این چهارمین داستان آیدین است که اینجا میگذارم . همین. دوباره فقط بگویم آیدین در هر داستان آدم دیگری است و یک نفر ثابت نیست. رامتین
از ماشین که پیاده شد و رفت، امیر دنده را عوض کرد و از توی آینه نگاه کرد که محمدرضا داشت دور میشد و برگشت نگاه کرد به آیدین که نشسته بود روی صندلی جلو و هیچی نمیگفت و فقط به جلویش خیره بود. امیر هم هیچی نگفت. فکر کرد همه چیز شبیه به صحنهی تئاتر است. زیرلب گفت: مثل همیشه. و زد دنده را عوض کرد و دست گذاشت روی بوق و زیر لب گفت: مرتیکهی عوضی. و درست نگاه کرد و دوباره گفت: خوب، زنیکهی عوضی و گاز داد و بدون اینکه چشمکزن بزند، پیچید توی اولین کوچه و اولین جای پارک خالی نگه داشت. ماشین را خاموش کرد و برگشت و خیره شد به آیدین که هنوز داشت جلویش را نگاه میکرد
ماشین یک پاترول دو درب سبز و سفید بود که پارک شده بود زیر یک نارون گنده و پیر. امیر دست کرد توی جیباش و بستهی سیگار مور پایهبلنداش را در آورد و دو تا آتش زد. یکی را گرفت جلوی آیدین. آیدین هیچی نگفت. فقط سیگار را گرفت دستاش و فقط وقتی امیر زیر لب گفت: گه بگیرنت، بتمرگ سیگارت را بکش، یک پک عمیق کشید و بعد بود که آیدین گریهاش گرفت. امیر اول هیچی نگفت و گذاشت آیدین گریه کند. بعد دست انداخت دور گردن آیدین و سیگارش را هم از گوشهی لب برداشت و از پنجرهی ماشین انداخت بیرون و گذاشت آیدین سر شانهاش گریه کند. یک کم که گذشت، گفت: حالا بسه، برویم خانهی ما. امشب پیشم بمان. آیدین فقط سر تکان داد و خودش را از روی شانههای امیر جدا کرد و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی جلو و به امیر گفت: امشب بگذار من آشپزی میکنم. امیر ساده فقط گفت میگذارم و وقتی ماشین راه افتاده بود، زد یک آهنگ تند پخش شود، امیر خوب میدانست که این جور موقعها فقط یک جور آهنگ باید پخش شود که بکوبد، که فقط سکوت را پر کند و نگذارد آیدین به چیزی فکر کند. با خودش گفت: دفعهی اولمان که نیست و زد دنده را عوض کرد و گاز داد و رانندگی میکرد، ولی بیشتر خیره بود که خیابان و فکر میکرد این نمایش قرار است تا کی روی صحنه باشد؟
به خانه که رسیدند، امیر گذاشت آیدین هیچی نگوید، گذاشت برود توی آشپزخانه و سالاد آن جوری که دلش میخواهد درست کند، سالادی که آنقدر ترش میشد دندانها را هم میسوزاند، فرمولاش خیلی ساده بود، دو تا لیمو ترش گنده را پوست میکند و توی سالاد خرد میکرد، با همه چیز لیموها، ولی چه عطر محشری داشت. گذاشت تمام مدت موسیقی راک با صدای بلند پخش شود از بلندگوهای ضبط قهوهیی تک سیدی آشپزخانه. گذاشت آیدین با چشمهای خیس از اشک برقصد و سیبزمینی سرخ کند و گوشت بیفتکی کند و سرخ کند و آوازهای چرت بخواند و بین آشپزیاش لیوانی شراب قرمز را هی سر بکشد
ولی نگذاشت میز را جمع کند. شام که تمام شد، ضبط را خاموش کرد. دست آیدین را گرفت و بلندش کرد. آیدین گیج بود. تلو تلو میخورد. آیدین را برد توی اتاقخواب و آرام توی تاریکی به گونههای آتشین و سرخ آیدین دست کشید و زیر گوشاش را بوسید، زمزمه کرد: حالا چطوری؟ آیدین سرش را گذاشت روی شانههای امیر. یک نفس عمیق کشید. هیچی نگفت. تکان نخورد. امیر دست انداخت توی لباس آیدین و یک کم هلاش داد عقب، همانقدر که پیراهناش را دربیاورد. آیدین تبدار بود. اطاعت میکرد تا امیر دانه دانه لباسهای او را درآورد و بعد آرام درازش کرد توی تخت. هیچی نگفت. دراز کشید و گذاشت امیر لخت شود و بغلاش کند. امیر هیچ کار خاصی نمیکرد. تا صبح بغلاش میکرد. یک موقعی بود که آیدین گریهاش میگرفت. خیلی بد گریهاش میگرفت. امیر میگذاشت خوب گریهاش را بکند، هیچی نمیگفت، بعد بلند میشد و یک لیوان آب یخ برایش میآورد. بعد میگذاشت خوب غر بزند. بعد چشمهایش را میبوسید. بعد صورتش را میبوسید. بعد سینههایش را، بعد دستهایش، بعد سرتاسر بدناش را
...
امیر نزدیک ظهر جلوی آینه ایستاده بود اصلاح میکرد. آیدین میز را جمع کرده بود و داشت آشپزخانه را مرتب میکرد. امیر فکر کرد چرا با هم زندگی نمیکنند؟ فکر کرد چرا میگذارد همه چیز همیشه همین جوری باشد؟ به صورت لاغرش توی آینه نگاه کرد، گفت: چرا شجاع نیستی؟ شجاع نبود. محمدرضا زن داشت. بچه داشت. یک مغازه توی بازار داشت و کلی گردش مالی توی کلیفروشی. محمدرضا توی دبیرستان آیدین را تور زده بود. چند سال با هم بودند، تا محمدرضا گذاشت ازدواج کرد. حالا هر چند ماه یک بار زنگ میزد، آیدین را چند ساعت با خودش میبرد. آیدین هر بار برگشت انگار دانه دانه سلولهای بدناش را له کرده باشند، منگ بود. امیر فکر کرد، چرا دوستش دارد؟ نمیفهمید. هیچوقت هم نمیپرسید چرا. همیشه آیدین برمیگشت و چند روز بعد دوباره خودش بود و میخندید و زندگیاش را داشت. توی آپارتمان کوچکاش توی یک جای ساکت شهر. امیر هیچوقت نمیپرسید چرا آنها با هم زندگی نمیکنند. آیدین این شکلی بود: نمیگذاشت کسی زیاد نزدیک شود به او. میگفت نمیتواند مال کسی باشد، بعد از کاری که محمدرضا با قلب او کرده است. برای امیر عشق خندهدار بود. توی زندگیاش با یک عالمه پسر خوابیده بود، عشق برایش چرت بود. اما توی لبخندهای آیدین چیزی بود که نمیگذاشت سراغ پسر بعدی برود. وقتی شراب میخورد یک جوری میشد که تمام وجود امیر را ميلرزاند. وقتی سر گیج و عرق کردهاش را روی شانههای امیر میگذاشت و هر کاری امیر میخواست میکرد، امیر تمام وجودش آتش میشد. با خودش گفت، عشق یعنی؟ یعنی چی؟ صورتش توی آینه بیرنگ بود. صورتش توی آینه مثل یک مجسمهی مومی بود. مثل یک عروسک. تیغ توی دستش بود. آب قطره قطره از شیر میچکید. داشت ظهر میشد. آیدین یک موسیقی ملایم گذاشته بود پخش شود. داشت تنهایی میرقصید و یک لیوان نصفه شراب دستش گرفته بود، چشمهایش بسته بود. چشمهایش بسته بود
از ماشین که پیاده شد و رفت، امیر دنده را عوض کرد و از توی آینه نگاه کرد که محمدرضا داشت دور میشد و برگشت نگاه کرد به آیدین که نشسته بود روی صندلی جلو و هیچی نمیگفت و فقط به جلویش خیره بود. امیر هم هیچی نگفت. فکر کرد همه چیز شبیه به صحنهی تئاتر است. زیرلب گفت: مثل همیشه. و زد دنده را عوض کرد و دست گذاشت روی بوق و زیر لب گفت: مرتیکهی عوضی. و درست نگاه کرد و دوباره گفت: خوب، زنیکهی عوضی و گاز داد و بدون اینکه چشمکزن بزند، پیچید توی اولین کوچه و اولین جای پارک خالی نگه داشت. ماشین را خاموش کرد و برگشت و خیره شد به آیدین که هنوز داشت جلویش را نگاه میکرد
ماشین یک پاترول دو درب سبز و سفید بود که پارک شده بود زیر یک نارون گنده و پیر. امیر دست کرد توی جیباش و بستهی سیگار مور پایهبلنداش را در آورد و دو تا آتش زد. یکی را گرفت جلوی آیدین. آیدین هیچی نگفت. فقط سیگار را گرفت دستاش و فقط وقتی امیر زیر لب گفت: گه بگیرنت، بتمرگ سیگارت را بکش، یک پک عمیق کشید و بعد بود که آیدین گریهاش گرفت. امیر اول هیچی نگفت و گذاشت آیدین گریه کند. بعد دست انداخت دور گردن آیدین و سیگارش را هم از گوشهی لب برداشت و از پنجرهی ماشین انداخت بیرون و گذاشت آیدین سر شانهاش گریه کند. یک کم که گذشت، گفت: حالا بسه، برویم خانهی ما. امشب پیشم بمان. آیدین فقط سر تکان داد و خودش را از روی شانههای امیر جدا کرد و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی جلو و به امیر گفت: امشب بگذار من آشپزی میکنم. امیر ساده فقط گفت میگذارم و وقتی ماشین راه افتاده بود، زد یک آهنگ تند پخش شود، امیر خوب میدانست که این جور موقعها فقط یک جور آهنگ باید پخش شود که بکوبد، که فقط سکوت را پر کند و نگذارد آیدین به چیزی فکر کند. با خودش گفت: دفعهی اولمان که نیست و زد دنده را عوض کرد و گاز داد و رانندگی میکرد، ولی بیشتر خیره بود که خیابان و فکر میکرد این نمایش قرار است تا کی روی صحنه باشد؟
به خانه که رسیدند، امیر گذاشت آیدین هیچی نگوید، گذاشت برود توی آشپزخانه و سالاد آن جوری که دلش میخواهد درست کند، سالادی که آنقدر ترش میشد دندانها را هم میسوزاند، فرمولاش خیلی ساده بود، دو تا لیمو ترش گنده را پوست میکند و توی سالاد خرد میکرد، با همه چیز لیموها، ولی چه عطر محشری داشت. گذاشت تمام مدت موسیقی راک با صدای بلند پخش شود از بلندگوهای ضبط قهوهیی تک سیدی آشپزخانه. گذاشت آیدین با چشمهای خیس از اشک برقصد و سیبزمینی سرخ کند و گوشت بیفتکی کند و سرخ کند و آوازهای چرت بخواند و بین آشپزیاش لیوانی شراب قرمز را هی سر بکشد
ولی نگذاشت میز را جمع کند. شام که تمام شد، ضبط را خاموش کرد. دست آیدین را گرفت و بلندش کرد. آیدین گیج بود. تلو تلو میخورد. آیدین را برد توی اتاقخواب و آرام توی تاریکی به گونههای آتشین و سرخ آیدین دست کشید و زیر گوشاش را بوسید، زمزمه کرد: حالا چطوری؟ آیدین سرش را گذاشت روی شانههای امیر. یک نفس عمیق کشید. هیچی نگفت. تکان نخورد. امیر دست انداخت توی لباس آیدین و یک کم هلاش داد عقب، همانقدر که پیراهناش را دربیاورد. آیدین تبدار بود. اطاعت میکرد تا امیر دانه دانه لباسهای او را درآورد و بعد آرام درازش کرد توی تخت. هیچی نگفت. دراز کشید و گذاشت امیر لخت شود و بغلاش کند. امیر هیچ کار خاصی نمیکرد. تا صبح بغلاش میکرد. یک موقعی بود که آیدین گریهاش میگرفت. خیلی بد گریهاش میگرفت. امیر میگذاشت خوب گریهاش را بکند، هیچی نمیگفت، بعد بلند میشد و یک لیوان آب یخ برایش میآورد. بعد میگذاشت خوب غر بزند. بعد چشمهایش را میبوسید. بعد صورتش را میبوسید. بعد سینههایش را، بعد دستهایش، بعد سرتاسر بدناش را
...
امیر نزدیک ظهر جلوی آینه ایستاده بود اصلاح میکرد. آیدین میز را جمع کرده بود و داشت آشپزخانه را مرتب میکرد. امیر فکر کرد چرا با هم زندگی نمیکنند؟ فکر کرد چرا میگذارد همه چیز همیشه همین جوری باشد؟ به صورت لاغرش توی آینه نگاه کرد، گفت: چرا شجاع نیستی؟ شجاع نبود. محمدرضا زن داشت. بچه داشت. یک مغازه توی بازار داشت و کلی گردش مالی توی کلیفروشی. محمدرضا توی دبیرستان آیدین را تور زده بود. چند سال با هم بودند، تا محمدرضا گذاشت ازدواج کرد. حالا هر چند ماه یک بار زنگ میزد، آیدین را چند ساعت با خودش میبرد. آیدین هر بار برگشت انگار دانه دانه سلولهای بدناش را له کرده باشند، منگ بود. امیر فکر کرد، چرا دوستش دارد؟ نمیفهمید. هیچوقت هم نمیپرسید چرا. همیشه آیدین برمیگشت و چند روز بعد دوباره خودش بود و میخندید و زندگیاش را داشت. توی آپارتمان کوچکاش توی یک جای ساکت شهر. امیر هیچوقت نمیپرسید چرا آنها با هم زندگی نمیکنند. آیدین این شکلی بود: نمیگذاشت کسی زیاد نزدیک شود به او. میگفت نمیتواند مال کسی باشد، بعد از کاری که محمدرضا با قلب او کرده است. برای امیر عشق خندهدار بود. توی زندگیاش با یک عالمه پسر خوابیده بود، عشق برایش چرت بود. اما توی لبخندهای آیدین چیزی بود که نمیگذاشت سراغ پسر بعدی برود. وقتی شراب میخورد یک جوری میشد که تمام وجود امیر را ميلرزاند. وقتی سر گیج و عرق کردهاش را روی شانههای امیر میگذاشت و هر کاری امیر میخواست میکرد، امیر تمام وجودش آتش میشد. با خودش گفت، عشق یعنی؟ یعنی چی؟ صورتش توی آینه بیرنگ بود. صورتش توی آینه مثل یک مجسمهی مومی بود. مثل یک عروسک. تیغ توی دستش بود. آب قطره قطره از شیر میچکید. داشت ظهر میشد. آیدین یک موسیقی ملایم گذاشته بود پخش شود. داشت تنهایی میرقصید و یک لیوان نصفه شراب دستش گرفته بود، چشمهایش بسته بود. چشمهایش بسته بود
No comments:
Post a Comment