Thursday, January 27, 2011
The HouseBoy
Wednesday, January 26, 2011
Fuck the Others
چند سال پیش بود؟ پنج سال؟ شش سال؟ که فکر کنم همزاد من را به دنیای منجم آشنا کرد و من اول از همه مبهوت شدم از پروفایلها: که ماها هستیم، که ماها وجود داریم. میدیدم پسرهایی که در مورد علایق جنسی خودشان حرف میزدند و عکس خودشان را گذاشته بودند و میتوانستی به آنها دوست بشوی و میتوانستی با آنها بخوابی و میتوانستی خیلی ساده رهایش بکنی و سراغ دیگری بروی، یا با یکی از آنها زندگی بکنی، هر کاری ممکن بود، چون ماها بیپایان بودیم
بعدها که فیلمهای با مضمون گی تماشا کردم، مبهوتتر باقی ماندم که میشود زندگی ماها را نشان داد و حرفاش را زد و در موردش فیلم و تئاتر ساخت. بعدها وقتی اولین رمان گی را به انگلیسی خواندم، دیگر برایم طبیعی شده بود: ماها وجود داریم، بیشمار وجود داریم، در شکلها و حالتها و احساسها و بیانهایی گوناگون و هر چه میخواهد بشود، بگذار بشود. چیزی کم نمیشود. چون ماها هستیم
الان فقط بیپایان آرامم: نزدیک سی فیلم دیگر با مضمون گی برایم هدیه آوردهاند. نفسهای عمیق میکشم و نگاه میکنیم به بودنمان. به هستنمان. و بقیه چه اهمیتی دارند؟ واقعا آن بقیه چه اهمیتی دارند که نمیخواهند؟ بگذار نخواهند، مگر چه قدرتی دارند؟ کشتن ما؟ زدن ما؟ ولی ماها که بیشماریم، فقط باید خودمان هم متوجه خودمان بشویم، متوجهاش هستیم؟ شاید آره، شاید نه، ولی زندگی ادامه دارد. زندگی به این چیزها اهمیتی نمیدهد. فکرهای بقیه، خندههای آیندهی بقیه میشود، چون همیشه همینطور بوده، و همیشه همینطور خواهد ماند
Thursday, January 20, 2011
در خانهی خالی
من تصمیم نمیگیرم. برای هیچی. برای هیچجا. چیزی عوض نمیشود. چیزی تغییر نمیکند. تصویرها چرا. تصویرها جاهای خودشان را به تصویرهای دیگر میدهند. تصویرها سعی میکنند چیزهایی را بسازند. من خوشبختم به اندازهی همه چیزهای دیگری که توی دنیا هست. خوشبختم به اندازهی
تصمیم نمیگیرم که چقدر کم یا چقدر زیاد. صبح. توی اتاق خالی. نشسته روبهروی مانیتور. لیوان چایی تلخ را خوردهیی ولی صبحانه را نه. لیوان خالی کنار دستت هست، ولی هنوز آرامبخشات را نخوردی. دیشب
دیشب وقتی زنگ زد و گفت میآید اینجا توی سرت یک چیزی کوفت به یک چیز دیگری. میدانستی برای چی میآید. ولی تصمیم نمیگیری. تصمیم نگرفتی. گفتی برنامه نداری. برنامه نداشتی. باید کارهایت را انجام میدادی. کارهایت که برنامه نمیشوند. هیچی برنامه
بعد زنگ زد که بیا بیرون. نمیخواستی بروی. دست و پا زدی. خواهش کردی. و بعد توی خیابان بودی. هوای سرد توی صورتت میخورد. میلرزیدی. ولی از سرما نبود. درد داشتی، ولی از بیماری نبود. قرص خورده بودی قبل بیرون آمدن. آدمها را نگاه میکردی و میترسیدی. از آدمها میترسی. همیشه میترسیدی، الان بیشتر و
وقتی برگشتی و با دستی که میلرزید از بطری آب یک قلب نوشیدی میدیدی از خیابان رد میشوند و سرت گیج میرفت. نمیخواستی به چیزی فکر بکنی. مجبورتان کرد توی پارک بنشینید. خودش رفت قدم بزند. تو گریهات گرفت. ولی مثل همیشه طول نکشید. یک قطره اشک، دو قطره اشک. حرف زدی و لرزیدی
و بعد حرفها را رها کردی. چه اهمیتی داشت؟ چه اهمیتی دارد؟ دیگر نگفتی. دیگر سکوت کردی. از دور صدا زد که بیایم؟ که آشتی کردید؟ توی پارک مجبورتان کرد همدیگر را بغل کنید. تو گریهات گرفت. تو لرزیدی. لبهایت را بوسید. لبهایش گرم بود
توی خیابان بودی. توی خیابان پر از ماشین و پر از آدم و پر از هیچی. این تصویرها که واقعی نیستند. هیچی واقعی نیست. برگشتی خانه. برای پسری که از تهران میآید چهار تا کارتون خریدی. تلفن زدی از خودش پرسیدی چی باشد. پسری که از تهران میآید خوشاخلاق بود. تو نبودی. تو هیچی جایی نبودی
آمدی خانه. شام خوردی. سعی کردی شام بخوری. به خاطر قرص صبحات شام خوردی. مجبورت میکرد. تو تصمیم نمیگیری. تو برای هیچی تصمیم نمیگیری. برگشتی توی اتاق. موسیقی گوش کردی. اینترنت. عکس خودت را توی فیسبوک عوض کردی. بعد کامپیوتر را خاموش کردی. بعد چند تا شعر خواندی. بعد خوابیدی. بعد میلرزیدی. بعد تلفنات لرزید. بعد اساماس سعدی بود. بعد خندیدی. بعد جواب اساماساش را دادی. بعد تلفن دوباره لرزید. بعد دوباره خندیدی. بعد خوابیدی. خوابهای خوب دیدی. تصمیم نمیگیری. به خاطر قرصهای صبحها است. خودت هم میدانی. لیوان خالی است. باید بروی چایی بریزی. باید قرصات را بخوری. باید به خاطر قرص صبح، صبحانه بخوری. همه جا خالی است. خانه خالی است. این اتاق خالی است و این صندلی
Sunday, January 09, 2011
تابوتساز میرقصد
این شعر را برای رهام گفته بودم. حالا بخشی از دفتر قایمباشک ابرها است که به زودی توسط نشر گیلگمشان به صورت اینترنتی منتشر خواهد شد
هیچ کسی در تاریکی تنها نیست
یک نفر یک جایی هست
توی سیاهی لبخند میزند
من اسم تو را گذاشتم آبان
و سکوتها شکستند
من اسم تو را گذاشتم آذر
و دیوارها ریختند
من اسم تو را گذاشتم بهار
و با هم گریستیم
Wednesday, January 05, 2011
شوهر
این پست اینقدر خصوصی است که همهتان میتواند با چشمهایی باز بخوانیدش. هه
.......
توله گرگ سفید پشت گوشی موبایل دست گذاشت روی یکی از قانونهای قدیمی گربهگرگی خودمان. یادم آورد که هر گربهگرگی که تا تولد 27 سالگیاش شوهر نکرده باشد، ترشیده و روی دست بقیه مانده و بقیهي گرگها باید برای بقیهی عمر جمعاش بکنند و گربه هر چقدر هم میو میو بکند به کیر کسی هم نیست. بعد هم اضافه کردند که مساله پیدا کردن شوهر برای من نیست، مساله این است که من شوهر را تکه پاره نکنم که نماند و برود. من تخصص شوهرپراکنی دارم. یعنی شوهر دستم میآید و بعد حداکثر چند هفته پرت شده توی کوچه و من هم پشت سرش فحش میدهم، خِرررررر و پنجولیاش میکنم
البته من که میدانم همهی این شر ِ شوهر از دست این ننه رهام من بلند شد که رفت شوهر کرد؛ و شوهرش حتا بابای من هم نبود، و یکی از توی دانشگاه بلند کرد، و این نکبت شوهر را انداخت توی فامیل. خیر نبینی ننه. بعدش هم این دختر خالهی گرگ من رفت شوهر کرد و نمیدانم چه جوری کار به جایی رسیده که خاله باربد نازنین من داشت از شوهر حرف میزد. اوی. اوف. پیف. نمیفهمم چرا باید آدم زندگی ولگرد و خوب و آرام و منطقی و با پسر خودش را رها بکند و به این رفتارهای هرزهی قرن بیستمی و استریتی دست بزند؟
حالا درست که گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت پیفپیف، ولی هی هی، من شوهر ندارم و تا چند ماه دیگه هم بیست و هفت سالم میشود و بعد شدم ترشیده. البته هنوز تا یایسگی راه دارم که بعد از سی سالگی است. ولی خوب، هووم، فعلا که ولیم و خوشیم و لیس میزنیم
.......
چند هفته پیش یک مهمانی توی یک دهکدهی تفریحی و توی یک باغ خصوصی در حومهی شهر ما بر پا شد. سر بسته به میهمانها گفتند که جشن دوستپسری دو تا شازده است. هزار در هزار مرتبه شکر که من دعوت نشدم. مجلس عروسی دو تا پسر بود و با چه برنامههایی. از خنچه گرفته تا مهریه. فردایش که برای من ماجرا را تعریف کردند، یک چندشی شدم که آن طرفاش را خودم هم ندیده بودم. به دوست سابقام که در مهمانی تا جا داشت خندیده بود گفتم، عزیز دلم، ما را بکشند هم استریت نمیشویم. حالا هر چی از این رفتارها میخواهید بکنید، ماها همان گی هستیم و عوض هم نمیشویم. عروسی هم بگیریم باز هم دهاندریدههای سابق هستیم و بس
.......
البته من آنقدرها که استریتوفوبیا دارم، دچار هازبندوفوبیا نیستم. البته استریتها را آخرش باید ریخت توی جوب. حوصلهات را سر میبرند در حد تیم ملی. اجبارا تحملشان میکنم. ولی هازبند یک چیز نایابی است مثل پسر باکره. اگر شما یک پسر باکرهی بالای شانزده سال توی کل دنیا پیدا کردید، و پسر هم یعنی گی، من هم یک شوهر پیدا میکنم و پایش میمانم. این خط این هم نشان
ولی من واقعا نمیفهمم چرا آدم باید یکی را چنگ بزند توی زندگی خودش و بعد هم هی به زور کتک و عشق و سکس نگهش بدارد و بگوید این مال منه؟ همین دوست سابق من، مثلا دوستپسر داشت و لابد هنوز هم دارد. ولی خوب دوستپسرش دروغ میگفت، همهاش دعوا میکرد و مرتب هم خیانت میکرد. این ابله هم مینشست توی خانه زار میزد. احمق که هست، توی این شکی نیست، ولی در این حد؟ خوب چرا نمیرفت زندگی بکند و اینقدر خفت و خواری نکشد؟ من نمیفهمم. لابد نمیفهمم که امسال چند تا شازده گل خوب را انداختم توی جوب
.......
در هر صورت بهار سال آینده علاوه بر جشن تولد، جشن ترشیدگی هم خواهم گرفت. اوکی دختر خاله؟ حالا تو مراحل ترشیدگی را برایم رصد میکنی و توی دلت جشن گرفتی که من سعی کردهام تا ترشیدگی را دور بزنم، ولی عزیز دلم، آخرسر هم ور ِ دل خودت ماندم تا پنجولیام بکنی. هیهیهی
Saturday, January 01, 2011
Live Protected
گذشته: کاندوم یک چیز عجیب و غریب است که به درد من نمیخورد، مزاحم است و تازه کی جرات دارد برود و یک بستهاش را بخرد؟ و در هر صورت، حس آدم را میگیرد
من واقعا و دقیقا همین شکلی فکر میکردم
.......
دیشب که چند ساعت مانده به نیمهشب اروپا و آمریکای شمالی، آتشبازیها را در شهرهای اوکلند و سیدنی نگاه میکردم، توی سرم بود که سال گذشتهي میلادی، بیشتر و بیشتر از چی توی دنیا شگفتزده شدهام؟ از سقوطمان توی همهی آمارهای دنیا؟ از جنگ قدرت داخل خانهمان؟ از مرگ؟ از اینکه با یک دختر سر لخت رفتیم کل خیابان را طی کردیم و توی یک کافیشاپ نشستیم و حرف زدیم و برگشتیم و هیچکسی هیچی نگفت؟ از کارهای عجیب و غریب خودم؟
نه. هیچ کدام اینها نبود. بالای سر سیدنی نورها منفجر میشدند و فکر میکردم که شگفتانگیزترین چیز توی کل سال گذشتهی من، این بود که فهمیدم بهترین دوستهای سابق من، اصلا نمیدانند کاندوم چیست و چه جوری باید از آن استفاده کرد. فهمیدم که هیچ درکی از بیماریهای جنسی ندارند. فکر میکنند فقط آب را داخل نریزی کافی است. البته انگار که برای آنها کافی است
.......
پارسال فهمیدم حتا دوستهای من که همیشه کاندوم همراهشان دارند هم آخرسر بدون کاندوم میپرند توی بغل همدیگر
.......
حالا: همهی داروخانهها باکسهایی از انواع مختلف کاندوم را دقیقا جلوی چشم خریدارهایشان گذاشتهاند. حالا میتوانی بروی و هر مدل خواستی بخری و هر مدل لابریکانت خواستی بخری و هر مدل تقویتکننده و حسدهنده خواستی بخری. و کلا هر کاری دلت خواست بکن. مثلا جلوی فروشنده با پارتنر موقتات یا دائمیات جر و بحث بکن که من الان نمیخواهم این خاردار رو، سادهاش را بگیر. کلا همه اوکی هستند
.......
نمیدانم چرا اینقدر خرافاتی هستم. مثلا من همیشه کاندوم را از یک جا میخرم، لابریکانت را از یک جای دیگر. فکر میکنم اگر از یک جا بخرم، طرف چشمک میزند و میگوید من هم بازی! چرا؟ نمیدانم چرا. یک بار نزدیک نصفه شب رفتم داخل یک داروخانهی خیلی شلوغ شبانهروزی. یادم نیست کدام شهر بود. دوست گرام توی ماشین منتظر بودند. آرام به یک آقای فروشنده گفتم لابریکانت میخواهم؟ گفت چی میخواهید؟ توی چشمهایش خیره شدم و بلند گفتم لابریکانت
آقای فروشنده که معلوم شد صاحب مغازه است توی چشمهای من خیره ماند و داد زد: یک لابریکانت بده آقا. دو سه دقیقه منتظر شدم و بعد دوباره داد زد: لابریکانت آقا چی شد پس؟ بعد لابریکانت رسید. پرسیدم کجا باید حساب کنم؟ آقا رو به صندوق آن ور مغازه داد زد: لابریکانت آقا را حساب کن
حداکثر همین میشود که کل مغازه بفهمند تو سکس داری و خانومها و آقایان یک جوری سرخ و سفید برگردند و به تو خیره بمانند و ساعت هم جلوی چشم همه چند دقیقه به نیمه شب را نشان بدهد و تو لبخند بزنی و از توی مغازه بدوی بیرون و توی ماشین جیغ بکشی و بخندی و داستان را برای دوست گرام تعریف کنی و بعدش تازه چقدر خوب شد، هوووم
.......
حالا: کی بدش میآید که بیشتر از نیم ساعت توی یکی بماند؟ کی بدش میآید که بیشتر از نیم ساعت یک نفر توی او بماند؟ هوووم؟ یک دوست عزیز آمده بود همه را تست زده بود و میگفت اینها خروس هستند همهشان. میگفت دو سه تا تکان و آخ، تمام میشود. نمرهی مهماننوازی میداد به هر شهر. به شهر ما از ده داده بود سه. مجبور شدم دست به کار بشوم و نمرهی شهرمان را برسانم به نه. میدانید، با کاندوم میشود
.......
BE PROTECTED ALL THE TIME HONEY
.......
یکی از مفرحترین سرگرمیهای دنیا این است که با دوستهایت بروی بیرون و انواع کاندوم را بحث بکنی. و آخرسر یک بستهی جدید بخری و توی جیبهایت باشد و بعد روی یک جدید امتحاناش بکنی و لذتی تازه را تجربه بکنی. سال جدید را میخواهم پر بکنم از لذتهای جدید و مزه نشده