Tuesday, August 25, 2009

مردان سیبیل طلا





عکس و نوشته: کیا



یک


چند وقت پیش، عصر، با یکی از دوستان استریت‌ام که دوازده سال از من بزرگ‌تر است در خیابان قدم می‌زدیم. نمی‌دانم صحبت‌ها به کجا کشیده شد که حرف شد سر زندگی آینده و در نهایت اینکه من در زندگی چه کار می‌خواهم بکنم، چه درسی بخوانم، کی ازدواج بکنم! و این حرف‌ها. دوست بیچاره‌ی من، مرا در مورد انتخاب همسر آینده نصیحت می‌کرد. من گفتم من هیچ وقت ازدواج نخواهم کرد. گفت مگر می‌شود؟ حالا که کم سن و سالی این چیزها برایت مهم نیست چند سال بعد که بزرگ شدی، دوستانت را دیدی که خانه و زندگی و بچه دارند، آنوقت تو هم ازدواج می‌کنی. او همچنان اصرار داشت که روزی ازدواج خواهم کرد و در نهایت با من شرط بست که من حتمن در بهار سال 96 یا ازدواج کرده‌ام یا در پیش زمینه‌های یک ازدواج هستم. داشتم در دل خودم می‌خندیدم. دوست داشتم بزرگ‌ترین شرط دنیا را با او ببندم. وقتی از او جدا شدم پیش خودم فکر می‌کردم که اگر حق ازدواج و بهترین شرایط از هر لحاظ را هم داشته باشم، هیچ وقت ازدواج نخواهم کرد. فکر می‌کردم به زندگی خودم. یعنی اینکه اصلا تعهد داشتن کتبی به کسی را دوست ندارم و حس ِ تعلق داشتن به دیگری که در ازدواج هست. می‌شود با کسی دوست بود، با هم زندگی کرد و به هم متعهد بود و من این را بیشتر دوست دارم. به ده سال بعد. بیست سال بعد. بیست سال بعد روزی که من سی و نه ساله شده‌ام. از همین روزها می توانم پیش‌بینی کنم که آن روزها تنها خواهم بود. کسی را برای زندگی‌ام نخواهم داشت



دو


امید
ا م ی ی ی ی د


سه


هوا سرد است
بخار نفس ات
لای دستان ِ من


شاید روزی
جایی
وقتی


امشب حالم خوب است
دوست پسرم

"میس کال" می‌زند


از دورن
قلقلکم می‌دهد چیزی
شُرت ِ بژ
به پوستم می‌آید


ته ِ ته ِ من
پسری هست
،که هیچ وقت
بزرگ نمی‌شود


تصور می‌کنم تو را
در ذهنم
لخت


چهار


چار پَر شعر
از تو
نگه داشته‌ام


میزهای دراز شرکت
جای خالی تخت را
پر کرده‌اند


من از تو
تو از من
کدام بالاخره؟


پشم ِ سینه‌ی تو
می‌خراشد مرا
خواستنی‌ست


من از راه
کاری دارم
شاعر شده‌ام!
پنجره‌ات را
باز کن
پستچی است

تکیه داده، به چارچوب
دست ِ تو
حلقه بر
ک
م
ر
م


خوابم می‌آید
سرم درد می‌کند
تو را لازم شده‌ام


خیابان
همیشه
دراز
است


کف ِ دست تو
چهار راهی‌ست
گل می‌فروشند، در آن


کاری
به کارم
داری؟


مردهای خجالتی
آستین‌های بالا زده
جلو می‌روم


گردن که کج کنی
زیر دست‌های پرزدار
بکارت ِ خالص


خواب دیدم
ملافه‌ی سفید کشیدی
روی ِ تخت


کاری به کارم نداری
مشکل همین است
کاری به کارم نداری


می‌دانستم
هیجان داری
دلگیر نشدم


در می‌رود از دستم
ساعت‌ها
حرف میزنم با تو وقتی


با تو می‌توان
سه ساعت و خورده‌ای
پشت ِ تلفن، حرف زد


پیچیده در تو، تنم
درختی شده

"آب ِ خوبی زیرش رفته است"


پنج


می‌نشینم جلوی آینه
فکر می‌کنم
اینطوری
مرا
می‌پسندی؟
تو، شکلات
شکلات
شکلات


راه می‌روم
در را
کی می‌زنی؟
کر شده‌ام
نشده‌ام روی تخت
داد می‌زنم


سرم تیر می‌کشد
راه‌ها کش می‌آیند
عصبی‌ام می‌کند


برف می‌کوبید
به شیشه‌ها
مسافرت بودیم



یک کاری کن
یک کاری کن
یک کاری کن

"آل استار" دیده‌ام، سورمه‌ای
چهل و شش تومن
حقوق بگیر، برایم بخر


گل ِ زرد
کافی شاپ، شلوغ
منتظر


س مثل ِ سیب
مثل ِ
سعید


شش


و پنج بار بگو
که من از سکسی شدن رابطه‌ها می‌ترسم
که من از سکسی شدن رابطه‌ها می‌ترسم
که من از سکسی شدن رابطه‌ها می‌ترسم
که من از سکسی شدن رابطه‌ها می‌ترسم
که من از سکسی شدن رابطه‌ها می‌ترسم


هفت


برای آنها



آشفته کن موهایت را
که سی سالگی زد سفید کرد
رعد و برق شد

بکش دستمال روی عینکت ناز کن بگو سلام

فرق کرد موهایت را از وسط
قرص‌هایت را گذاشت کف ِ دستت رید به تو
گفت
بمیر آمبولی


هشت


نشسته بودم کف حموم. آینه رو گذاشته بودم رو پاهام داشتم موهامو کوتاه می‌کردم. الانه کلم شده عین فندق. اینقد کوتاه شده نمی‌شه کاریش کرد. همینجوریشم با کله‌ی کچل توی گرمای اتاق گردنم عرق سوز می‌شه. آی چی می‌شد یکی منو برداره ببره مسافرت




تموم شدن کنکور، نشستن توی خونه، جک توی سریال ِ لاست همشون می‌گه نباید بیکار نشست پسر جون


نه


...
امروز نمی‌دونم چرا بعد از این همه یاد آقاهه افتادم و دلم براش تنگ شد


ده


سلام. با حسین می‌شینم روی سکوی دم در. دستمو حلقه می‌کنم دور پاهام، می‌ذارم زیر چونه، پیچ می‌دم، می‌ذارم بالای سرم... پفک‌های انگشتری رو می‌کنم توی همه‌ی انگشتام. انگشترا رو دونه دونه می‌خورم. انگشت‌هامو لیس می‌زنم. ماشین بد رنگ زرشکی شش بار از جلوم رد می‌شه. کوچه‌ی شلوغ، بچه‌ها با اسکیت، دیدارهای خانوادگی، جمعه است. من روی سکو نشستم با دمپایی قهوه‌ای. دلم پر از پروانه هست که می‌چرخند می‌یان بالا، من دوباره قورتشون می‌دم می‌رن تو. شوری روی انگشتام توی دهنم که منو می‌بره به برهوت. گردن که کج می‌کنی که ماشین بره سر کوچه می‌بینمت که فرمان در دست گرفتی، کمربند بچه را می‌بندی، من از دور پروانه‌هایم را پرت می‌کنم برای تو



4 comments:

  1. Anonymous3:41 AM

    تنهایی
    وجود داشتن
    نداشتن
    بودن
    نبودن

    خندیدن
    گریه کردن

    عشق ورزیدن
    رانده شدن

    نبودن
    ندیدن
    حس نکردن


    ...


    رامتین


    دوستش داشتم

    ReplyDelete
  2. الو مامان! مامان
    پسرت مریض شده
    بگو به خواهرها
    به لودا به اولگا
    بگو پسرت، برادرشان
    بهترین مریضی دنیا رو گرفته
    قلب پسرت گر گرفته
    مامان

    ReplyDelete
  3. Anonymous3:28 PM

    ناجور! چه خوب كه يه نفر ديگه هم پيدا شد از ماياكوفسكي خوشش بياد.خيلي در اين مورد احساس تنهايي مي‌كردم
    victor

    ReplyDelete
  4. salam
    bloge mahshari dari
    taze bash ashna shodam
    be tarze ajibi bat hamzad pendari mikonam
    bia ba ham doost shim
    yahoo id:samgam80

    ReplyDelete