص از توی یخچال برمیدارید و خوب میشوید. خوب که شدید اصلا یادتان نیست سیگاری بودهاید، همهی عکسها و فیلمها را تکذیب کنید، نیازی به ترک سیگار نیست
شروین: قبل از تولد سیگاری بودهاید. این جزو ذات طبیعی شماست. اصلا مسالهی ترک سیگار را داخل فکرهای روزانهی خود نکنید، وقت تلف کردن است
باربد: آدمی که شش روز هفته ساعت هفت صبح میرود سر کار و ده شب برگشته خانه و وقت سکس هم ندارد، مگر میشود سیگاری نباشد؟ سیگار جزو زندگی اداری است، آن را باور کنید
خشایار: حتا مولوی هم سیگاری بود. حتا حافظ هم سیگاری بود. حتا من هم سیگاری بودم
امیدرضا: سیگار تنها تفریحی است که هنوز آن را بر خودم حرام نکردهام
ماهی: میدانم از سیگار کشیدنهای من متنفری و من باید بروم توی بالکن سیگارم را بکشم و بعد دهنم بد بو باشد و تو فرنچ کیس بخواهی. ولی لعنتیها نمیگذارند یک نفس راحت بکشم. تو را هم که باید یک جوری تحمل کرد، به زور سیگار، به زور الکل
ساقی: سیگار کشیدن زمانی است که میتوانم از کامپیوتر و نوشتن و خواندن دور شوم و به چیزی فکر نکنم. ترک سیگار؟ لطفا مثل مدیرمسوول روزنامهی شرق توی دادگاه حرف نزن حالم بد میشود
کیا: قرار است پایم به تهران و چیزهای دیگر و جامجم باز شود و سیگاری بوده باشم
این داستان همینجوری ادامه دارد، حتا اگر سیگار را چون بدمنهای فیلم وارد کشور میکنند، تحریم هم شده باشد
...
اسکار وایلد، گی فقید: ترک سیگار کار واقعا راحتی است، من بارها این را امتحان کردهام
رهام: برای سیگاری شدن یک دوست پسر پیدا کنید که سیگار بهمن کوچولو مثل هوا نفس بکشد و یک موقعی سیگاری شدهاید. ترک سیگار یعنی چی؟ حتا خواهرم رها هم اجازه میدهد من سیگار بکشم با دوست پسرم یا به یاد دوست پسرم
رامتین: دوست دختر سیگاری بایسکشوال پیدا کنید و با هم به پارک بروید و بلندبلند بخندید و سیگاری شدهاید. این مال چهار سال پیش است، زمان میگذرد و یادتان بیاورید که گی هستید و ترک سیگار میکنید. بعد به پارتی گی بروید و مست کنید و طبیعتا سیگاری هستید. بعد که هوشیار شدید و روز شد یادتان میآید دختر هستید و ترک سیگار میکنید. توی منطق به این میگویند دور باطل، ولی شما جدی نگیرید
همزاد: به پارتی بروید و مست کنید و سیگار بکشید. بگذارید همه وقتی بفهمند واقعا مست شدهاید که سیگارتان را روشن کردهاید. بعد انتظار هر کاری را از شما دارند. فردا صبح سردرد هستید و معدهسوز هستید و دو عدد قرص از توی یخچال برمیدارید و خوب میشوید. خوب که شدید اصلا یادتان نیست سیگاری بودهاید، همهی عکسها و فیلمها را تکذیب کنید، نیازی به ترک سیگار نیست
شروین: قبل از تولد سیگاری بودهاید. این جزو ذات طبیعی شماست. اصلا مسالهی ترک سیگار را داخل فکرهای روزانهی خود نکنید، وقت تلف کردن است
باربد: آدمی که شش روز هفته ساعت هفت صبح میرود سر کار و ده شب برگشته خانه و وقت سکس هم ندارد، مگر میشود سیگاری نباشد؟ سیگار جزو زندگی اداری است، آن را باور کنید
خشایار: حتا مولوی هم سیگاری بود. حتا حافظ هم سیگاری بود. حتا من هم سیگاری بودم
امیدرضا: سیگار تنها تفریحی است که هنوز آن را بر خودم حرام نکردهام
ماهی: میدانم از سیگار کشیدنهای من متنفری و من باید بروم توی بالکن سیگارم را بکشم و بعد دهنم بد بو باشد و تو فرنچ کیس بخواهی. ولی لعنتیها نمیگذارند یک نفس راحت بکشم. تو را هم که باید یک جوری تحمل کرد، به زور سیگار، به زور الکل
ساقی: سیگار کشیدن زمانی است که میتوانم از کامپیوتر و نوشتن و خواندن دور شوم و به چیزی فکر نکنم. ترک سیگار؟ لطفا مثل مدیرمسوول روزنامهی شرق توی دادگاه حرف نزن حالم بد میشود
کیا: قرار است پایم به تهران و چیزهای دیگر و جامجم باز شود و سیگاری بوده باشم
این داستان همینجوری ادامه دارد، حتا اگر سیگار را چون بدمنهای فیلم وارد کشور میکنند، تحریم هم شده باشد
...
Tuesday, September 15, 2009
توی خیابان از سمت راست حرکت کن
این چهارمین داستان آیدین است که اینجا میگذارم . همین. دوباره فقط بگویم آیدین در هر داستان آدم دیگری است و یک نفر ثابت نیست. رامتین
از ماشین که پیاده شد و رفت، امیر دنده را عوض کرد و از توی آینه نگاه کرد که محمدرضا داشت دور میشد و برگشت نگاه کرد به آیدین که نشسته بود روی صندلی جلو و هیچی نمیگفت و فقط به جلویش خیره بود. امیر هم هیچی نگفت. فکر کرد همه چیز شبیه به صحنهی تئاتر است. زیرلب گفت: مثل همیشه. و زد دنده را عوض کرد و دست گذاشت روی بوق و زیر لب گفت: مرتیکهی عوضی. و درست نگاه کرد و دوباره گفت: خوب، زنیکهی عوضی و گاز داد و بدون اینکه چشمکزن بزند، پیچید توی اولین کوچه و اولین جای پارک خالی نگه داشت. ماشین را خاموش کرد و برگشت و خیره شد به آیدین که هنوز داشت جلویش را نگاه میکرد
ماشین یک پاترول دو درب سبز و سفید بود که پارک شده بود زیر یک نارون گنده و پیر. امیر دست کرد توی جیباش و بستهی سیگار مور پایهبلنداش را در آورد و دو تا آتش زد. یکی را گرفت جلوی آیدین. آیدین هیچی نگفت. فقط سیگار را گرفت دستاش و فقط وقتی امیر زیر لب گفت: گه بگیرنت، بتمرگ سیگارت را بکش، یک پک عمیق کشید و بعد بود که آیدین گریهاش گرفت. امیر اول هیچی نگفت و گذاشت آیدین گریه کند. بعد دست انداخت دور گردن آیدین و سیگارش را هم از گوشهی لب برداشت و از پنجرهی ماشین انداخت بیرون و گذاشت آیدین سر شانهاش گریه کند. یک کم که گذشت، گفت: حالا بسه، برویم خانهی ما. امشب پیشم بمان. آیدین فقط سر تکان داد و خودش را از روی شانههای امیر جدا کرد و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی جلو و به امیر گفت: امشب بگذار من آشپزی میکنم. امیر ساده فقط گفت میگذارم و وقتی ماشین راه افتاده بود، زد یک آهنگ تند پخش شود، امیر خوب میدانست که این جور موقعها فقط یک جور آهنگ باید پخش شود که بکوبد، که فقط سکوت را پر کند و نگذارد آیدین به چیزی فکر کند. با خودش گفت: دفعهی اولمان که نیست و زد دنده را عوض کرد و گاز داد و رانندگی میکرد، ولی بیشتر خیره بود که خیابان و فکر میکرد این نمایش قرار است تا کی روی صحنه باشد؟
به خانه که رسیدند، امیر گذاشت آیدین هیچی نگوید، گذاشت برود توی آشپزخانه و سالاد آن جوری که دلش میخواهد درست کند، سالادی که آنقدر ترش میشد دندانها را هم میسوزاند، فرمولاش خیلی ساده بود، دو تا لیمو ترش گنده را پوست میکند و توی سالاد خرد میکرد، با همه چیز لیموها، ولی چه عطر محشری داشت. گذاشت تمام مدت موسیقی راک با صدای بلند پخش شود از بلندگوهای ضبط قهوهیی تک سیدی آشپزخانه. گذاشت آیدین با چشمهای خیس از اشک برقصد و سیبزمینی سرخ کند و گوشت بیفتکی کند و سرخ کند و آوازهای چرت بخواند و بین آشپزیاش لیوانی شراب قرمز را هی سر بکشد
ولی نگذاشت میز را جمع کند. شام که تمام شد، ضبط را خاموش کرد. دست آیدین را گرفت و بلندش کرد. آیدین گیج بود. تلو تلو میخورد. آیدین را برد توی اتاقخواب و آرام توی تاریکی به گونههای آتشین و سرخ آیدین دست کشید و زیر گوشاش را بوسید، زمزمه کرد: حالا چطوری؟ آیدین سرش را گذاشت روی شانههای امیر. یک نفس عمیق کشید. هیچی نگفت. تکان نخورد. امیر دست انداخت توی لباس آیدین و یک کم هلاش داد عقب، همانقدر که پیراهناش را دربیاورد. آیدین تبدار بود. اطاعت میکرد تا امیر دانه دانه لباسهای او را درآورد و بعد آرام درازش کرد توی تخت. هیچی نگفت. دراز کشید و گذاشت امیر لخت شود و بغلاش کند. امیر هیچ کار خاصی نمیکرد. تا صبح بغلاش میکرد. یک موقعی بود که آیدین گریهاش میگرفت. خیلی بد گریهاش میگرفت. امیر میگذاشت خوب گریهاش را بکند، هیچی نمیگفت، بعد بلند میشد و یک لیوان آب یخ برایش میآورد. بعد میگذاشت خوب غر بزند. بعد چشمهایش را میبوسید. بعد صورتش را میبوسید. بعد سینههایش را، بعد دستهایش، بعد سرتاسر بدناش را
...
امیر نزدیک ظهر جلوی آینه ایستاده بود اصلاح میکرد. آیدین میز را جمع کرده بود و داشت آشپزخانه را مرتب میکرد. امیر فکر کرد چرا با هم زندگی نمیکنند؟ فکر کرد چرا میگذارد همه چیز همیشه همین جوری باشد؟ به صورت لاغرش توی آینه نگاه کرد، گفت: چرا شجاع نیستی؟ شجاع نبود. محمدرضا زن داشت. بچه داشت. یک مغازه توی بازار داشت و کلی گردش مالی توی کلیفروشی. محمدرضا توی دبیرستان آیدین را تور زده بود. چند سال با هم بودند، تا محمدرضا گذاشت ازدواج کرد. حالا هر چند ماه یک بار زنگ میزد، آیدین را چند ساعت با خودش میبرد. آیدین هر بار برگشت انگار دانه دانه سلولهای بدناش را له کرده باشند، منگ بود. امیر فکر کرد، چرا دوستش دارد؟ نمیفهمید. هیچوقت هم نمیپرسید چرا. همیشه آیدین برمیگشت و چند روز بعد دوباره خودش بود و میخندید و زندگیاش را داشت. توی آپارتمان کوچکاش توی یک جای ساکت شهر. امیر هیچوقت نمیپرسید چرا آنها با هم زندگی نمیکنند. آیدین این شکلی بود: نمیگذاشت کسی زیاد نزدیک شود به او. میگفت نمیتواند مال کسی باشد، بعد از کاری که محمدرضا با قلب او کرده است. برای امیر عشق خندهدار بود. توی زندگیاش با یک عالمه پسر خوابیده بود، عشق برایش چرت بود. اما توی لبخندهای آیدین چیزی بود که نمیگذاشت سراغ پسر بعدی برود. وقتی شراب میخورد یک جوری میشد که تمام وجود امیر را ميلرزاند. وقتی سر گیج و عرق کردهاش را روی شانههای امیر میگذاشت و هر کاری امیر میخواست میکرد، امیر تمام وجودش آتش میشد. با خودش گفت، عشق یعنی؟ یعنی چی؟ صورتش توی آینه بیرنگ بود. صورتش توی آینه مثل یک مجسمهی مومی بود. مثل یک عروسک. تیغ توی دستش بود. آب قطره قطره از شیر میچکید. داشت ظهر میشد. آیدین یک موسیقی ملایم گذاشته بود پخش شود. داشت تنهایی میرقصید و یک لیوان نصفه شراب دستش گرفته بود، چشمهایش بسته بود. چشمهایش بسته بود
از ماشین که پیاده شد و رفت، امیر دنده را عوض کرد و از توی آینه نگاه کرد که محمدرضا داشت دور میشد و برگشت نگاه کرد به آیدین که نشسته بود روی صندلی جلو و هیچی نمیگفت و فقط به جلویش خیره بود. امیر هم هیچی نگفت. فکر کرد همه چیز شبیه به صحنهی تئاتر است. زیرلب گفت: مثل همیشه. و زد دنده را عوض کرد و دست گذاشت روی بوق و زیر لب گفت: مرتیکهی عوضی. و درست نگاه کرد و دوباره گفت: خوب، زنیکهی عوضی و گاز داد و بدون اینکه چشمکزن بزند، پیچید توی اولین کوچه و اولین جای پارک خالی نگه داشت. ماشین را خاموش کرد و برگشت و خیره شد به آیدین که هنوز داشت جلویش را نگاه میکرد
ماشین یک پاترول دو درب سبز و سفید بود که پارک شده بود زیر یک نارون گنده و پیر. امیر دست کرد توی جیباش و بستهی سیگار مور پایهبلنداش را در آورد و دو تا آتش زد. یکی را گرفت جلوی آیدین. آیدین هیچی نگفت. فقط سیگار را گرفت دستاش و فقط وقتی امیر زیر لب گفت: گه بگیرنت، بتمرگ سیگارت را بکش، یک پک عمیق کشید و بعد بود که آیدین گریهاش گرفت. امیر اول هیچی نگفت و گذاشت آیدین گریه کند. بعد دست انداخت دور گردن آیدین و سیگارش را هم از گوشهی لب برداشت و از پنجرهی ماشین انداخت بیرون و گذاشت آیدین سر شانهاش گریه کند. یک کم که گذشت، گفت: حالا بسه، برویم خانهی ما. امشب پیشم بمان. آیدین فقط سر تکان داد و خودش را از روی شانههای امیر جدا کرد و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی جلو و به امیر گفت: امشب بگذار من آشپزی میکنم. امیر ساده فقط گفت میگذارم و وقتی ماشین راه افتاده بود، زد یک آهنگ تند پخش شود، امیر خوب میدانست که این جور موقعها فقط یک جور آهنگ باید پخش شود که بکوبد، که فقط سکوت را پر کند و نگذارد آیدین به چیزی فکر کند. با خودش گفت: دفعهی اولمان که نیست و زد دنده را عوض کرد و گاز داد و رانندگی میکرد، ولی بیشتر خیره بود که خیابان و فکر میکرد این نمایش قرار است تا کی روی صحنه باشد؟
به خانه که رسیدند، امیر گذاشت آیدین هیچی نگوید، گذاشت برود توی آشپزخانه و سالاد آن جوری که دلش میخواهد درست کند، سالادی که آنقدر ترش میشد دندانها را هم میسوزاند، فرمولاش خیلی ساده بود، دو تا لیمو ترش گنده را پوست میکند و توی سالاد خرد میکرد، با همه چیز لیموها، ولی چه عطر محشری داشت. گذاشت تمام مدت موسیقی راک با صدای بلند پخش شود از بلندگوهای ضبط قهوهیی تک سیدی آشپزخانه. گذاشت آیدین با چشمهای خیس از اشک برقصد و سیبزمینی سرخ کند و گوشت بیفتکی کند و سرخ کند و آوازهای چرت بخواند و بین آشپزیاش لیوانی شراب قرمز را هی سر بکشد
ولی نگذاشت میز را جمع کند. شام که تمام شد، ضبط را خاموش کرد. دست آیدین را گرفت و بلندش کرد. آیدین گیج بود. تلو تلو میخورد. آیدین را برد توی اتاقخواب و آرام توی تاریکی به گونههای آتشین و سرخ آیدین دست کشید و زیر گوشاش را بوسید، زمزمه کرد: حالا چطوری؟ آیدین سرش را گذاشت روی شانههای امیر. یک نفس عمیق کشید. هیچی نگفت. تکان نخورد. امیر دست انداخت توی لباس آیدین و یک کم هلاش داد عقب، همانقدر که پیراهناش را دربیاورد. آیدین تبدار بود. اطاعت میکرد تا امیر دانه دانه لباسهای او را درآورد و بعد آرام درازش کرد توی تخت. هیچی نگفت. دراز کشید و گذاشت امیر لخت شود و بغلاش کند. امیر هیچ کار خاصی نمیکرد. تا صبح بغلاش میکرد. یک موقعی بود که آیدین گریهاش میگرفت. خیلی بد گریهاش میگرفت. امیر میگذاشت خوب گریهاش را بکند، هیچی نمیگفت، بعد بلند میشد و یک لیوان آب یخ برایش میآورد. بعد میگذاشت خوب غر بزند. بعد چشمهایش را میبوسید. بعد صورتش را میبوسید. بعد سینههایش را، بعد دستهایش، بعد سرتاسر بدناش را
...
امیر نزدیک ظهر جلوی آینه ایستاده بود اصلاح میکرد. آیدین میز را جمع کرده بود و داشت آشپزخانه را مرتب میکرد. امیر فکر کرد چرا با هم زندگی نمیکنند؟ فکر کرد چرا میگذارد همه چیز همیشه همین جوری باشد؟ به صورت لاغرش توی آینه نگاه کرد، گفت: چرا شجاع نیستی؟ شجاع نبود. محمدرضا زن داشت. بچه داشت. یک مغازه توی بازار داشت و کلی گردش مالی توی کلیفروشی. محمدرضا توی دبیرستان آیدین را تور زده بود. چند سال با هم بودند، تا محمدرضا گذاشت ازدواج کرد. حالا هر چند ماه یک بار زنگ میزد، آیدین را چند ساعت با خودش میبرد. آیدین هر بار برگشت انگار دانه دانه سلولهای بدناش را له کرده باشند، منگ بود. امیر فکر کرد، چرا دوستش دارد؟ نمیفهمید. هیچوقت هم نمیپرسید چرا. همیشه آیدین برمیگشت و چند روز بعد دوباره خودش بود و میخندید و زندگیاش را داشت. توی آپارتمان کوچکاش توی یک جای ساکت شهر. امیر هیچوقت نمیپرسید چرا آنها با هم زندگی نمیکنند. آیدین این شکلی بود: نمیگذاشت کسی زیاد نزدیک شود به او. میگفت نمیتواند مال کسی باشد، بعد از کاری که محمدرضا با قلب او کرده است. برای امیر عشق خندهدار بود. توی زندگیاش با یک عالمه پسر خوابیده بود، عشق برایش چرت بود. اما توی لبخندهای آیدین چیزی بود که نمیگذاشت سراغ پسر بعدی برود. وقتی شراب میخورد یک جوری میشد که تمام وجود امیر را ميلرزاند. وقتی سر گیج و عرق کردهاش را روی شانههای امیر میگذاشت و هر کاری امیر میخواست میکرد، امیر تمام وجودش آتش میشد. با خودش گفت، عشق یعنی؟ یعنی چی؟ صورتش توی آینه بیرنگ بود. صورتش توی آینه مثل یک مجسمهی مومی بود. مثل یک عروسک. تیغ توی دستش بود. آب قطره قطره از شیر میچکید. داشت ظهر میشد. آیدین یک موسیقی ملایم گذاشته بود پخش شود. داشت تنهایی میرقصید و یک لیوان نصفه شراب دستش گرفته بود، چشمهایش بسته بود. چشمهایش بسته بود
Saturday, September 12, 2009
وقتی برف میبارد
نویسنده و عکس: کیا
سرنوشت؛ رو به جلو
من نشستم جلوی خونمون. دستت رو گرفتم. انگشتام رو گذاشتم لای انگشتای ِ تو. دستت رو میذارم روی شونم. لبهام رو میبوسی، من فکر میکنم، ثبت میکنم در ذهنم: این رو یادت باشه، این طعم رو
نشستی رو تخت ِ من. پاهات رو چسبوندی به دیوار یخ ِ کنار تخت. من نشستم روی پاهای تو، دستم رو انداختم دور ِ گردنت، نگات میکنم. روبروم مامان بزرگ نشسته، چشم غره میره. نگام رو از روی مامان بزرگ بر میدارم روی صورت تو. چشمام رو میبندم هم رو که میبوسیم
شب- ادامه
همیشه ساعت ده دقیقه به ده شب مییاد. من از اون خیابون دور امپیتری گذاشتم تو گوشم. پیراهن و شلوار گشاد آبی پوشیدم. آستینا رو دادم بالا، سه دکمه باز گذاشتم. از کنار ِ بلوار وسط خیابون نگاه میکنم که خودش اومده یا نه. میرم داخل مغازه اربیت سیب میخرم. هم رو نگاه میکنیم. هر دو خنده داریم توی دل. میخندیم. از مغازه مییام بیرون. تا سر خیابون میرم، دلم تنگ میشه دوباره. بر میگردم داخل مغازه از توی یخچال ایستک هلو بر میدارم. میگم: میشه بازش کنی برام؟ میگه: کنار یخچال در باز کن هست. منگ جلوی یخچالم. از دور داد میزنه: اگه پیداش نکنی که میکشمت... می یاد جلو در رو برام باز میکنه. همیشه اینقدر کم حرف میزنی؟ من با اینکه شنیدم فقط میگم: چی ی؟
آژانس- پنجرهی باز، باد
زیر دوش نشستم. بهترین کاری که دوست دارم. از حموم لخت میزنم بیرون. جلوی آینه. نگاه میکنم به پاهام که مدتیه شیو نشده. آینه رو میذارم پایین، با تو میشینم جلوش. سر ِ خیسم رو میذارم رو شونهی تو. دستت رو از زیر بر میدارم میذارم روی کمرم. توی بغل تو به هم توی آینه نگاه میکنیم. سرم رو که بلند میکنم پیراهن کرمی آستین کوتاهت از خیسی موهام چسبیده به بدنت. دست میکشم توی موهات. پا میشم میرم از توی کشوی آشپزخونه قیچی رو بیارم تا چندتا تار ِ موی سفیدتو که تازه دراومده کوتاه کنم. قبل از این که برم، بغلت میکنم. توی چشمات نگاه میکنم. صورتم رو میچسبونم به صورت ِ تو. گرم
سرنوشت؛ رو به جلو
من نشستم جلوی خونمون. دستت رو گرفتم. انگشتام رو گذاشتم لای انگشتای ِ تو. دستت رو میذارم روی شونم. لبهام رو میبوسی، من فکر میکنم، ثبت میکنم در ذهنم: این رو یادت باشه، این طعم رو
نشستی رو تخت ِ من. پاهات رو چسبوندی به دیوار یخ ِ کنار تخت. من نشستم روی پاهای تو، دستم رو انداختم دور ِ گردنت، نگات میکنم. روبروم مامان بزرگ نشسته، چشم غره میره. نگام رو از روی مامان بزرگ بر میدارم روی صورت تو. چشمام رو میبندم هم رو که میبوسیم
شب- ادامه
همیشه ساعت ده دقیقه به ده شب مییاد. من از اون خیابون دور امپیتری گذاشتم تو گوشم. پیراهن و شلوار گشاد آبی پوشیدم. آستینا رو دادم بالا، سه دکمه باز گذاشتم. از کنار ِ بلوار وسط خیابون نگاه میکنم که خودش اومده یا نه. میرم داخل مغازه اربیت سیب میخرم. هم رو نگاه میکنیم. هر دو خنده داریم توی دل. میخندیم. از مغازه مییام بیرون. تا سر خیابون میرم، دلم تنگ میشه دوباره. بر میگردم داخل مغازه از توی یخچال ایستک هلو بر میدارم. میگم: میشه بازش کنی برام؟ میگه: کنار یخچال در باز کن هست. منگ جلوی یخچالم. از دور داد میزنه: اگه پیداش نکنی که میکشمت... می یاد جلو در رو برام باز میکنه. همیشه اینقدر کم حرف میزنی؟ من با اینکه شنیدم فقط میگم: چی ی؟
آژانس- پنجرهی باز، باد
زیر دوش نشستم. بهترین کاری که دوست دارم. از حموم لخت میزنم بیرون. جلوی آینه. نگاه میکنم به پاهام که مدتیه شیو نشده. آینه رو میذارم پایین، با تو میشینم جلوش. سر ِ خیسم رو میذارم رو شونهی تو. دستت رو از زیر بر میدارم میذارم روی کمرم. توی بغل تو به هم توی آینه نگاه میکنیم. سرم رو که بلند میکنم پیراهن کرمی آستین کوتاهت از خیسی موهام چسبیده به بدنت. دست میکشم توی موهات. پا میشم میرم از توی کشوی آشپزخونه قیچی رو بیارم تا چندتا تار ِ موی سفیدتو که تازه دراومده کوتاه کنم. قبل از این که برم، بغلت میکنم. توی چشمات نگاه میکنم. صورتم رو میچسبونم به صورت ِ تو. گرم
Wednesday, September 09, 2009
دم در بده، بپر توش
www.waltzforever.blogspot.com
آهای بروووووووووبچ محل، ووووووووووی، بفرمایید تو، اول یوزرنیم و پسورد را بکنید توش و بفرمایید آستین بالا بزنید و یک کوهستان سبزی هم را پاک کنید. به این امید که همیشه به هم بخندیم، نه اینکه تنها بخندیم
توضیح هم بدهم که اینجا وبلاگ دو عاشق دلپاکی بود که دو تا پست ناقابل نوشتند و بعد فهمیدند که زندگی مشترک خیلی بهتر از زندگی مجازی است و همچنان در اعماق دل و رودهی هم به آه کشیدن مشغول هستند. من هم که دیدم وبلاگ دارد خاک میخورد آن را هورت کشیدم تا ته حلقم و صاحاباش شدم. میو. البته اجازه هم گرفتیم. این وبلاگ واقعا گروهی است. یک تعدادی آدم قرار است توی این وبلاگ نویسند که اسمهایشان را زیر عکس آن پاها کمکم میبینید اضافه میشود
یک توضیح هم هم بدهم بلاگر پیشرفت تکنولوژی مرتکب شده است و ما الان از یک امکان این سایت استفاده میکنیم به این صورت که ایمیل افراد را وارد میکنیم و برای آنها یک ایمیل به همان آدرس میآید. اگر آن ایمیل را کانفرم کنند، میتوانند از این به بعد با یوزرنیم و پسورد ایمیل خودشان صفحه را بخوانند. هه هه هه، فکر کردید جام جم است هر کسی وارد شود؟ ميخواهیم آبروریزی کنیم راحت باشیم لخت شویم دیگر
توضیح آخر را هم بدهم که این وبلاگ برای خندهاش است نه تیرباران کسی. چون خودم ادمین هستم، به ننجونام قسم، بفهمم کسی کسی را تیزی زده، نوشتههایش را میزنم لت و پار میکنم. لطفا مودب باقی بمانید و خون من را کثیف و لجن نکنید بگذارید پنجولهایم همین جوری خاک بخورد
توضیح بعد از آخر هم اینکه فعلا تا اطلاع ثانوی در مورد خود من مینویسند ملت، بیایید گذشتهی من را ورق بزنید. ببینید یک گربه چن مرده حلاج است. اگر به من ایمیل بزنید و من شما را بشناسم، شما را هم دعوت میکنم بیایید این تو را بخوانید. میو
میییییییییوووووووووووووووووووووووو
میووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
Saturday, September 05, 2009
سایهبازی
توضیح: خیلی وقت پیش دو تا از داستانهای آیدین را در همین وبلاگ منتشر کردم. این داستان مانده بود. همین... رامتین
آیدین آن شب همه چیز را خودش تنهایی آماده کرد. تنها خوراکی آکبند بازاری که روی میز گذاشت، دو قوطی دلستر طعم گل ِ باواریا بود. توی ماست پیازچه خرد کرده بود با خیار و یک کم پودر پونه ریخت. سالاد ترکیبی بود از گوجهفرنگی، کاهو، خیار و فلفل دلمهیی سبز و قرمز که با سس فرانسوی ترکیب شده بود و یک کم هم سس چیلی ریخته بود، خوشطعماش کند. بشقابهای چینی ساده را گذاشته بود روی میز که نقش پرستوهایی داشت دور سطح سفید مدور بشقاب پرواز میکردند. فکر کرد، رضا که بیاید حتمن یک چیزی در مورد پرستوها میگوید
رضا نقاشی میکرد. صبحها همیشه تا ظهر میخوابید و ظهر که بیدار میشد، اول از همه هنوز دراز کشیده فکر میکرد به انیمیشنی که داشت آن روز رویش کار میکرد. فیلمهای کوتاه میساخت. البته به جز وقتهایی که برای کار میرفت خارج از شهر. مهندس عمران بود و پروژههای کوتاهمدت راهسازی بر میداشت. نقشه میکشید و طرح میزد و بعد برمیگشت و چند روزی میخوابید و خودش را پای لپتاب میکشت و هر وقت هم که پای لپتاباش نبود، یک دفتر دستاش بود که داشت با مداد تویش طرح میزد. رضا همه چیز را در حرکت میدید. همه چیز برایش زنده بود. آیدین برای همین دوستاش داشت. همیشه به دوستهایش میگفت؛ با رضا که هست، به کشف دنیا میروند. همیشه یک گوشه یک چیز تازهیی بود که رضا نشان بدهد و هر دو بروند نگاهاش کنند و در موردش حرف بزنند
البته اگر حرف میزد. رضا عاشق سکوت بود. دوست داشت تنهایی یک گوشه بنشیند و دور و برش آدم باشد، اما با او کاری نداشته باشند. وقتهایی که رضا و آیدین با هم تنها بودند، رضا مینشست یک گوشه و دفترش را باز میکرد و هر چند وقت یک بار، یعنی وقتهایی که فکر نمیکرد، طرح میزد روی کاغذ. آیدین هم یا کتاب میخواند و یا موسیقی گوش میکرد. موسیقی را همیشه رضا انتخاب میکرد. حوصلهی هر چیزی را نداشت. آیدین میگفت باشد، آخرسر هم برایش خیلی فرق نمیکرد چه چیزی پخش شود. توی دلاش همیشه میگفت، مهم این است که رضا همین جا نشسته باشد
آن شب تولد آیدین بود. اما به رضا چیزی نگفته بود. فقط تلفنی گفت شام با هم بخورند. بعد هم رفت خرید کرد. حالا خانه نیمتاریک بود، نور آباژور توی هال میتابید و توی آشپزخانه فقط یک چراغ روشن گذاشته بود. فیلی کالینز داشت به انگلیسی آواز میخواند، آیدین توی دلاش گفت: بلبل، اسمی که انگلیسیها به کالینز داده بودند، به خاطر صدای ناز و آرامی که داشت. سالاد را توی یک دیس بیضی شکل بلور ریخته بود. یک بشقاب چینی سفید سبزی خوردن گذاشته بود. یک ظرف سفال آبی رنگ ماست و سبزی بود. جام گذاشته بود برای دلستر. رضا هیچوقت لب به هیچ نوع مشروبی نمیزد. یک کاسهی سفال سبز رنگ هم چیپس و پنیر درست کرده بود، ولی روی کابینت بود، باید اول توی مایکرویو گرم میشد. شام گوشت سینهی بوقلمون سرخ کرده بود با پورهی سیبزمینی. رضا فقط چیزهای ساده میخورد و همیشه هم خیلی کم چیزی میخورد. دوست داشت لاغر باشد. البته لاغر بود و خیلی استخوانی. امشب به گوشت کاری نزده بود، رضا طعمهای تند دوست نداشت. آیدین همیشه عاشق طعم بود. امشب قرار بود ساده باشد
رضا حدود هشت شب آمد. کیف و کاپشناش را گذاشت روی اولین مبل توی مسیرش و مستقیم آمد پیش آیدین و اول گونههایش را بوسید و بعد هم خیلی سریع لباش را با لبهایش لمس کرد و آرام پرسید: خوبی؟ آیدین همیشه دوست داشت رضا بیاید و دست بیاندازد دور کمر او و لبهایش را بخورد. میدانست که هیچوقت این اتفاق نمیافتد. آنها با هم دوست بودند، فقط همین بود، زندگی خودمان را داشته باشیم و با هم دوست باشیم. رضا دوست پسر داشت، آیدین زیر لب پرسید: دکتر خوب است؟
همه مدتها میدانستند رضا و دکتر با هم دوست هستند، ولی هیچوقت هیچ کسی به روی خودش نمیآورد. آخرسر هم توی یک سفر تهران بود که یکی از دوستان به آیدین حالی کرد که دکتر و رضا با هم بیاف شدهاند. آیدین خیلی خوب همه چیز را قبول کرد. حتا به آن دوستشان گفت که خیلی وقت است از این ماجرا خبر دارد و خیلی زود حرف را عوض کرد به شایعههای جدیدی که در مورد یکی از پسرها مطرح بود و کلی در این مورد خالهزنک بازی داشتند. بعد هم که برگشت مشهد، اولین بار که رضا را دید، بهش تبریک گفت و رفتند به یک قدمزدن طولانی سبک خودشان، همین جوری در هر خیابانی که پیش آمد، بروی و بعد یک دفعه یادت بیاید توی همین خیابان یک کاری داشتی که باید انجام میدادی. همیشه یکیشان بود که توی یکی از خیابانها یک کار مدتها فراموش شده داشته باشد. این جوری زندگی چقدر خوب بود، دنبال هیچ چیزی نباشی، فقط پیش بروی، بگویی همه چیز خودش را یک جوری نشان خواهد داد
رضا آن شب گرسنه بود. آیدین شام را توی مایکرویو گرم کرد و گذاشت سر میز. رضا مثل همیشه هیچ چیز خاصی نگفت و آرام شروع کرد به خوردن. آیدین گوشت را مزه کرد و با خودش گفت: زیاد که سرخ نشده است؟ دوست داشت گوشت نرم باشد و یک کم هم آبدار، حتا اگر میخواهد بوقلمون باشد
بعد از شام شیرینی خوردند و رضا یک موقعی رفته بود دفترش را آورده بود و داشت چیزی میکشید. بین طرح زدناش با هم حرف هم میزدند و آیدین هم رفته بود و داشت با لپتاپاش چک میکرد ببیند ایمیل جدیدی برایش رسیده یا نه. موقع کار کردن همیشه یک کم با هم حرف میزدند، اما نه آنقدر که حواسشان پرت شود. البته بعضیوقتها بود که رضا دفترش را میگذاشت کنار و یک بحث جدی راه میانداخت. آیدین گوش میکرد و چیزی بین حرفهای رضا میگفت. البته توی خیابان همیشه وضع فرق میکرد، آیدین بود که همهاش حرف میزد. اما قانون خیابان و خانه با هم فرق داشت. خانه قرار بود آرام بماند. حالا داشتند یک پیانوی بیکلام گوش میکردند. آیدین نپرسید مال کیست. رضا توی فلشاش آورده بود و وصل کرده بودند به دستگاه و حالا از بلندگوها داشت پخش میشد
رضا که رفت، آیدین در را که بست، خانه ساکت بود. از پشت پنجره نگاه کرد رضا سوار ماشین شد. قبل از سوار شدن دست تکان داد. همیشه میدانست او ایستاده است، نگاه میکند. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد، البته بعد از اینکه باقیماندهی همه چیز را گذاشت توی یخچال. آباژور را خاموش کرد. توی تاریکی مسواک زد. جای همهی چیز خانه را حفظ بود. توی تاریکی راهاش را پیدا میکرد و اگر خوابآلو نبود، به چیزی نمیخورد. رفت توی اتاق خواب. در اتاق را بست. تیشرتاش را در آورد. شلوار جیناش را هم درآورد. همان جا ولشان کرد یک جایی روی زمین بیفتند. رفت زیر لحاف. چشمهایش باز بود و داشت فکر میکرد. فقط صدای تیکتاک ساعت بود. صدای حرکت تک و توک ماشینی بود که از خیابان میگذشت. صدای آرام قلباش بود، سنگین میزد. چشمهایش را بست. همیشه همینطور بود. همیشه رضا میرفت و همه چیز تاریک میشد. همیشه تاریکی بود که میماند و سکوت. تاریکی و سکوت حاکم همه چیز میشدند. آیدین میدانست یک موقعی خواباش خواهد برد. میدانست که زمان خواهد گذشت. میدانست که صبح میرسید. فکر کرد، چند سال است همین طوری است؟ فکر کرد، رضا خوشبخت است، نه؟ فکر کرد دکتر رضا را خوشبخت کرده؟ فکر کرد امشب شام خوب بود؟ فکر کرد دفعهی بعدی، یک سالاد ترش درست کند، با خوراک جیگر و یک جور سالاد سبزی و گوشت مرغ. تاریکی بود و سکوت بود و هوا زیر پتو خوب بود و شب بود و همه چیز، همه چیز درست، درست سر جای خودش بود. صدای تیکتاک ساعت میآمد. یک ماشین دیگر از خیابان رد شد. قلباش سنگین میزد
آیدین آن شب همه چیز را خودش تنهایی آماده کرد. تنها خوراکی آکبند بازاری که روی میز گذاشت، دو قوطی دلستر طعم گل ِ باواریا بود. توی ماست پیازچه خرد کرده بود با خیار و یک کم پودر پونه ریخت. سالاد ترکیبی بود از گوجهفرنگی، کاهو، خیار و فلفل دلمهیی سبز و قرمز که با سس فرانسوی ترکیب شده بود و یک کم هم سس چیلی ریخته بود، خوشطعماش کند. بشقابهای چینی ساده را گذاشته بود روی میز که نقش پرستوهایی داشت دور سطح سفید مدور بشقاب پرواز میکردند. فکر کرد، رضا که بیاید حتمن یک چیزی در مورد پرستوها میگوید
رضا نقاشی میکرد. صبحها همیشه تا ظهر میخوابید و ظهر که بیدار میشد، اول از همه هنوز دراز کشیده فکر میکرد به انیمیشنی که داشت آن روز رویش کار میکرد. فیلمهای کوتاه میساخت. البته به جز وقتهایی که برای کار میرفت خارج از شهر. مهندس عمران بود و پروژههای کوتاهمدت راهسازی بر میداشت. نقشه میکشید و طرح میزد و بعد برمیگشت و چند روزی میخوابید و خودش را پای لپتاب میکشت و هر وقت هم که پای لپتاباش نبود، یک دفتر دستاش بود که داشت با مداد تویش طرح میزد. رضا همه چیز را در حرکت میدید. همه چیز برایش زنده بود. آیدین برای همین دوستاش داشت. همیشه به دوستهایش میگفت؛ با رضا که هست، به کشف دنیا میروند. همیشه یک گوشه یک چیز تازهیی بود که رضا نشان بدهد و هر دو بروند نگاهاش کنند و در موردش حرف بزنند
البته اگر حرف میزد. رضا عاشق سکوت بود. دوست داشت تنهایی یک گوشه بنشیند و دور و برش آدم باشد، اما با او کاری نداشته باشند. وقتهایی که رضا و آیدین با هم تنها بودند، رضا مینشست یک گوشه و دفترش را باز میکرد و هر چند وقت یک بار، یعنی وقتهایی که فکر نمیکرد، طرح میزد روی کاغذ. آیدین هم یا کتاب میخواند و یا موسیقی گوش میکرد. موسیقی را همیشه رضا انتخاب میکرد. حوصلهی هر چیزی را نداشت. آیدین میگفت باشد، آخرسر هم برایش خیلی فرق نمیکرد چه چیزی پخش شود. توی دلاش همیشه میگفت، مهم این است که رضا همین جا نشسته باشد
آن شب تولد آیدین بود. اما به رضا چیزی نگفته بود. فقط تلفنی گفت شام با هم بخورند. بعد هم رفت خرید کرد. حالا خانه نیمتاریک بود، نور آباژور توی هال میتابید و توی آشپزخانه فقط یک چراغ روشن گذاشته بود. فیلی کالینز داشت به انگلیسی آواز میخواند، آیدین توی دلاش گفت: بلبل، اسمی که انگلیسیها به کالینز داده بودند، به خاطر صدای ناز و آرامی که داشت. سالاد را توی یک دیس بیضی شکل بلور ریخته بود. یک بشقاب چینی سفید سبزی خوردن گذاشته بود. یک ظرف سفال آبی رنگ ماست و سبزی بود. جام گذاشته بود برای دلستر. رضا هیچوقت لب به هیچ نوع مشروبی نمیزد. یک کاسهی سفال سبز رنگ هم چیپس و پنیر درست کرده بود، ولی روی کابینت بود، باید اول توی مایکرویو گرم میشد. شام گوشت سینهی بوقلمون سرخ کرده بود با پورهی سیبزمینی. رضا فقط چیزهای ساده میخورد و همیشه هم خیلی کم چیزی میخورد. دوست داشت لاغر باشد. البته لاغر بود و خیلی استخوانی. امشب به گوشت کاری نزده بود، رضا طعمهای تند دوست نداشت. آیدین همیشه عاشق طعم بود. امشب قرار بود ساده باشد
رضا حدود هشت شب آمد. کیف و کاپشناش را گذاشت روی اولین مبل توی مسیرش و مستقیم آمد پیش آیدین و اول گونههایش را بوسید و بعد هم خیلی سریع لباش را با لبهایش لمس کرد و آرام پرسید: خوبی؟ آیدین همیشه دوست داشت رضا بیاید و دست بیاندازد دور کمر او و لبهایش را بخورد. میدانست که هیچوقت این اتفاق نمیافتد. آنها با هم دوست بودند، فقط همین بود، زندگی خودمان را داشته باشیم و با هم دوست باشیم. رضا دوست پسر داشت، آیدین زیر لب پرسید: دکتر خوب است؟
همه مدتها میدانستند رضا و دکتر با هم دوست هستند، ولی هیچوقت هیچ کسی به روی خودش نمیآورد. آخرسر هم توی یک سفر تهران بود که یکی از دوستان به آیدین حالی کرد که دکتر و رضا با هم بیاف شدهاند. آیدین خیلی خوب همه چیز را قبول کرد. حتا به آن دوستشان گفت که خیلی وقت است از این ماجرا خبر دارد و خیلی زود حرف را عوض کرد به شایعههای جدیدی که در مورد یکی از پسرها مطرح بود و کلی در این مورد خالهزنک بازی داشتند. بعد هم که برگشت مشهد، اولین بار که رضا را دید، بهش تبریک گفت و رفتند به یک قدمزدن طولانی سبک خودشان، همین جوری در هر خیابانی که پیش آمد، بروی و بعد یک دفعه یادت بیاید توی همین خیابان یک کاری داشتی که باید انجام میدادی. همیشه یکیشان بود که توی یکی از خیابانها یک کار مدتها فراموش شده داشته باشد. این جوری زندگی چقدر خوب بود، دنبال هیچ چیزی نباشی، فقط پیش بروی، بگویی همه چیز خودش را یک جوری نشان خواهد داد
رضا آن شب گرسنه بود. آیدین شام را توی مایکرویو گرم کرد و گذاشت سر میز. رضا مثل همیشه هیچ چیز خاصی نگفت و آرام شروع کرد به خوردن. آیدین گوشت را مزه کرد و با خودش گفت: زیاد که سرخ نشده است؟ دوست داشت گوشت نرم باشد و یک کم هم آبدار، حتا اگر میخواهد بوقلمون باشد
بعد از شام شیرینی خوردند و رضا یک موقعی رفته بود دفترش را آورده بود و داشت چیزی میکشید. بین طرح زدناش با هم حرف هم میزدند و آیدین هم رفته بود و داشت با لپتاپاش چک میکرد ببیند ایمیل جدیدی برایش رسیده یا نه. موقع کار کردن همیشه یک کم با هم حرف میزدند، اما نه آنقدر که حواسشان پرت شود. البته بعضیوقتها بود که رضا دفترش را میگذاشت کنار و یک بحث جدی راه میانداخت. آیدین گوش میکرد و چیزی بین حرفهای رضا میگفت. البته توی خیابان همیشه وضع فرق میکرد، آیدین بود که همهاش حرف میزد. اما قانون خیابان و خانه با هم فرق داشت. خانه قرار بود آرام بماند. حالا داشتند یک پیانوی بیکلام گوش میکردند. آیدین نپرسید مال کیست. رضا توی فلشاش آورده بود و وصل کرده بودند به دستگاه و حالا از بلندگوها داشت پخش میشد
رضا که رفت، آیدین در را که بست، خانه ساکت بود. از پشت پنجره نگاه کرد رضا سوار ماشین شد. قبل از سوار شدن دست تکان داد. همیشه میدانست او ایستاده است، نگاه میکند. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد، البته بعد از اینکه باقیماندهی همه چیز را گذاشت توی یخچال. آباژور را خاموش کرد. توی تاریکی مسواک زد. جای همهی چیز خانه را حفظ بود. توی تاریکی راهاش را پیدا میکرد و اگر خوابآلو نبود، به چیزی نمیخورد. رفت توی اتاق خواب. در اتاق را بست. تیشرتاش را در آورد. شلوار جیناش را هم درآورد. همان جا ولشان کرد یک جایی روی زمین بیفتند. رفت زیر لحاف. چشمهایش باز بود و داشت فکر میکرد. فقط صدای تیکتاک ساعت بود. صدای حرکت تک و توک ماشینی بود که از خیابان میگذشت. صدای آرام قلباش بود، سنگین میزد. چشمهایش را بست. همیشه همینطور بود. همیشه رضا میرفت و همه چیز تاریک میشد. همیشه تاریکی بود که میماند و سکوت. تاریکی و سکوت حاکم همه چیز میشدند. آیدین میدانست یک موقعی خواباش خواهد برد. میدانست که زمان خواهد گذشت. میدانست که صبح میرسید. فکر کرد، چند سال است همین طوری است؟ فکر کرد، رضا خوشبخت است، نه؟ فکر کرد دکتر رضا را خوشبخت کرده؟ فکر کرد امشب شام خوب بود؟ فکر کرد دفعهی بعدی، یک سالاد ترش درست کند، با خوراک جیگر و یک جور سالاد سبزی و گوشت مرغ. تاریکی بود و سکوت بود و هوا زیر پتو خوب بود و شب بود و همه چیز، همه چیز درست، درست سر جای خودش بود. صدای تیکتاک ساعت میآمد. یک ماشین دیگر از خیابان رد شد. قلباش سنگین میزد
Tuesday, September 01, 2009
مساله فقط ساک زدن نیست
مساله فقط این بود که چشم دوست پسرش را دور دیده بود و آمده بود وسط خیابان و دگمههای پیراهناش تا روی ناف باز بود و من که با یک پا تکیه داده بودم به میلهی چراغ برق توی یک پارک خیلی خلوت و خیلی تارک همین جوری زل زده بودم بهش و داشتم با بستنی لیوانی شکلاتی دایتی خودم سر و کله میزدم و همانجور که قاشق چوبی وسط دهنم بود گفتم میخواهی همین جا برایت ساک بزنم؟ دوستم هم خیلی ساده به این نتیجه رسید که اصلا نباید با من توی یک تاریک بیاستد و چون بستنیاش تمام شده بود راه افتاد برویم قدم بزنیم
من توی پیشنهاد دادن خیلی خوب هستم، با انگشتهایم شمردم دیدم تقریبا همه را یک بار تا لب چشمه بردم و بعد ولشان کردم برویم پیتزا بخوریم به جای سکس. آن چند بار انگشتشمار هم که از دستم در رفته یا مست بودم یا خواب بودم یا عینک نزده بودم ندیدم نفهمیدم چی شد یا سرباز بودم توی یک شهر دور که خوب صد درصد طبیعی است سکس داشته باشی. ولی مساله ساک زدن نبود. حتا کلهپاک کن هم که نه من را دیده و نه صدایم را شنیده میداند من خیلی توی این یک دانه موضوع لنگ میزنم. البته احتمالا یک نفر که اگر تا آخر این هفته یک کار طراحی را تمام نکند من آبرویش را خیلی بد میبرم، جور دیگری فکر میکند. خوب عزیزم آن شب امکانات بود و من با تو توی یک اتاق بودم و هوا گرم بود و لباس خودش از تنمان رفت و من مگر خر باشم که سر تا پای تو را نبوسیده باشم. خوب واقعا گربه شده بودم، لیییییییییییییسات زدم، میو، شور بودی یک کم، ولی تا آخرش را لیسیدم
خوب. حالا همهی این چیزها کنار این چند روز همهاش دارم به یک نفر فکر میکنم. یک نفر که چهار سال است همدیگر را میشناسیم و باورتان میشود، تا حالا یک بار هم لب هم را نبوسیدهایم. یک نفر که همیشه خیلی وحشتناک دوستش داشتم و هیچ وقت، هیچ وقت بهش نگفتم. آخر همیشه وقتی نوبت کسانی میرسد که من دوستشان دارم، کلی خجالتی میشوم. فقط همان دو نفری که یک کارهایی باهاشان کردم، فقط همان دو نفر هستند که جرات دارم باهاشان حرف بزنم. البته با این آدمی که خیلی بدفرم دوستاش دارم جرات دارم خیلی خیلی حرفهای جدی بزنم. ولی جرات ندارم توی چشمهایش نگاه کنم. جرات ندارم توی چشمهایش نگاه کنم، به موهایش دست بکشم و هیچی نگم، هیچی نگم، فقط ببوسماش تا بوسهام همهی حرفها را بزند
من فقط بلدم آبرو ریزی کنم. برای همین آقا پسر خوشتیپ خوشمزه اگر لطف نکنی آن وبلاگ را کار طراحیاش را تمام کنی، من یک جورهایی آبرو ریزی راه میاندازم از همان روز آخری که با هم بودیم توی آن تاریکی و دو روز قبلاش که توی آن اتاق بودی و من پشت در کشیک میدادم و تو یک چیز پلاستیکی دستات بود تا یک جاهایی که خودت فقط خوف میدانی. به هر حال، کسلام، مساله فقط ساک زدن نیست، دلم میخواهد یکی را پنجول بکشم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم، ولی مساله این است که مثل یک بچه گربهی خر میترسم، میو
Tuesday, August 25, 2009
مردان سیبیل طلا
عکس و نوشته: کیا
یک
چند وقت پیش، عصر، با یکی از دوستان استریتام که دوازده سال از من بزرگتر است در خیابان قدم میزدیم. نمیدانم صحبتها به کجا کشیده شد که حرف شد سر زندگی آینده و در نهایت اینکه من در زندگی چه کار میخواهم بکنم، چه درسی بخوانم، کی ازدواج بکنم! و این حرفها. دوست بیچارهی من، مرا در مورد انتخاب همسر آینده نصیحت میکرد. من گفتم من هیچ وقت ازدواج نخواهم کرد. گفت مگر میشود؟ حالا که کم سن و سالی این چیزها برایت مهم نیست چند سال بعد که بزرگ شدی، دوستانت را دیدی که خانه و زندگی و بچه دارند، آنوقت تو هم ازدواج میکنی. او همچنان اصرار داشت که روزی ازدواج خواهم کرد و در نهایت با من شرط بست که من حتمن در بهار سال 96 یا ازدواج کردهام یا در پیش زمینههای یک ازدواج هستم. داشتم در دل خودم میخندیدم. دوست داشتم بزرگترین شرط دنیا را با او ببندم. وقتی از او جدا شدم پیش خودم فکر میکردم که اگر حق ازدواج و بهترین شرایط از هر لحاظ را هم داشته باشم، هیچ وقت ازدواج نخواهم کرد. فکر میکردم به زندگی خودم. یعنی اینکه اصلا تعهد داشتن کتبی به کسی را دوست ندارم و حس ِ تعلق داشتن به دیگری که در ازدواج هست. میشود با کسی دوست بود، با هم زندگی کرد و به هم متعهد بود و من این را بیشتر دوست دارم. به ده سال بعد. بیست سال بعد. بیست سال بعد روزی که من سی و نه ساله شدهام. از همین روزها می توانم پیشبینی کنم که آن روزها تنها خواهم بود. کسی را برای زندگیام نخواهم داشت
دو
امید
ا م ی ی ی ی د
سه
هوا سرد است
بخار نفس ات
لای دستان ِ من
شاید روزی
جایی
وقتی
امشب حالم خوب است
دوست پسرم
"میس کال" میزند
از دورن
قلقلکم میدهد چیزی
شُرت ِ بژ
به پوستم میآید
ته ِ ته ِ من
پسری هست
،که هیچ وقت
بزرگ نمیشود
تصور میکنم تو را
در ذهنم
لخت
چهار
چار پَر شعر
از تو
نگه داشتهام
میزهای دراز شرکت
جای خالی تخت را
پر کردهاند
من از تو
تو از من
کدام بالاخره؟
پشم ِ سینهی تو
میخراشد مرا
خواستنیست
من از راه
کاری دارم
شاعر شدهام!
پنجرهات را
باز کن
پستچی است
تکیه داده، به چارچوب
دست ِ تو
حلقه بر
ک
م
ر
م
خوابم میآید
سرم درد میکند
تو را لازم شدهام
خیابان
همیشه
دراز
است
کف ِ دست تو
چهار راهیست
گل میفروشند، در آن
کاری
به کارم
داری؟
مردهای خجالتی
آستینهای بالا زده
جلو میروم
گردن که کج کنی
زیر دستهای پرزدار
بکارت ِ خالص
خواب دیدم
ملافهی سفید کشیدی
روی ِ تخت
کاری به کارم نداری
مشکل همین است
کاری به کارم نداری
میدانستم
هیجان داری
دلگیر نشدم
در میرود از دستم
ساعتها
حرف میزنم با تو وقتی
با تو میتوان
سه ساعت و خوردهای
پشت ِ تلفن، حرف زد
پیچیده در تو، تنم
درختی شده
"آب ِ خوبی زیرش رفته است"
پنج
مینشینم جلوی آینه
فکر میکنم
اینطوری
مرا
میپسندی؟
تو، شکلات
شکلات
شکلات
راه میروم
در را
کی میزنی؟
کر شدهام
نشدهام روی تخت
داد میزنم
سرم تیر میکشد
راهها کش میآیند
عصبیام میکند
برف میکوبید
به شیشهها
مسافرت بودیم
یک کاری کن
یک کاری کن
یک کاری کن
"آل استار" دیدهام، سورمهای
چهل و شش تومن
حقوق بگیر، برایم بخر
گل ِ زرد
کافی شاپ، شلوغ
منتظر
س مثل ِ سیب
مثل ِ
سعید
شش
و پنج بار بگو
که من از سکسی شدن رابطهها میترسم
که من از سکسی شدن رابطهها میترسم
که من از سکسی شدن رابطهها میترسم
که من از سکسی شدن رابطهها میترسم
که من از سکسی شدن رابطهها میترسم
هفت
برای آنها
آشفته کن موهایت را
که سی سالگی زد سفید کرد
رعد و برق شد
بکش دستمال روی عینکت ناز کن بگو سلام
فرق کرد موهایت را از وسط
قرصهایت را گذاشت کف ِ دستت رید به تو
گفت
بمیر آمبولی
هشت
نشسته بودم کف حموم. آینه رو گذاشته بودم رو پاهام داشتم موهامو کوتاه میکردم. الانه کلم شده عین فندق. اینقد کوتاه شده نمیشه کاریش کرد. همینجوریشم با کلهی کچل توی گرمای اتاق گردنم عرق سوز میشه. آی چی میشد یکی منو برداره ببره مسافرت
تموم شدن کنکور، نشستن توی خونه، جک توی سریال ِ لاست همشون میگه نباید بیکار نشست پسر جون
نه
...
امروز نمیدونم چرا بعد از این همه یاد آقاهه افتادم و دلم براش تنگ شد
ده
سلام. با حسین میشینم روی سکوی دم در. دستمو حلقه میکنم دور پاهام، میذارم زیر چونه، پیچ میدم، میذارم بالای سرم... پفکهای انگشتری رو میکنم توی همهی انگشتام. انگشترا رو دونه دونه میخورم. انگشتهامو لیس میزنم. ماشین بد رنگ زرشکی شش بار از جلوم رد میشه. کوچهی شلوغ، بچهها با اسکیت، دیدارهای خانوادگی، جمعه است. من روی سکو نشستم با دمپایی قهوهای. دلم پر از پروانه هست که میچرخند مییان بالا، من دوباره قورتشون میدم میرن تو. شوری روی انگشتام توی دهنم که منو میبره به برهوت. گردن که کج میکنی که ماشین بره سر کوچه میبینمت که فرمان در دست گرفتی، کمربند بچه را میبندی، من از دور پروانههایم را پرت میکنم برای تو
Sunday, August 23, 2009
برای چکا، پسری که صورتاش از خنده پر بود
چشمهایش تیره بود، موهای پرپشت ساده کوتاه شده، صورتی با پوستی سفید، نگاهی شاد، ولی جدی. این تمام چیزی است که در صفحهی کوچک موبایل میتوانستم ببینم. بچهها صدایش میزدند چکا. صورت چکا بود، صورتاش از خنده، از زندگی، از آرزو پر بود. صورتاش میگفت توی اوایل بیست سالگی است. شاید توی خیابان از کنار هم رده شده بودیم. شاید به هم نگاه کرده بودیم، شاید ته دلمان از هم خوشمان هم آمده بود. شاید
...
دیگر فرقی نمیکند چند تا شاید دیگر بسازم. چکا دیگر نیست
...
خیلی ساده دیگر نیست
...
چند هفته پیش، شب وقتی چکا به خانه برمیگشت، جلوی چشمهای مادرش او را چاقو زدهاند. جنازهاش را رها کردهاند و رفتهاند. چکا آنقدر خون بالا آورد تا مرد. چکا را کشتند، خیلی ساده، خیلی ساده، فقط چون گی بود
...
توی ماشین با بچهها نشسته بودیم و توی ترافیک نق میزدیم. موسیقی توی بلندگوها میکوفت. یکی از بچهها گفت عکس چکا را دارد. عکس چکا را دیدم. صورتش میخندید
...
چکا را میشناسم. ولی جوان ترنسی را نمیشناسم که عمدا با ماشین از رویش رد شدند، عمدا با ماشین به او زدند که کشته شود، فقط و فقط و فقط چون
ترنس
بود
...
با بچهها قرار گذاشته بودیم جمع شویم برویم ولگردی. رفتیم و مثل همیشه یک بهانه برای جیغ کشیدن لازم بود. رفتیم آخرین شب قبل از ماه رمضان را یک جایی بیرون شهر، یک جای تاریک و دنج، آتش روشن کردیم و جیغ زدیم و رقصیدیم و خوش گذراندیم تا جانمان درآمد. یک ساعت قبل از آنکه آتش شعله بگیرد و بخندیم و نعرهمان تا آن سمت دشت برود، چند تا پسر دور ما را گرفته بودند. گیر داده بودند به یکی از بچهها. دوست ما تاپ بنفش پوشیده بود و جیغ ویغ میکرد. گیر داده بودند شماره بگیرند. یکیشان دستاش توی جیب شلوارش بود. همهمان ترسیده بود. دوست تاپ بنفش پوشیدهی ما بیشتر از همه ترسیده بود. بعد توی ماشین گفت فکر کرده الان چاقو در میآورد، مثل چکا او را میکشند. او را میکشند چون گی است
...
توی گوگلریدرم صفحهی وبلاگ پسر را باز میکنم. نوشته است از کشته شدن و شکنجه شدن صدها همجنسگرا در عراق. فکر میکنم چقدر جهان کوچک است. چقدر خندهدار کوچک است، وقتی آدمها کشته میشوند، چون گی هستند یا ترنس هستند یا تفاوت دارند با بقیه
...
چقدر احمقانه مثل هم بودن مهم شده است
چقدر احمقانه زندگیها بیارزش شده است
چقدر احمقانه حکم صادر میکنند برای زندگی کسانی که حتا نامشان را هم نمیدانند
و فکر میکنند خدا خوشحال میشود. خدا خوشحال میشود که یک گی، یک ترنس کشته شود. حماقت تا چه حد؟ تا چه حد؟ خدای شما واقعا از کشته شدن یک گی، یک ترنس خوشحال میشود؟ خدای شما لبخند میزند؟
...
چند روز است به چکا فکر میکنم و نگاهاش که پر از امید، پر از زندگی بود. برای پسری که هیچوقت ندیدهام دلم خیلی غمگین است. پسری که کشته شد، چون خودش بود. چکا، دوستت دارم. چکا، امشب دستهایم آماده است تا روح کوچک تو را بغل کند، نازت بکند و آرام در گوشهایت زمزمه کند بگوید تقصیر تو نبود. تقصیر تو که نبود. امشب میخواهم با هم گریه کنیم چکا. امشب میخواهم لبهایت، گونههایت، بدنات را ببوسم چکا. چکا، چقدر زیاد، چقدر زیاد دوستت دارم
...
...
دیگر فرقی نمیکند چند تا شاید دیگر بسازم. چکا دیگر نیست
...
خیلی ساده دیگر نیست
...
چند هفته پیش، شب وقتی چکا به خانه برمیگشت، جلوی چشمهای مادرش او را چاقو زدهاند. جنازهاش را رها کردهاند و رفتهاند. چکا آنقدر خون بالا آورد تا مرد. چکا را کشتند، خیلی ساده، خیلی ساده، فقط چون گی بود
...
توی ماشین با بچهها نشسته بودیم و توی ترافیک نق میزدیم. موسیقی توی بلندگوها میکوفت. یکی از بچهها گفت عکس چکا را دارد. عکس چکا را دیدم. صورتش میخندید
...
چکا را میشناسم. ولی جوان ترنسی را نمیشناسم که عمدا با ماشین از رویش رد شدند، عمدا با ماشین به او زدند که کشته شود، فقط و فقط و فقط چون
ترنس
بود
...
با بچهها قرار گذاشته بودیم جمع شویم برویم ولگردی. رفتیم و مثل همیشه یک بهانه برای جیغ کشیدن لازم بود. رفتیم آخرین شب قبل از ماه رمضان را یک جایی بیرون شهر، یک جای تاریک و دنج، آتش روشن کردیم و جیغ زدیم و رقصیدیم و خوش گذراندیم تا جانمان درآمد. یک ساعت قبل از آنکه آتش شعله بگیرد و بخندیم و نعرهمان تا آن سمت دشت برود، چند تا پسر دور ما را گرفته بودند. گیر داده بودند به یکی از بچهها. دوست ما تاپ بنفش پوشیده بود و جیغ ویغ میکرد. گیر داده بودند شماره بگیرند. یکیشان دستاش توی جیب شلوارش بود. همهمان ترسیده بود. دوست تاپ بنفش پوشیدهی ما بیشتر از همه ترسیده بود. بعد توی ماشین گفت فکر کرده الان چاقو در میآورد، مثل چکا او را میکشند. او را میکشند چون گی است
...
توی گوگلریدرم صفحهی وبلاگ پسر را باز میکنم. نوشته است از کشته شدن و شکنجه شدن صدها همجنسگرا در عراق. فکر میکنم چقدر جهان کوچک است. چقدر خندهدار کوچک است، وقتی آدمها کشته میشوند، چون گی هستند یا ترنس هستند یا تفاوت دارند با بقیه
...
چقدر احمقانه مثل هم بودن مهم شده است
چقدر احمقانه زندگیها بیارزش شده است
چقدر احمقانه حکم صادر میکنند برای زندگی کسانی که حتا نامشان را هم نمیدانند
و فکر میکنند خدا خوشحال میشود. خدا خوشحال میشود که یک گی، یک ترنس کشته شود. حماقت تا چه حد؟ تا چه حد؟ خدای شما واقعا از کشته شدن یک گی، یک ترنس خوشحال میشود؟ خدای شما لبخند میزند؟
...
چند روز است به چکا فکر میکنم و نگاهاش که پر از امید، پر از زندگی بود. برای پسری که هیچوقت ندیدهام دلم خیلی غمگین است. پسری که کشته شد، چون خودش بود. چکا، دوستت دارم. چکا، امشب دستهایم آماده است تا روح کوچک تو را بغل کند، نازت بکند و آرام در گوشهایت زمزمه کند بگوید تقصیر تو نبود. تقصیر تو که نبود. امشب میخواهم با هم گریه کنیم چکا. امشب میخواهم لبهایت، گونههایت، بدنات را ببوسم چکا. چکا، چقدر زیاد، چقدر زیاد دوستت دارم
...
Wednesday, August 19, 2009
باید بنویسم تا ساعتها تکرار نشوند، مگرنه تا صبح جیغ میکشم و مشت میکوبم به دیوار
از وقتی با تو زدهایم توی خط و خال هم، دارم به این موضوع فکر میکنم که من تخصص این را دارم، من استعداد این را دارم که آدمها را از توی زندگیام پرت کنم بیرون. انگار هیچوقت نبودهاند. انگار هیچچیزی اتفاق نیافتاده است. انگار همه چیزی همان خیالها و تصویرهای پریشانی بوده که همیشه هستند، خواهند بود، میمانند. این یکی از ویژگیهای گه من است. همهاش هم به خودم میگویم خوب تو یک گربهیی، گربه همه به چی وفا کرده که به کسی وفادار بماند. ولی حرفم این نیست
امروز صبح روحیهام مستعد بود، منفجر شدم. وقتی حرف یک عوضی را خواندم که نوشته بود یک سری آدم نشستهاند مست کردهاند خندیدهاند به گی بودن من. من هم گفتم خوب که چی؟ اگر میشناختم کی بود، اگر میدانستم کی هست، میتوانست افتخار این را داشته باشد تا یکی از آن رفتارهای نادر من را ببیند، وقتی تمام وجودم آتش میگیرد و هجوم میآورم سمت طرف و تکه پارهاش میکنم. اگر بود میکوبم صورتاش را خرد میکردم و توی گوشهایش داد میزدم اگر همجنسگرا بودن من اینقدر خندهدار است اینقدر بخند تا جونات دربیاد بیشرف
نمیدانم تا یک چیزی میشود، چرا من صاف سقوط میکنم وسط آن سالهای مزخرف دبیرستان که من فکر میکردم آدمها انسان تشریف دارند و میشود به آنها اعتماد کرد و مثلا به دوستهایت بگویی من گی هستم. آدم احمق مثل من پیدا میشود؟ خر بودن هم حدی دارد، من هیچوقت حد و مرزها را به تخمام نگرفتم. نشان دادن این مساله یک چیزی بود و سه سال تحقیر شدن یک مساله. فکر میکردم دارم وسط ژنو زندگی میکنم و توی سال اول دبیرستان جلوی چشم چند نفر از یک پسر فرنچ کیس گرفتم. خر؟ الاغ؟ گاو؟ چه موجودی را میشود مثل من پیدا کرد؟ بوسیدن لبهای آن پسر همان و لقب جندهی دبیرستان را گرفتن همان
تمام این سالها زحمت کشیدم، خودم را کشتهام تا یک کم تصویر انسان پیدا کنم توی خانه، بین دوستهایم، توی کارم. نه سال لعنتی گذشته و همهی آن چیزها تمام شده است. من از دبیرستان رفتم و چند روز از شروع پیشدانشگاهی نگذشته بود که سدریک را کشف کردم یا... یا همانطور که خودش همیشه میگفت او من را تور زد. چه تور زدنی. دست من را گرفت از وسط آن منجلاب پرت کرد توی دستهای خودش با یک چیز تازهیی به اسم عشق، یک چیز مرموز، مرطوب و لیز که بین انگشتهای ما هفت سال خندید تا
...
امروز صبح وقتی اراجیف آن آدم عوضی بی نام و نشان هموفوبیک را میخواندم، توی ذهنم گفتم چه فرقی میکند؟ چه فرقی میکند. اما ساکت شدم یک دفعه. یک سکوت مزخرف گند همه چیز را پر کرد. بعد صورتهای آدمها یادم آمد. بعد آن سالها یادم آمد. بعد همه چیز ناامن شد. بعد من ترسیده بودم. الان شب شده است. الان ساعت یک صبح است. فکر کن، دارم مریم دی جی گوش میکنم، آدم باید چقدر بدبخت باشد مریم دی جی زده باشد ریپیت پخش شود. فردا باید بیدار شوم کار کنم، بببینم عصر میتوانم بروم یک جلسه یا نه، شب مهمانی خانوادگی است. امروز گند بود. رفتم مثل همهی وقتهایی که حالم خوب نیست خراب شدم جلوی کامپیوتر و هی کتاب دانلوود کردم تا خوشاخلاق شوم. کلی کتاب خوب ریختم توی حلقوم کامپیوترم. تعداد کتابهای آرشیو گیام را رساندم به هفتاد و چهار جلد و چه کتابهای محشری است، همهشان دزدی، همهشان تازه چاپ شده، همهشان پسرانه. امشب نشستم دو قسمت پشت سر هم از کوییر از فولکز نگاه کردم و آخریاش همانی بود که با هم دیده بودیم و من خوابآلو بودم و سرم را گذاشته روی شانهی تو و... و حالا میانهی تابستان است. فقط سه ماه گذشته است. من استعداد خودویرانگری دارم. استعداد پرت کردن همهی چیزهای خوب به بیرون. استعداد گه بودن، سگ بودن، الاغ بودن
...
باید مینوشتم، باید یک مشت فحش میدادم به خودم و زمین و زمان و همهی چیزهای دیگر، مگرنه امشب خوابی وجود نداشت
امروز صبح روحیهام مستعد بود، منفجر شدم. وقتی حرف یک عوضی را خواندم که نوشته بود یک سری آدم نشستهاند مست کردهاند خندیدهاند به گی بودن من. من هم گفتم خوب که چی؟ اگر میشناختم کی بود، اگر میدانستم کی هست، میتوانست افتخار این را داشته باشد تا یکی از آن رفتارهای نادر من را ببیند، وقتی تمام وجودم آتش میگیرد و هجوم میآورم سمت طرف و تکه پارهاش میکنم. اگر بود میکوبم صورتاش را خرد میکردم و توی گوشهایش داد میزدم اگر همجنسگرا بودن من اینقدر خندهدار است اینقدر بخند تا جونات دربیاد بیشرف
نمیدانم تا یک چیزی میشود، چرا من صاف سقوط میکنم وسط آن سالهای مزخرف دبیرستان که من فکر میکردم آدمها انسان تشریف دارند و میشود به آنها اعتماد کرد و مثلا به دوستهایت بگویی من گی هستم. آدم احمق مثل من پیدا میشود؟ خر بودن هم حدی دارد، من هیچوقت حد و مرزها را به تخمام نگرفتم. نشان دادن این مساله یک چیزی بود و سه سال تحقیر شدن یک مساله. فکر میکردم دارم وسط ژنو زندگی میکنم و توی سال اول دبیرستان جلوی چشم چند نفر از یک پسر فرنچ کیس گرفتم. خر؟ الاغ؟ گاو؟ چه موجودی را میشود مثل من پیدا کرد؟ بوسیدن لبهای آن پسر همان و لقب جندهی دبیرستان را گرفتن همان
تمام این سالها زحمت کشیدم، خودم را کشتهام تا یک کم تصویر انسان پیدا کنم توی خانه، بین دوستهایم، توی کارم. نه سال لعنتی گذشته و همهی آن چیزها تمام شده است. من از دبیرستان رفتم و چند روز از شروع پیشدانشگاهی نگذشته بود که سدریک را کشف کردم یا... یا همانطور که خودش همیشه میگفت او من را تور زد. چه تور زدنی. دست من را گرفت از وسط آن منجلاب پرت کرد توی دستهای خودش با یک چیز تازهیی به اسم عشق، یک چیز مرموز، مرطوب و لیز که بین انگشتهای ما هفت سال خندید تا
...
امروز صبح وقتی اراجیف آن آدم عوضی بی نام و نشان هموفوبیک را میخواندم، توی ذهنم گفتم چه فرقی میکند؟ چه فرقی میکند. اما ساکت شدم یک دفعه. یک سکوت مزخرف گند همه چیز را پر کرد. بعد صورتهای آدمها یادم آمد. بعد آن سالها یادم آمد. بعد همه چیز ناامن شد. بعد من ترسیده بودم. الان شب شده است. الان ساعت یک صبح است. فکر کن، دارم مریم دی جی گوش میکنم، آدم باید چقدر بدبخت باشد مریم دی جی زده باشد ریپیت پخش شود. فردا باید بیدار شوم کار کنم، بببینم عصر میتوانم بروم یک جلسه یا نه، شب مهمانی خانوادگی است. امروز گند بود. رفتم مثل همهی وقتهایی که حالم خوب نیست خراب شدم جلوی کامپیوتر و هی کتاب دانلوود کردم تا خوشاخلاق شوم. کلی کتاب خوب ریختم توی حلقوم کامپیوترم. تعداد کتابهای آرشیو گیام را رساندم به هفتاد و چهار جلد و چه کتابهای محشری است، همهشان دزدی، همهشان تازه چاپ شده، همهشان پسرانه. امشب نشستم دو قسمت پشت سر هم از کوییر از فولکز نگاه کردم و آخریاش همانی بود که با هم دیده بودیم و من خوابآلو بودم و سرم را گذاشته روی شانهی تو و... و حالا میانهی تابستان است. فقط سه ماه گذشته است. من استعداد خودویرانگری دارم. استعداد پرت کردن همهی چیزهای خوب به بیرون. استعداد گه بودن، سگ بودن، الاغ بودن
...
باید مینوشتم، باید یک مشت فحش میدادم به خودم و زمین و زمان و همهی چیزهای دیگر، مگرنه امشب خوابی وجود نداشت
Tuesday, August 18, 2009
پرسه میزنیم، وسط پاساژ دوستم میگوید این جوری نرقص با اون کون گندهات
عکس همچنان تزئینی است
رفته بودیم ولگردی. یعنی دوستهایم تا یک پسر تایپ میدیدند جیغشان میرفت هوا و دنیایی بود در نوع خودش، تقریبا آنقدر معنوی که ماشینها ترمز میکردند سرشان را میآوردند بیرون ما چهار تا را نگاه میکردند آبرو میپاشیدیم وسط پیادهرو. از روی یک پل عابر پیادهی گندهی آبی داشتیم رد میشدیم و همانطور که پلهبرقی ما را هل میداد پایین من برگشتم به یک دوست ملبس به یک فقره تیشرت تنگ بنفش گفتم مگر چیزی به اسم استریت وجود دارد؟ هنوز حرفام را تیشرت بنفش نجویده بود که یک صدایی از آن طرف پلهبرقی بلند شد به انگلیسی گفت: چطوری گی؟ من هم به انگلیسی جواب دادم ممنون، مرسی، خوبم. و برگشتیم و نگاه کردیم و یک پسر جوان معمولی ملبس به یک عدد تیشرت سیاه تنگ و موهای قهوهیی ژل زده زل زده بود به ما سه تا، یکی هم کنارش بود من نخواستم او را ببینم. آقای تیشرت تنگ بنفش فرمودند آقا تحصیل کرده تشریف داشتند. رفته بودیم یک عدد پسر ملبس به یک فقره تیشرت آبی تنگ برای خودشان گردنبند و حلقه ابتاع فرمایند. قبل از آنکه یک عدد گردنبند به شکل دو حرف انگلیسی جی که درون هم فرو رفته بودند به سلیقهی من بخرند و یک رینگ سادهی نقرهیی، ولی شیک باز هم به سلیقهی من بخرند، آقای بنفش تنگ رو به من که سورمهیی تنگ پوشیده بودم برگشتند و پرسیدند حالا تایپ شما چی هست؟ من هم یک جوابی دادم که ختم شد به اینکه این گردنبند رو ببینید. ولی بعد که آقایان از هم جدا شدیم و آن دو فقره رفتند مهمانی و یک فقره با گردنبند و انگشتر برگشت خانه، من هم سوار تاکسی شدم و منگ بودم، این سوال توی سرم وول میخورد که من دنبال چی میگردم؟
حالا این سوال از دیشب دور و بر من پرسه میزند. با هم رفتیم جلق زدیم. با هم دوست هم شدیم. با هم با آهنگ پاستوریزهی ساسیمانکن رقصیدیم و بعد هم با هم سردرد شدیم از آفتاب که رفته بودم دنبال یک کار اداری. ولی جوابی نیست. از لحاظ تئوریک با مرور پروفایلهایم، من دنبال یک موجودی میگردم که دانشجو باشد و سه تا پنج سال از من کوچکتر باشد و بدناش اسموث باشد و جلف باشد و فشن باشد و وی مور بی باشد و لوس باشد و از ساعتهای متمادی لیس زده شدن خوشاش بیاید و به طرز جالبی خل و چل هم باشد. ولی از لحاظ تئوریک من نشستهام توی خانهام، پشت مانیتور نوزده اینچ فلت سامسونگ سیاه رنگام و موسیقی گوش میکنم و کوئیر از فولکز نگاه میکنم، میخوانم، مینویسم، ترجمه میکنم و به وزن اضافه کردنام ادامه میدهم. از لحاظ احساسی دلم میخواهد یک نفر باشد که وراجی کنیم با هم و با هم آشپزی کنیم و با هم دوست باشیم و خیلی چیزهای دیگر. از لحاظ عملی هیچ کار خاصی نمیکنم
دیروز توی پاساژ یک سری گردنبند جلف دیده بودم و با دوستم نگاه میکردیم و دو فقرهی دیگر رفته بودند جوراب ببینند و بعد من هوسناک شدم و شروع کردم به قر دادن و دوستم چشمغره رفت و گفت این جوری بدنات را تکان نده با اون کون گندهات. و بعد هم ما معصومانه رفتیم شورت ببینیم ولی دوستم نپسندید
مسالهی اصلی این است که کسل شدم، حوصله ندارم، دلم یک کم جیغ و داد میخواهد، ولی تا میآیم خودم را یک تکانی بدهم یکی میگوید هیس. کلی کار دارم انجام بدهم ولی هوس نمیکنم. چرا گربهها این جوری میشوند؟ تا آخر فرودین همه چیز خوب بود و سکس بود و زندگی بود و ملس بودم و پف کرده و هوسناک. بعد از اردیبهشت به همه چیز پنجول میکشم و هیچی ته دلم را نمیگیرد و ویار گرفتم از انواع مختلف. همهی دیتهایم هم ختم میشود به یک موجود وحشتناکی که اغلب موارد نیمه کچل است و زشت است و ملالآور است و سلام که میکند بعد میپرسد خوب، بسه، برویم بکنیم؟ من هم یک جوری خیلی بد سر کارش میگذارم برود تنهایی توی کف جلق بزند و آه بکشد
پرسه میزنم، بیحوصله، دلم میخواهد یکی را پنجول بکشم، سرتاپایش را، ولی هیچی، هیچی این دور و بر ته دلم
...
این را گفته بودم. یک نفر بیاید خودش را تقدیم کند من گازش بگیرم
رفته بودیم ولگردی. یعنی دوستهایم تا یک پسر تایپ میدیدند جیغشان میرفت هوا و دنیایی بود در نوع خودش، تقریبا آنقدر معنوی که ماشینها ترمز میکردند سرشان را میآوردند بیرون ما چهار تا را نگاه میکردند آبرو میپاشیدیم وسط پیادهرو. از روی یک پل عابر پیادهی گندهی آبی داشتیم رد میشدیم و همانطور که پلهبرقی ما را هل میداد پایین من برگشتم به یک دوست ملبس به یک فقره تیشرت تنگ بنفش گفتم مگر چیزی به اسم استریت وجود دارد؟ هنوز حرفام را تیشرت بنفش نجویده بود که یک صدایی از آن طرف پلهبرقی بلند شد به انگلیسی گفت: چطوری گی؟ من هم به انگلیسی جواب دادم ممنون، مرسی، خوبم. و برگشتیم و نگاه کردیم و یک پسر جوان معمولی ملبس به یک عدد تیشرت سیاه تنگ و موهای قهوهیی ژل زده زل زده بود به ما سه تا، یکی هم کنارش بود من نخواستم او را ببینم. آقای تیشرت تنگ بنفش فرمودند آقا تحصیل کرده تشریف داشتند. رفته بودیم یک عدد پسر ملبس به یک فقره تیشرت آبی تنگ برای خودشان گردنبند و حلقه ابتاع فرمایند. قبل از آنکه یک عدد گردنبند به شکل دو حرف انگلیسی جی که درون هم فرو رفته بودند به سلیقهی من بخرند و یک رینگ سادهی نقرهیی، ولی شیک باز هم به سلیقهی من بخرند، آقای بنفش تنگ رو به من که سورمهیی تنگ پوشیده بودم برگشتند و پرسیدند حالا تایپ شما چی هست؟ من هم یک جوابی دادم که ختم شد به اینکه این گردنبند رو ببینید. ولی بعد که آقایان از هم جدا شدیم و آن دو فقره رفتند مهمانی و یک فقره با گردنبند و انگشتر برگشت خانه، من هم سوار تاکسی شدم و منگ بودم، این سوال توی سرم وول میخورد که من دنبال چی میگردم؟
حالا این سوال از دیشب دور و بر من پرسه میزند. با هم رفتیم جلق زدیم. با هم دوست هم شدیم. با هم با آهنگ پاستوریزهی ساسیمانکن رقصیدیم و بعد هم با هم سردرد شدیم از آفتاب که رفته بودم دنبال یک کار اداری. ولی جوابی نیست. از لحاظ تئوریک با مرور پروفایلهایم، من دنبال یک موجودی میگردم که دانشجو باشد و سه تا پنج سال از من کوچکتر باشد و بدناش اسموث باشد و جلف باشد و فشن باشد و وی مور بی باشد و لوس باشد و از ساعتهای متمادی لیس زده شدن خوشاش بیاید و به طرز جالبی خل و چل هم باشد. ولی از لحاظ تئوریک من نشستهام توی خانهام، پشت مانیتور نوزده اینچ فلت سامسونگ سیاه رنگام و موسیقی گوش میکنم و کوئیر از فولکز نگاه میکنم، میخوانم، مینویسم، ترجمه میکنم و به وزن اضافه کردنام ادامه میدهم. از لحاظ احساسی دلم میخواهد یک نفر باشد که وراجی کنیم با هم و با هم آشپزی کنیم و با هم دوست باشیم و خیلی چیزهای دیگر. از لحاظ عملی هیچ کار خاصی نمیکنم
دیروز توی پاساژ یک سری گردنبند جلف دیده بودم و با دوستم نگاه میکردیم و دو فقرهی دیگر رفته بودند جوراب ببینند و بعد من هوسناک شدم و شروع کردم به قر دادن و دوستم چشمغره رفت و گفت این جوری بدنات را تکان نده با اون کون گندهات. و بعد هم ما معصومانه رفتیم شورت ببینیم ولی دوستم نپسندید
مسالهی اصلی این است که کسل شدم، حوصله ندارم، دلم یک کم جیغ و داد میخواهد، ولی تا میآیم خودم را یک تکانی بدهم یکی میگوید هیس. کلی کار دارم انجام بدهم ولی هوس نمیکنم. چرا گربهها این جوری میشوند؟ تا آخر فرودین همه چیز خوب بود و سکس بود و زندگی بود و ملس بودم و پف کرده و هوسناک. بعد از اردیبهشت به همه چیز پنجول میکشم و هیچی ته دلم را نمیگیرد و ویار گرفتم از انواع مختلف. همهی دیتهایم هم ختم میشود به یک موجود وحشتناکی که اغلب موارد نیمه کچل است و زشت است و ملالآور است و سلام که میکند بعد میپرسد خوب، بسه، برویم بکنیم؟ من هم یک جوری خیلی بد سر کارش میگذارم برود تنهایی توی کف جلق بزند و آه بکشد
پرسه میزنم، بیحوصله، دلم میخواهد یکی را پنجول بکشم، سرتاپایش را، ولی هیچی، هیچی این دور و بر ته دلم
...
این را گفته بودم. یک نفر بیاید خودش را تقدیم کند من گازش بگیرم
Thursday, August 13, 2009
چگونه سبزی هم را پاک کنیم؟
یک فقره عکس تزئینی دیگر برای دلجگر خون کردن کلهپاککن
یک فقره آگهی. پدیکی، دوست نازنین من، یکی از مهربانترین و زیباترین، در عین حال باهوشترین و جدیترین دوستان ما، بالاخره وبلاگ خودش را افتتاح کرد، ممنون پدیکی
http://pedika.blogspot.com
خوب، همین اول یک سری توضیح از خودم بروز بدهم که این پست در مورد وبلاگیست که ماها میخواهیم راه بیاندازیم و هدف کلیاش این است که یک مقدار متنابهی بخندیم و شر بریزیم و برقصیم و چیزهای دیگری که بعدا هر کسی خودش به تنهایی خواهد فهمید. هدف از نوشتن این مطلب گوشزد کردن چند مطلب است که بعدا ملت خدا پسورد نزنند وارد صفحه نشوند ببینند آنجا چند نفر دارند همان کارهایی را میکنند که توی سریال کیوایاِف توی حمام بابلیلون و حیاط خلوت همان بار انجام میدهند. اول، این ایدهی امیدرضا بود که یک وبلاگ داشته باشیم که تویش سبزی هم را پاک کنیم از اینجا تا وووووووی همانجا. ولی خوب چون امیدرضا فعلا امکانات ندارد و من هم فعلا صبر ندارم طبق معمول همیشه ایده را دزدیم و همینجا میخ زدم به دیوار. درست بعد از اینکه من میخ را کوبیدم به روی ایده، ضد من انقلاب مخملی شد و گارد ریخت و همه چیز شلوغ شد و دود بود و شعار میدادند و من یک موقعی دیدم همزاد یک خندههای شیطانی میکند و شورت من را توی هوا میچرخواند و امیدرضا هم دارد دست میزند و شروین هم دارد میرقصد. فکر کن چه فضایی شده بود. در هر صورت، چند نکته در مورد وبلاگ
یکم – وبلاگ یک سری نویسندهی ثابت دارد که هر کدام توی صفحهي بلاگر یک ورودی برای خودشان دارند و هر وقت افاضه کرد یک چیزهایی منتشر میکنند، ولی این دلیل نمیشود که این یک صفحهی بسته باشد. مگر خود من مردم؟ هر چی دل تنگ و تارت میخواهد را بکش بیرون بده من خودم میگذارم توی صفحه، نازی
دوم – سبزی پاک کردن به همین سادگی نیست. یک سری مراحل دارد که باید رعایت شود. مرحلهی اولاش که الان میگویم این است که سر دلت خیلی سنگین نباشد و بقیهی مرحلههایش را حین اجرا متوجه میشوند. برای همین قبل از سبزی پاک کردن، که شروعاش با ماست ولی اینکه به کجا ختم شود کاملا به خدا بستگی دارد، بروید تخلیه و تنزیه و این چیزها. قشنگ توالتتان را بروید، جلقتان را بزنید، دوشتان را بگیرد و شاداب و سر حال پشت صفحهي مانیتورهایتان بنشینید. عزیزان من، قرار نیست توی این صفحه مسلسل دستتان بگیرید و تیکن توی پلیاستیشن بازی کنید. قرار است فقط و فقط بخندیم و میدانید شرط خنده چیست؟ این است که همه با هم بخندیم، نه اینکه یکیمان تنهایی بخندد. پس لطفا با ته و سر دل سنگین سر سفره نشینید چیزها قهوهیی نشود یک وقت
سوم – بابا ما درست است که میخواهیم سبزی هم را پاک کنیم، اما به خدا ما با هم دوست هم هستیم ناناز. برای همین وقتی یک نفری را قرار باشد دراز کنیم توی وبلاگ، قبلاش با خودش هماهنگ میکنیم و خود من هر چی بنویسم را قبلا میدهم خود آن نفر بخواند و چیزهایی به آن اضافه کند. حالا بقیه هم لطفا رعایت همدیگر را داشته باشند، بالاخره عزیزم نوبت خود شخص شما هم میرسد نازم
چهارم – نسخهی آزمایشی این وبلاگ که بیاید، یک ماه یا شاید هم بیشتر، با توجه به انبوه سوتیهای من، در مورد خود شخص من آزمایش میشود و اگر در ته و توی دل و رودههای من خوب جواب داد، به بقیه هم عرضهاش میکنیم. البته کاندم میگذاریم به بقیه چیزی منتقل نشود. حالا تقاضای داوطلب میکنیم، نشد، یک چیزی پیش میآید به هر حال، نگران سوژه نیستیم که، ماشاءالله پاشیده توی هوا
در کلیت ماجرا، من کوههایی از سبزی میبینم که در دوردست و همین نزدیکیها ول هستند تا پاک شوند. لطفا دستکش دستتان کنید، موهایت را گیره بزنید، فکها را باز کنید و بیاید این وسط یک حالی ببرید. من میدانم که پسورد وبلاگ را که به دو سه نفر اولی بدهی، فردایش تا آن ور کرهي زمین ملت دارند پسورد میزنند این صفحه را میخوانند، ولی خوب، برای ذهنهای خودمان که خوب است میگوییم صفحه پسورد دارد لابد یک خبری نیست. و باز هم میگویم و میگویم و میگویم: کل ماجرا فقط این است که یک کم بلند بلند بخندیم و خوش باشیم، قبول؟
یک فقره آگهی. پدیکی، دوست نازنین من، یکی از مهربانترین و زیباترین، در عین حال باهوشترین و جدیترین دوستان ما، بالاخره وبلاگ خودش را افتتاح کرد، ممنون پدیکی
http://pedika.blogspot.com
خوب، همین اول یک سری توضیح از خودم بروز بدهم که این پست در مورد وبلاگیست که ماها میخواهیم راه بیاندازیم و هدف کلیاش این است که یک مقدار متنابهی بخندیم و شر بریزیم و برقصیم و چیزهای دیگری که بعدا هر کسی خودش به تنهایی خواهد فهمید. هدف از نوشتن این مطلب گوشزد کردن چند مطلب است که بعدا ملت خدا پسورد نزنند وارد صفحه نشوند ببینند آنجا چند نفر دارند همان کارهایی را میکنند که توی سریال کیوایاِف توی حمام بابلیلون و حیاط خلوت همان بار انجام میدهند. اول، این ایدهی امیدرضا بود که یک وبلاگ داشته باشیم که تویش سبزی هم را پاک کنیم از اینجا تا وووووووی همانجا. ولی خوب چون امیدرضا فعلا امکانات ندارد و من هم فعلا صبر ندارم طبق معمول همیشه ایده را دزدیم و همینجا میخ زدم به دیوار. درست بعد از اینکه من میخ را کوبیدم به روی ایده، ضد من انقلاب مخملی شد و گارد ریخت و همه چیز شلوغ شد و دود بود و شعار میدادند و من یک موقعی دیدم همزاد یک خندههای شیطانی میکند و شورت من را توی هوا میچرخواند و امیدرضا هم دارد دست میزند و شروین هم دارد میرقصد. فکر کن چه فضایی شده بود. در هر صورت، چند نکته در مورد وبلاگ
یکم – وبلاگ یک سری نویسندهی ثابت دارد که هر کدام توی صفحهي بلاگر یک ورودی برای خودشان دارند و هر وقت افاضه کرد یک چیزهایی منتشر میکنند، ولی این دلیل نمیشود که این یک صفحهی بسته باشد. مگر خود من مردم؟ هر چی دل تنگ و تارت میخواهد را بکش بیرون بده من خودم میگذارم توی صفحه، نازی
دوم – سبزی پاک کردن به همین سادگی نیست. یک سری مراحل دارد که باید رعایت شود. مرحلهی اولاش که الان میگویم این است که سر دلت خیلی سنگین نباشد و بقیهی مرحلههایش را حین اجرا متوجه میشوند. برای همین قبل از سبزی پاک کردن، که شروعاش با ماست ولی اینکه به کجا ختم شود کاملا به خدا بستگی دارد، بروید تخلیه و تنزیه و این چیزها. قشنگ توالتتان را بروید، جلقتان را بزنید، دوشتان را بگیرد و شاداب و سر حال پشت صفحهي مانیتورهایتان بنشینید. عزیزان من، قرار نیست توی این صفحه مسلسل دستتان بگیرید و تیکن توی پلیاستیشن بازی کنید. قرار است فقط و فقط بخندیم و میدانید شرط خنده چیست؟ این است که همه با هم بخندیم، نه اینکه یکیمان تنهایی بخندد. پس لطفا با ته و سر دل سنگین سر سفره نشینید چیزها قهوهیی نشود یک وقت
سوم – بابا ما درست است که میخواهیم سبزی هم را پاک کنیم، اما به خدا ما با هم دوست هم هستیم ناناز. برای همین وقتی یک نفری را قرار باشد دراز کنیم توی وبلاگ، قبلاش با خودش هماهنگ میکنیم و خود من هر چی بنویسم را قبلا میدهم خود آن نفر بخواند و چیزهایی به آن اضافه کند. حالا بقیه هم لطفا رعایت همدیگر را داشته باشند، بالاخره عزیزم نوبت خود شخص شما هم میرسد نازم
چهارم – نسخهی آزمایشی این وبلاگ که بیاید، یک ماه یا شاید هم بیشتر، با توجه به انبوه سوتیهای من، در مورد خود شخص من آزمایش میشود و اگر در ته و توی دل و رودههای من خوب جواب داد، به بقیه هم عرضهاش میکنیم. البته کاندم میگذاریم به بقیه چیزی منتقل نشود. حالا تقاضای داوطلب میکنیم، نشد، یک چیزی پیش میآید به هر حال، نگران سوژه نیستیم که، ماشاءالله پاشیده توی هوا
در کلیت ماجرا، من کوههایی از سبزی میبینم که در دوردست و همین نزدیکیها ول هستند تا پاک شوند. لطفا دستکش دستتان کنید، موهایت را گیره بزنید، فکها را باز کنید و بیاید این وسط یک حالی ببرید. من میدانم که پسورد وبلاگ را که به دو سه نفر اولی بدهی، فردایش تا آن ور کرهي زمین ملت دارند پسورد میزنند این صفحه را میخوانند، ولی خوب، برای ذهنهای خودمان که خوب است میگوییم صفحه پسورد دارد لابد یک خبری نیست. و باز هم میگویم و میگویم و میگویم: کل ماجرا فقط این است که یک کم بلند بلند بخندیم و خوش باشیم، قبول؟
Sunday, August 09, 2009
سبزی هم خرد میکنیم
عکس صرفا تزئینی است... رامتین
هوووووووووووی، مگه ما چیمون کمه؟ من یک هفته است هی نشستهام توی اتاق خوابم تنهایی حرص میخورم که چرا باید شورت همهی آنها بادبان بشود و ما همین جوری بیکار و علاف نشسته باشیم ول؟ هاه؟ هاه؟ بالاخره یک مد در کشور داشته باشیم برای فصل تابستان و در آن همه اعتراف کنند و ماها هیچی؟ فقط روز انتیهوموفوبیا یادتان میآید گی هستید؟ کونیهای بیخاصیت
حالا که این طوری شده من رسما اعلام میکنم که نذر کردهام شورت همهتان را بادبان کنم و همینجا رسما اعلام میکنم درست است که آرشام توی انتخابات رای آورده است ولی من و امیدرضا میخواهیم در کنار مهدی و رهام و چند نفر دیگر یک پروژهی ملی شروع کنیم به اسم وبلاگ سبزیپاککنی با شعار شورت همهمان بادبان میشود
فقط این رایحهی خوش را بدهم که این وبلاگ خصوصی خواهد بود یعنی توی بلاگاسپات است و باید پسورد داشته باشید تا بتوانید وارد این وبلاگ بشوید و شورتهای ملت را توی آسمان تماشا کنید. ضمنا بگویم که امیدرضا و مهدی و رهام و چند نفر دیگر هم همینجا خبردار شدهاند که قرار است این صفحه راه بیافتد
به امید روزی که همهی شورتها در آسمان آبی پر از ابرهای تنبل در اهتزار باشند
Sunday, August 02, 2009
پس این موشولینا کوشند؟
تصویر: نقاشی اختصاصی امیدرضا برای همین پست. ضمنا قبل و هنگام خواندن و بعد از خواندن این متن توصیه میشود آهنگ موشولینا کوشند سروده و کار ساسیمانکن را مرتب به گوشهایتان سرازیر کنید. این پست در ادامهی جملهی طلایی رها نوشته شده است که گفته است ساسیمانکن را به میرحسین ترجیح میدهد، من مجبور شدم بگویم موشولینا را به هر دویشان ترجیح میدهم... رامتین
یک سری چیزهایی هست که بابا مامانهای ما هی سعی میکنند ما نفهمیم و از بچگی ماها خودشان را جر دادند دمگوشی ازشان حرف بزنند و به روی خودشان هم نمیآوردند که یک چیزهایی غیرعادی است و ما هم ادا در میآوریم که خر هستیم ولی واقعیت که یک چیز دیگری بود، آره. یکی از چیزهای خیلی مهمی که ماها خیلی وقتها پیش ازش غاقل مانده بودیم موضوع مهم و اساسی و حیاتی موشولینا بود که الان به لطف و رحمت الهی یک چیزی است عیان تو مایههای آب پاک تهران و هوای مشهد که با روی هم هر کسی را میکنند خود خود موشولینا
موشولیناها یک جایی نزدیکهای بهشت زندگی میکنند و قانون اساسیشان هم این است که هیچی به تخمت نیست. حالا یک سری آدمهایی برداشتهاند این موضوع را مسخرهبازی استریتی کردهاند و ریش میگذارند و ابرو بر میدارند و جلوی دوربین میروند و فکر میکنند ماها هم نشستهایم اینجا کون هوا کردهایم فقط هوا بخورد. من همین الان قرص و محکم مشت میکوبم روی میز و یک مشت هم میکوبم روی سینه تو مایههای کینگکانگ و هوار میزنم که اینها همهاش چرت و پرتهاییست که مامان باباهای ما و ساسیمانکن هی میگویند و یکیشان را هم باور نکنید که زندگی استریتی است و این چیزهای دیگری که میگویند و من حوصله ندارم دانه دانهشان را تکرار کنم. فقط یادتان باشد کلا باور نکنید
موشولینا یعنی نشئگی، یعنی همهاش چهل و هشت سانت بالای سطح زمین قدم زدن، یعنی ارگاسم بیست و چهار ساعته، یعنی عدمباور به هر چرتی که بارت میکنند، یعنی شراب سرخ مدهوش کننده و سیگارهای قوی رنگ از رو برنده، یعنی رقصیدن تا ساعت چهار صبح، یعنی خوابیدن توی دستهای اولین خوشتیپترین ممکن، یعنی به تخمت حواله کردن همهی همهی اراجیف دور و برت، موشولینا یعنی شروین، یعنی پژمان، یعنی رهام، یعنی امیدرضا، یعنی خودم
الان که دارم مینویسم هنوز از پرواز دیشب سرم گیج میرود و آن پسرهی نیمه گي هم دارد توی گوشهایم به انگلیسی فریاد میزند به من زنگ بزن به من زنگ بزن و یک سری چیزهای این شکلی و کلا توی هپروت هستم و چیز زیادی هم نمیفهمم و فقط میخواستم بگویم به کوری چشم همهتان من مجبور شدم دو بار توی یک هفتهی گذشته سوار هواپیما شوم و مرگ، هنوز زندهام. ناامید شدم از هواپیماهای کشور. خیلی چرت است. یعنی من کلا از پرواز بدم میآید و بیست و چهار ساعت بعدش همه چیز همینطوری چرخ میخورد دور و بر من و من صد درصد میشوم خود موشولینا و وقتی موشولینا میشوی باید ور بزنی و من الان قوی توی حس وراجی هستم و توی حس قوی سکس هستم و کلا ارگاسم هستم و توی هوا میپاشم. رفته بودم پیش بر و بچ یک کم جمعاند کنند با خاکانداز و جارو اینقدر تشویقام کردند که حالا با موشک کروز هم نمیشود من را جمع کرد. طفلک شماها که هی این بلاگ را میخوانید. دلم سوخت
حالا این حرفها به کنار. موشولیناها همهشان گی هستند. تویشان از این شوخیها و استریتها و چیزهای خندهدار مضحک نداریم، این ادا بازیها نداریم. توی آن شعر هم ساسیمانکن هی میپرسد پس این موشولینا کوشند و منظورش همین ماها هستیم که دیده نمیشویم و من هر بار گوش میکنم هی خندهام میگیرد از نوع شیطانی و میگویم خره اینجا نشستم نمیبینی به این کلفتی؟
در راستای این مساله که من وحشتناک احساس میکنم که معلم هستم و تجربه دارم و باید همه چیز را هی توضیح بدهم و مثال بزنم، چند مدل موشولینا معرفی میکنم و شماها هم لطف کنید توی کامنتهایتان نمونههای دیگر را معرفی کنید و اعتراف کنید مدل خودتان را تا وقتیکه انشاءالله بزنیم دایرهالمعارف موشولینا را هم علم کنیم و راست بزنیم وسط آسمان و چیزهای دیگری که مربوط است به مامان باباها و من فعلا تخم ندارم در موردشان ور بزنم
موشولینا فرانسوی. لاغر استخوانی، طوری که کل کمرشان کف دست دوست پسرشان جا میشود، شبها قبل از خواب میشود به جای عدد و گوسفند، دندههایشان را شمرد. اسموث. قد صد و هفتاد تا صد و نود. موهای لخت قهوهیی ریخته روی شانه، هیچوقت شانه نمیشود. موهایشان یک چیزی است تو مایههای مستی وقتی موقع خواب صورتات را تویشان مخفی میکند و کیپ بغلشان میکنی. بدنشان آبنبات، وی هستند، کلا همه چیزشان محشر است و صبح که بیدار میشوند خوابآلو در مورد کارل مارکس حرف میزنند و فاشیسم و روشهای مقابله با سوزش چشم هنگام باتوم خوردن در خیابانهای تهران. از هر چیزی که شروع کنند به حرف زدن، آخرسر کلامشان ختم میشود به سکس، حالا تکی یا اورجی
موشولینا صندلی. موهای تیره و بدنهای پشمالویی، بدن پر با عضلههای نرم یا سفت. کلا صندلی هستند و هر جایی یک نفر رویشان ولو میشود یک جوری خمااااااااااااااار آه میکشد و بعد از چند دقیقه نفر روی صندلی زیر عضلهها خرت خرت به صدا میافتد. وای
موشولینا دخترخاله. آرایش کرده. ابرو نازک. باید شلنگاش بگیری تا ببینی چه شکلی است. کلا خرزر وحشتناک. جلسههای سبزیپاک کنی حرفهیی. آبکشی و آبروبری به صورت ویژه اجرا میکنند خفن. باهاشان هستی خوش میگذرد تا وقتی که هوس میکنند تو رو بکنند سوژه. طفلکی. دهن دارند این هوا. ولی خدایا توی سکس خدااااااااااااااااااااا هستند. دهنم آب افتاد
موشولینا سگ. یک موجودی است اخم کرده با یک کمربند هفت سانتی و سیبیل یا تهریش که همهاش حواساش این است که تو به کسی نگاه نکنی و کسی محل نگذارد به تو. چاقو در جیب حمل میکند. دوست پسرهایش همهاش کبود هستند و استخوانهایشان نرم است. دوست دارند دوست پسرهایشان یک چیزی باشند تو مایههای آشپزهای پاریسی و خانه باشد مثل کف دست. نام دیگرشان مرد خانه است
موشولینا منجم مزدور خائن. یک موجود بیخاصیتی است که اغلب موارد کچل است و لابد چاق است و از چیزهایی حرف میزند که واقعیت ندارند. سیگاری است و الکلی است و شبها فکر میکند کاش یکی کنارم بود. توی اینترنت معروف است. توی جیباش پول پیدا میشود. میانگین سن چهل و سه سال
موشولینا خالیبند. یعنی رامتین یا یک مدل وبلاگنویس دیگر. کلا نزدیک شدن بهش مایهی عذاب است. هر چیزی را ممکن است شش تا بگذارد رویش و فردایش توی وبلاگ بخوانی. مثلا این را بخوانید. رهام ببین عزیزم من واقعا به تو علاقه دارم. من واقعا دلم برایت میسوزد. رهام، بگم توی سینما آزادی سر تماشای خاک آشنای بهمن فرمانآرا چی شد، بگم؟ بگم؟ سنداش هم مکتوب الان دستم است ها، بگم؟
پوف. بستان است. بروید سر شعار دادنتان و غر زدن و دید زدنتان و یادتان باشد موشولیناها جایی نرفتهاند و همین جاها ولو هستند و دست تکان میدهند. ضمنا دعا کنید من سرگیجهی بعد از پروازم خوف شود و عاقل شوم و یک متن متعارف بنویسم. میو با پنجول خشن
یک سری چیزهایی هست که بابا مامانهای ما هی سعی میکنند ما نفهمیم و از بچگی ماها خودشان را جر دادند دمگوشی ازشان حرف بزنند و به روی خودشان هم نمیآوردند که یک چیزهایی غیرعادی است و ما هم ادا در میآوریم که خر هستیم ولی واقعیت که یک چیز دیگری بود، آره. یکی از چیزهای خیلی مهمی که ماها خیلی وقتها پیش ازش غاقل مانده بودیم موضوع مهم و اساسی و حیاتی موشولینا بود که الان به لطف و رحمت الهی یک چیزی است عیان تو مایههای آب پاک تهران و هوای مشهد که با روی هم هر کسی را میکنند خود خود موشولینا
موشولیناها یک جایی نزدیکهای بهشت زندگی میکنند و قانون اساسیشان هم این است که هیچی به تخمت نیست. حالا یک سری آدمهایی برداشتهاند این موضوع را مسخرهبازی استریتی کردهاند و ریش میگذارند و ابرو بر میدارند و جلوی دوربین میروند و فکر میکنند ماها هم نشستهایم اینجا کون هوا کردهایم فقط هوا بخورد. من همین الان قرص و محکم مشت میکوبم روی میز و یک مشت هم میکوبم روی سینه تو مایههای کینگکانگ و هوار میزنم که اینها همهاش چرت و پرتهاییست که مامان باباهای ما و ساسیمانکن هی میگویند و یکیشان را هم باور نکنید که زندگی استریتی است و این چیزهای دیگری که میگویند و من حوصله ندارم دانه دانهشان را تکرار کنم. فقط یادتان باشد کلا باور نکنید
موشولینا یعنی نشئگی، یعنی همهاش چهل و هشت سانت بالای سطح زمین قدم زدن، یعنی ارگاسم بیست و چهار ساعته، یعنی عدمباور به هر چرتی که بارت میکنند، یعنی شراب سرخ مدهوش کننده و سیگارهای قوی رنگ از رو برنده، یعنی رقصیدن تا ساعت چهار صبح، یعنی خوابیدن توی دستهای اولین خوشتیپترین ممکن، یعنی به تخمت حواله کردن همهی همهی اراجیف دور و برت، موشولینا یعنی شروین، یعنی پژمان، یعنی رهام، یعنی امیدرضا، یعنی خودم
الان که دارم مینویسم هنوز از پرواز دیشب سرم گیج میرود و آن پسرهی نیمه گي هم دارد توی گوشهایم به انگلیسی فریاد میزند به من زنگ بزن به من زنگ بزن و یک سری چیزهای این شکلی و کلا توی هپروت هستم و چیز زیادی هم نمیفهمم و فقط میخواستم بگویم به کوری چشم همهتان من مجبور شدم دو بار توی یک هفتهی گذشته سوار هواپیما شوم و مرگ، هنوز زندهام. ناامید شدم از هواپیماهای کشور. خیلی چرت است. یعنی من کلا از پرواز بدم میآید و بیست و چهار ساعت بعدش همه چیز همینطوری چرخ میخورد دور و بر من و من صد درصد میشوم خود موشولینا و وقتی موشولینا میشوی باید ور بزنی و من الان قوی توی حس وراجی هستم و توی حس قوی سکس هستم و کلا ارگاسم هستم و توی هوا میپاشم. رفته بودم پیش بر و بچ یک کم جمعاند کنند با خاکانداز و جارو اینقدر تشویقام کردند که حالا با موشک کروز هم نمیشود من را جمع کرد. طفلک شماها که هی این بلاگ را میخوانید. دلم سوخت
حالا این حرفها به کنار. موشولیناها همهشان گی هستند. تویشان از این شوخیها و استریتها و چیزهای خندهدار مضحک نداریم، این ادا بازیها نداریم. توی آن شعر هم ساسیمانکن هی میپرسد پس این موشولینا کوشند و منظورش همین ماها هستیم که دیده نمیشویم و من هر بار گوش میکنم هی خندهام میگیرد از نوع شیطانی و میگویم خره اینجا نشستم نمیبینی به این کلفتی؟
در راستای این مساله که من وحشتناک احساس میکنم که معلم هستم و تجربه دارم و باید همه چیز را هی توضیح بدهم و مثال بزنم، چند مدل موشولینا معرفی میکنم و شماها هم لطف کنید توی کامنتهایتان نمونههای دیگر را معرفی کنید و اعتراف کنید مدل خودتان را تا وقتیکه انشاءالله بزنیم دایرهالمعارف موشولینا را هم علم کنیم و راست بزنیم وسط آسمان و چیزهای دیگری که مربوط است به مامان باباها و من فعلا تخم ندارم در موردشان ور بزنم
موشولینا فرانسوی. لاغر استخوانی، طوری که کل کمرشان کف دست دوست پسرشان جا میشود، شبها قبل از خواب میشود به جای عدد و گوسفند، دندههایشان را شمرد. اسموث. قد صد و هفتاد تا صد و نود. موهای لخت قهوهیی ریخته روی شانه، هیچوقت شانه نمیشود. موهایشان یک چیزی است تو مایههای مستی وقتی موقع خواب صورتات را تویشان مخفی میکند و کیپ بغلشان میکنی. بدنشان آبنبات، وی هستند، کلا همه چیزشان محشر است و صبح که بیدار میشوند خوابآلو در مورد کارل مارکس حرف میزنند و فاشیسم و روشهای مقابله با سوزش چشم هنگام باتوم خوردن در خیابانهای تهران. از هر چیزی که شروع کنند به حرف زدن، آخرسر کلامشان ختم میشود به سکس، حالا تکی یا اورجی
موشولینا صندلی. موهای تیره و بدنهای پشمالویی، بدن پر با عضلههای نرم یا سفت. کلا صندلی هستند و هر جایی یک نفر رویشان ولو میشود یک جوری خمااااااااااااااار آه میکشد و بعد از چند دقیقه نفر روی صندلی زیر عضلهها خرت خرت به صدا میافتد. وای
موشولینا دخترخاله. آرایش کرده. ابرو نازک. باید شلنگاش بگیری تا ببینی چه شکلی است. کلا خرزر وحشتناک. جلسههای سبزیپاک کنی حرفهیی. آبکشی و آبروبری به صورت ویژه اجرا میکنند خفن. باهاشان هستی خوش میگذرد تا وقتی که هوس میکنند تو رو بکنند سوژه. طفلکی. دهن دارند این هوا. ولی خدایا توی سکس خدااااااااااااااااااااا هستند. دهنم آب افتاد
موشولینا سگ. یک موجودی است اخم کرده با یک کمربند هفت سانتی و سیبیل یا تهریش که همهاش حواساش این است که تو به کسی نگاه نکنی و کسی محل نگذارد به تو. چاقو در جیب حمل میکند. دوست پسرهایش همهاش کبود هستند و استخوانهایشان نرم است. دوست دارند دوست پسرهایشان یک چیزی باشند تو مایههای آشپزهای پاریسی و خانه باشد مثل کف دست. نام دیگرشان مرد خانه است
موشولینا منجم مزدور خائن. یک موجود بیخاصیتی است که اغلب موارد کچل است و لابد چاق است و از چیزهایی حرف میزند که واقعیت ندارند. سیگاری است و الکلی است و شبها فکر میکند کاش یکی کنارم بود. توی اینترنت معروف است. توی جیباش پول پیدا میشود. میانگین سن چهل و سه سال
موشولینا خالیبند. یعنی رامتین یا یک مدل وبلاگنویس دیگر. کلا نزدیک شدن بهش مایهی عذاب است. هر چیزی را ممکن است شش تا بگذارد رویش و فردایش توی وبلاگ بخوانی. مثلا این را بخوانید. رهام ببین عزیزم من واقعا به تو علاقه دارم. من واقعا دلم برایت میسوزد. رهام، بگم توی سینما آزادی سر تماشای خاک آشنای بهمن فرمانآرا چی شد، بگم؟ بگم؟ سنداش هم مکتوب الان دستم است ها، بگم؟
پوف. بستان است. بروید سر شعار دادنتان و غر زدن و دید زدنتان و یادتان باشد موشولیناها جایی نرفتهاند و همین جاها ولو هستند و دست تکان میدهند. ضمنا دعا کنید من سرگیجهی بعد از پروازم خوف شود و عاقل شوم و یک متن متعارف بنویسم. میو با پنجول خشن
Friday, July 24, 2009
اصل طلایی طبیعی کردن
توضیح عکس: دو جوان در حال پاس کردن واحد طبیعی ساک زدن در خانه
با توجه به اینکه مردم غیور مشهد، علاقهی خاصی به طبیعی کردن موضوعات دارند و با توجه به اینکه رگ و ریشهی من مشهدی است و با کمال آگاهی به این مساله که نصف بعلاوه یک وبلاگنویسهای گی کشور رگ مشهدی دارند و با توجه به اینکه من فعلا در نشئگی به سر میبرم و همه چیز را ژنو میبینم و با در نظر گرفتن اینکه فعلا همه چیز گل و بلبل و پری در باغ است، در ادامهی فتوای قبلیام در مورد اعلام جهاد رقص در مترو، اعلام میکنم که ماها باید و باید و باید زندگی کردن را طبیعیاش کنیم. حالا این طبیعی چی هست و چه خاصیتهایی دارد و چگونه انجام میشود را من الان میگویم
ببینید طبیعی کردن یک موضوع بدیهی مشهدی است. شما در خانه با پارتنرتان لخت و پتی نشستهاید به لیسیدن میبینید در باز میشود و بابا میآید تو و بدون اینکه زحمت بدهید پورنو را جمع کنید و بطری الکل را سر بدهید زیر تخت، آرام شورتتان را بالا میکشید و بابا میگویید که عزیز یک لیوان بریزم؟
نمونهی دیگر این است که شما در خیابان سجاد مشهد دارید دست در دست داف عزیز قدم میزنید و میرسید به گشت ارشاد و سرتان را مثل یک خانوم و آقای عروس و داماد بالا میگیرید و رد میشوید و کسی جرات نمیکند به شما بگوید بالای چشمتان ابرو هست یا چماق؟
مورد دیگر این است که شما وسط راهپیمایی معترضان به انتخابات هستید و باتومچیها میریزند هر کسی را بزنند شما در ایکی ثانیه هر چی علامت سبز دارید نیست میشود وسط خیابان و بعد مثل یک عابر گیج که اینجا چه خبر است از وسط باتومچیها رد میشوید و محض اطمینان چند تا الحمد الله هم به سبک آقای جوادی آملی زمزمه میکنید
یک مثال همیشگی شب چهارشنبه سوری است، با یک آقای وجیهه المنظر ریشو میروید وسط خیابان قر میدهید و بعد هم که پلیس ریخت داد و هوار راه میاندازید که ماها انقلاب کردیم که این ارازل بریزند این جور گهها بخورند؟
به جز مثال اول که خیلی تخیلی است، من سه تای دیگر را شخصا امتحان کردم. خیلی حال میدهد. مخصوصا وقتی که مامور پلیس گارد ویژه دارد دستبند میزند به یک جوان شورشی در شب چهارشنبه سوری، آن آقای ریشو خیلی محترما برود و به آقای مامور پلیس گارد ویژه مغز تف دادهی زردآلوی داغ تعارف کند و بگوید خیلی خوشمزه است و گیر تعارف بدهد که حتما باید بخوری. حالا صورت آقای مامور پلیس گارد ویژه را نقش بزنید توی سرتان با صورت گیج ویج پسرهی دستبند خورده
سر همین مسالهی طبیعی کردن است که مشهدیها کلا به بیرگی مشهور هستند و اینطوری که من توی سربازی فهمیدم، همهی ایران یک جورهایی از این جانورها میترسند. مسالهی طبیعی کردن این قدر مهم و جدی است که الف نون بعد از انتخاب رفتناش مستقیم میآید مشهد همه چیز را طبیعی کند و مشهدیها هم طبیعیاش میکنند به روی خودشان نمیآورند. البته آخرسر این جوری شد که این قدر مشهدیها طبیعیاش کردن که آن روزی که الف نون آمده بود مشهد، همه ماندند خانه تخمه خوردند و شو نگاه کردند از ماهوارههایشان و فیلمهای یوتوب درآمد که آقا توی صحن خالی حرف میزدند. هه هه هه. دیدید چقدر خاصیت دارد این طبیعی کردن؟
حالا یک مثال عملی برای تهرانیهای از همه جا بیخبر، میخواهیم خیلی طبیعی توی مترو برقصیم. اول موقع پایین آمدن از پلهها عمیق حس ژنو میگیریم از ماتحت به بالا و بعد سوار واگن که میشویم، اگر در وضعیت گروپ نبودیم و فضا برای حرکت دست و پا باز بود، خیلی ریلکس هدفون در گوش، کون را میدهیم طرف ملت و آی حالا بزن قرهای گیر کرده را رها میکنیم. موضوع اصلی در طبیعی کردن، گرفتن حس عمیق ژنو است. این اصل طلایی را اصلا فراموش نکنید. البته برای تازه کارها پیشنهاد میکنم که اول دستها در جیب با چشمهای بسته یک کم رقص پا تمرین کنند، بعد که دیدند هیچکی محل سگ نمیدهد، شجاع بشوید و به جوان مو بلوند بغل دستیتان پیشنهاد سکس بدهید
حالا چند مثال از چیزهایی که میشود طبیعیشان کرد
مثلا شما تازه ماهواره گرفتهاید و دنبال شبکههای جدید میگردید. هی میگویید یک شبکهی باحال موسیقی هست به اسم گی تیوی. هی میگویید تا برادرتان میرود فیلترشکن آن میکند و دهن اینترنت را سرویس میکند تا موج این شبکه را گیر بیاورد. بعد میفهمید پولی شده. ولی خوب داداشه که سرچ زده. هه هه هه
مثلا شما توی یک محلهی سنتی زندگی میکنید. بعد از روز انتخابات با شلوارک بالای زانو توی کوچه قدم میزنید. خونسرد میگذارید همهی محله پاهای شما را دید بزنند با دهنهای باز. شما همچنان با حس عمیق ژنو هیچی نمیبینید. پوشیدن تاپ نارنجی هم توصیه میشود همراه با شلوارک گل گلی
مثلا شما توی شلوغترین خیابان توی یک جاهایی نزدیک جنوب شهر قدم میزنید، بعد بدجوری هوا ژنو میشود و بعد پسر کناری شما بازوی لختتان را دست میاندازد محکم میگیرد و سر بالا رد میشوید مثل یک زوج جوان
مثلا سر ایستگاه متروی آریا شهر میخواهید از باربد جدا شوید و جلوی گشت ارشاد باربد دست میاندازد روی صورت شما و لبتان را یک ماچ گنده میگیرد. اینقدر مساله طبیعی است که گشت ارشاد فکر میکند اشتباه دیده رو میاندازد یک طرف دیگر این زن و شوهر از هم جدا شوند
مثلا
...
آه گندتان بزند، آنقدر ور زدم دهنام کف کرد. ببینید جوانهای غیور، لازم نیست از زندگی کردن بترسید. لطفا زندگی بکنید تا جایی که حال و هوایتان هوس میکند. مگر چیست؟ فوقاش توی خیابان موقع لب گرفتن شما را میگیرند، بعد داد و هوا راه میاندازید که چرا تهمت میزنی؟ و تو مگه خودت بچهبازی این جور فکرهای وقیح میکنی؟ و کلا رو هوا میکنید که طرف خاک میشود از رو میافتد. از زندگی کردن نترسید. زندگی کنید. زندگی کنید. زندگی کنید
Subscribe to:
Posts (Atom)