دیشب شد یک سال. دوباره روی من خم شدی. دوباره لب هایم را بوسیدی و توی گوش هایم گفتی یک سال گذشت. گفتی سیصد و شصیت و پنج روز گذشت. لبخند زدم و توی چشم هایت نگاه کردم و سرم را بالا دادم تا لب هایم را دوباره ببوسی
Thursday, February 16, 2012
سیصد و شصت و پنج
دیشب شد یک سال. دوباره روی من خم شدی. دوباره لب هایم را بوسیدی و توی گوش هایم گفتی یک سال گذشت. گفتی سیصد و شصیت و پنج روز گذشت. لبخند زدم و توی چشم هایت نگاه کردم و سرم را بالا دادم تا لب هایم را دوباره ببوسی
Friday, February 10, 2012
جادهها، خیابانها، خاطرهها
1
پرندهها را نمیشناختم. شاید نوعی قوش بودند، شاید... نمیشناختم. از پشت پنجرهی قطار خیره مانده بودم به ورای سکوی بتونی و یخبستهی ایستگاه. جاییکه دو پرنده اوج میگرفتند، به هم عشق نشان میدادند، توی برف و بوران هال میکردند. قطار دوباره راه افتاد. تکیه دادم و گذاشتم موسیقی گوشهایم را پر کند و چشمهایم را بستم. ساعتها بود قطار میرفت و فقط برف میدیدم و برف بود و تصویرهای سفید و سیاه پشت پنجرهی بخار گرفته
2
بعد از مراسم سالگرد سوار ماشین از قبرستان دور میشدیم. فکر کردم، اگر بتوانم یک آرزو بکنم، یک آرزو از تهِ تهِ قلبم، چه خواهم خواست؟ از پنجره به شهر تابستانی نگاه کردم و فکر کردم تهِ تهِ دلم میخواهد بمیرم. چشمهایم را بستم و همهچیز تیره بود از پشت عینک دود گرفته. وقتی برگشتم، توی صفحهی منجم نوشتم: زندگی را دوباره بررسی میکنم و در تلاش برای پرواز... تو عصبانی شدی. فکر کرده بودی پرواز یعنی چه. نمیفهمیدی که من به مرگ نیاز ندارم، مرگ برای من یک واقعیت است. این بار وقتی ماشین از قبرستان دور میشد فکر کردم بعد از یک سال و نیم... فکر کردم حالا یک سال است با هم هستیم. چقدر همدیگر را میشناسیم؟ هنوز خیلی چیزها مانده از هم بفهمیم، هرچند من توی ذهنم تو را صدا میزنم و تو هدفون پایین میگذاری و به اتاق میآیی و بغلم میکنی و میپرسی چی شده و من چشمهایم را میبندم و هیچی نمیگویم و تو
3
قطارِ برگشت کِش گرفته بود. دلم میخواست مچاله میشدم توی مبل قطار و چیزی احساس نمیکردم. تمام مدت موسیقی گوش میکردم یا خوابیده بودم و مچاله بودم. اهمیت نمیدادم. به هیچی. تلفنهایم را جواب مبهم میدادم. دلم نمیخواست فکر کنم یا حرف بزنم یا هر چی. یا هر چی
4
امیر میگفت عشق را نمیفهمد. میگفت هر آدمی یک جهان کامل است ولی اینقدر ناقص هست که یک جهان دیگر لازم دارد تا بهم تکیه کنند و نفس بکشند. امیر آنموقع سیگار میکشید و احساسهای گنگ داشت. من... من هنوز دنبال خودم میگشتم. حالا یازده سال گذشته است. حالا بر میگردم و به آدمهای توی مترو نگاه میکنم و فکر میکنم عشق یعنی چه؟ فکر میکنم چرا ما باید روی همهچیز برچسب بگذاریم؟ فکر میکنم نمیدانمها و نمیفهمهای زندگیام، چقدر زیادتر شدهاند. چقدر مرزهای سفتوسختتری کشیده شدهاند روی همهچیز... روی همهجا... چشمهایم را میبندم و فکر میکنم فردا تو را خواهم دید. فردا مست میکنیم و میخندیم و میرقصیم. فکر میکنم فردا
5
از در خانه رد شدم. سورپرایزم کردی. تو بودی و دوستان. هنوز کاپشن درنیاورده جام شراب انار را دادید دستم. نشستم و شراب را بو کشیدم. نگاهت کردم و لبخند زدم. فکر کردم زندگی بعضیوقتها خوشبختی است. حالا چند هفته گذشته است یا چند ماه یا
Thursday, February 02, 2012
اگر برای این آخرین بار
اگر برای این آخرین بار
مقدمه: هر روز صبح از خواب بیدار میشوم، نگاهم میافتد به مودم، روشن است یا نه... لپتاپ را باز میکنم و فکرم این روزها همیشه این است که میتوانی؟ میتوانی یک بار دیگر صفحههایت را باز کنی؟ جیمیلات، وبلاگات و... حق دارم بترسم. یک روز صبح قرار است در همین روزها از خواب بیدار شوم و دیگر نتوانم این صفحهها را باز کنم. قرار است اینترنت ملی باز کنم. صفحههای انتخاب شده باز کنم. قرار است زندگی کاریام به گا برود. قرار است گوگل و ویکیپدیا و چت و فیسبوک رویا بشوند. قرار است اینترنت کابوس بشود. اگر امروز آخرین روز باشد، این آخرین روزم را چه کار خواهم کرد؟ فکر کن امروز آخرین روز است. فکر کن امروز همهچیز تمام میشود. نه در اینترنت، در همهچیز، همهچیز تمام میشود. قرار است یکی از همین روزها صبح از خواب بیدار شوم و همهچیز تمام شده باشد
اول
امروز هوا سرد است ولی دلم میخواهد عصر که شد، بزنیم بیرون و برویم غروب را در پارک ساعی بنشینم و دست همدیگر را بگیریم و من سرم را بگذارم روی شانهی تو و نفس بکشیم و حرف زدن مهم نباشد. دلم میخواهد آدمها را تماشا کنیم و یک موقعی که هوا تاریک شد، سنگین و کرخت بلند شویم و برویم از شیلا غذا بگیریم، ساندویچ و سیبزمینی و پیتزا با دو تا قوطی کوکای یخ. ولی تا عصر هنوز مانده است. فعلاً دلم میخواهد تو را نگاه کنم با چشمهای بسته مچاله شدهی توی خواب. آنقدر نگاهت کنم که لای پلکهای یک چشمت باز شود، غلت بزنی و بگویی بغلم کن. دلم میخواهد بغلت کنم و شانههایت را ببوسم و بینیام را بگذارم زیر گردنت و نفسهای آرام بکشم و دستهایم محکم دور تو حلقه شده باشند. دلم میخواهد خواب تو سنگین شود و تو یک موقعی دوباره خوابیده باشی و من بیحرکت بمانم و نفس بکشم و به هیچی فکر نکنم. به هیچی
دوم
در آخرین روز، هیچچیز خارقالعادهای نمیخواهم. یک روز زندگی آرام میخواهم، تو باشی و نفسهای آرام بکشیم. زندگی را میخواهم که همیشه از ما به شکلی دریغ شده است.
سوم
سه تا آدرس ایمیل دارم. در مجموع کمی بیشتر از ده هزار ایمیل طبقهبندی شده در ایمیلهایم دارم. ساعتها چت. هزاران صفحه نوشته. تمام کارهایم توی این ایمیلها ذخیره شده است. هر سه از حوالی سال 2004 برایم باقیماندهاند. تمام روزهای فراموش شدهام، تمام آدمهای گذشته توی این ایمیلها هستند. وبلاگم هست با تمام یادداشتهایش، البته، البته سال اول این وبلاگ را یک روز که خیلی عصبی بودم دیلیت کردهام ولی بقیهاش هست. صفحهام در فیسبوک هست. صفحهام در منجم هست. صفحهام... نمیدانم چگونه میخواهم به وبسایتهای انگلیسیزبان دسترسی داشته باشم وقتی از فردا صبح دانستن زبان انگلیسی جرم است، یعنی درست مثل دو سال گذشته. نمیدانم چگونه میخواهم کتاب بخوانم و از کتاب حرف بزنم، وقتی کمکم خریداری کتاب هم دارد به جرم تبدیل میشود. امروز آخرین بار است. برای آخرین بار مینویسم. این صفحه را از من خواهند دزدید. تمام صفحههای دیگرم را از من خواهند دزدید. ارتباط مرا با دنیا خواهند دزدید. مرا و تمام ما را از قرن بیستویکم خواهند دزدید. همانطور که کشور را، زندگی را، هویت را، حق و حقوق اقتصادی و قانونی و حقوقی ما را از ما دزدیدهاند. نگاه میکنم و تصویرهای روی مانیتور لپتاپ، چقدر تلخاند و چقدر لبخندم غمگین است
چهارم
امروز آخرین فرصت برای فکر کردن است. امروز آخرین فرصت برای احوالپرسی است. امروز برای آخرین بار صورتها را میبینم و کمی با این و کمی با آن حرف میزنم. امروز آخرین فرصت برای آشتی است و برای لبخند. از فردا صبح همهچیز به سکوت تبدیل خواهد شد