Friday, January 25, 2013

این برگ‌های پوک


خودت بهتر از همه می‌دانستی، می‌دانستی من هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌خواستم. کل‌شان را. از اول. تا حالا. تا بعد. برای من یکی هیچ‌کدام این‌ها مهم نبود، خودت می‌دانستی، به خودم بود همین‌الان نشسته بودم گوشه‌ی یک اتاق داشتم کتابم را می‌خواندم و شاید حداکثر یک همستر داشتم شب‌ها سروَصدا بکند. حداکثر یعنی. به خودم بود سر هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌رفتم، سراغ مسخره‌بازی‌هایشان، پوچی‌شان، حماقت‌شان. احاطه شده در هیچ، در این هیچ.
امروز نشسته بودم در اتاق تهی و چشم‌هایم کنجکاو نگاه می‌کرد، کت خاکستری آویخته به آویز، پرده‌های باریک نیمه‌باز و آدم‌های در خیابان، میز، لپ‌تاپ اچ‌پی. کاغذها و سوال‌ها. برای من همه چیز تمام شده بود، مدت‌ها قبل: آمدم، دیدم و برگشتم. به‌خودم بود همه چیز در همین کلمه‌ها خلاصه شده بود. مگر کل این‌ها، مگر سرتاسر این‌ها، چه اهمیتی دارند؟ من نمی‌خواستم. نمی‌خواستم به این نقطه برسم تا بعد از تمام این روزها، تنها خاطره‌ام از این کشورِ حماقت‌های بیشتر، فقط سرمای دیوارهایش باشد که ترکم نمی‌کند. فقط صورتک‌های مسخره‌ی بیشتر باشد که ترکم نمی‌کند.
امروز نشسته بودم و توضیح می‌دادم و تمام مدت فکر می‌کردم به تنها چیزی که از تو باقی مانده است، یعنی نگاه می‌کردم، به عکس تو، بر روی پرینت پاسپورت. چشم‌هایت در برگِ سیاه و سفید، می‌درخشید. همه‌اش همین مانده بود. سوال‌ها بی‌اهمیت بود، همه‌چیز بی‌اهمیت بود. داشتم بالا می‌آوردم: اینکه دارم زندگی می‌کنم را بالا می‌آوردم و اینکه تو چقدر دور هستی را داشتم بالا می‌آوردم و ته ذهنم سوال‌های پوچ سرک کشیده بودند خیره به دسته‌های کاغذ پخش بر روی میز انگار قرار است اتفاق جدیدی بیافتد.
سرشب تحمل نکردم. رفتم خانه‌ی دوست، تا گربه‌ی جدید را ببینم. گربه آخرسر فقط آمد بو کشید و بعد سرش را گذاشت روی دست‌هایش و ابدا حوصله نداشت و ابدا نمی‌خواست، او هم نمی‌خواست، مهم نبود چه اتفاق جدیدی بیافتد، نمی‌خواست. انگشت به پشت گردنش کشیدم و تمام تن‌اش لرزید. وقتی نمی‌خواهد... دست برداشتم و فقط خوابید، جایی نزدیک فقط خوابید.
برگشتم سمتِ خانه و باد می‌کوفت و درخت‌های سرو و درخت‌های کاج مثل یک دسته پسربچه‌ی احمق ایستاده بودند و سوت می‌کشیدند. دلم می‌خواهد به سکوت برگردم. اینجا فقط حماقت باقی مانده است دست در دست بلاهت. 

Sunday, January 20, 2013

چراغ، شماره‌ی 71، بهمن ماه






بفرمائید چراغ
شماره‌ی هفتاد و یک
بهمن 1391
شصت و چهار صفحه
در دو نسخه‌ی پی‌دی‌اف و اچ‌تی‌ام‌ال
همراه با فایل‌های مولتی‌مدیا


Friday, January 11, 2013

چشم‌هایشان

یک دفعه مثل باران که باریده باشد و تو حواست نباشد و منگ یک گوشه رفته باشی توی فکر و وقتی به خودت بیایی که لباس‌هایت خیس شده و آب از موهایت می‌چکد و سردت است و داری می‌لرزی و نگاهت می‌چرخد و هیچ‌کسی نیست، آرام دست بکشی و دکمه‌های لباس‌هایت را باز بکنی و پوستت خیس بخورد در جایی که چیزی اهمیتی ندارد، وقتی هیچ‌کسی اهمیتی ندارد، چشم‌ باز کردم و یک نفس عمیق کشیدم و نور توی اتاق می‌تابید از لای پرده‌های قهوه‌يی بسته. سر چرخواندم و صداها شکل گرفت بین گنگی نگاه بدون عینکم، و صبح گذشته بود، یا صبح بود، یا... من بیدار شده بودم. نفسم سنگین بود، مثل همیشه که بیدار می‌شوم و قلبم اذیت می‌کند بعد از خوابیدن که چرا سیخونک زده‌ام انداختمش از خلاء بیرون. دست دراز می‌کنم و گوشی موبایل را جایی کنار تخت، کنار تلفن خاکستری پیدا می‌کنم و بلند می‌کنم و چراغ کوچک گوشی خاموش است یعنی خبری نیست، یعنی دیشب هیچ‌کسی زنگ نزده و یعنی دیشب هیچ اس‌ام‌اسی نرسیده، یعنی همه چیز خوب است. مسخرگی زندگی تنهایی. وقتی تلفن زنگ می‌زند وقتی گوشی بنگ می‌زند که اس‌ام‌اس داری، وقتی صفحه‌ی سفید رنگ جی‌میل می‌گوید که ایمیل رسیده، یک جورهایی به هم می‌ریزم که حتا آیدین هم نمی‌فهمد چرا. امید هم نمی‌فهمید. فقط نگاهم می‌کرد و می‌گفت درست می‌شود. بعد هم ساکت سرش را می‌انداخت پایین و من دلم می‌خواست می‌رفتم دست می‌انداختم دور گردن‌اش گریه‌مان می‌گرفت هق‌هق می‌کردیم، ولی امید دوست‌پسر دارد و متعهد است و نمی‌شود لب‌هایش را محکم‌ بوسید. ساعت ده دقیقه به نه صبح است. یعنی دیگر نمی‌رسم بلند بشوم و از اینترنت مجانی صبح‌ صبا نت استفاده کنم. یعنی انگار مهم باشد. یعنی انگار خبری مانده باشد گوشه و کنار صفحات سفید رنگ اینترنت اکسپلورِر که مثل یک کلاسیک مسخره به استفاده ازش اعتقاد دارم و من هنوز ندانم. نمی‌دانم. دوست ندارم بدانم. چقدر خوب است که پارازیت انداخته‌اند روی صدای آمریکا و روی بی‌بی‌سی فارسی و من همه‌اش یادم می‌رود بروم روی سِلِکشِن خودم بر ماهواره و شبکه‌های انگلیسی‌زبان و فرانسوی‌زبان و آلمانی‌زبان را نگاه کنم و حوصله‌ام سر برود که توی دنیا خبر هست. انگار دنیا وجود دارد. یا من... یا صبح. یا یک نفر وجود دارد، یک نفر که هنوز هم فکر می‌کنم آن بیرون یک جایی هست و منتظر مانده و من به او می‌رسم، به یک پسر می‌رسم، به یک نفر که زندگی‌ام را با هم بسازیم. خیره مانده‌ام به سقف. مثل خواب که وقتی چشم‌هایم بسته مانده بود خیره مانده بودم به تصویرهایی که شاید وجود داشته باشند. و بعد یک دفعه وقتی داشتم غرق می‌شدم در میان هاله‌های خاکستری شکل‌ها و صداهای گنگ یک دفعه دستی من را بیرون کشیده بود با خودش به این دنیا که حالا ساعت نه شده است و باید بلند شده باشم و صدای تلویزیون دارد فارسی وان را به اتاق‌ام می‌کشاند. غلت می‌زنم. خسته‌ام. هیچ‌وقت خسته‌ی این نیستم که کم خوابیده باشم یا بد خوابیده باشم که همیشه بد می‌خوابم یا هر چیز دیگری، فقط خسته‌ام، مثل این‌که خواب تنها چیزی باشد مانده بین زندگی‌ام. سر بلند می‌کنم، بالشت را مرتب می‌کنم، بر می‌گردانم، روی سردی‌اش می‌ماسم و چشم‌هایم را می‌بندم. چقدر خوب می‌شد که توی خواب می‌ماندم، مثل وقتی که می‌خواستم خودم را بکشم، و نتوانستم، و همه چیز شد یک خواب، یک خواب سرد که مثل همان روز بین بلوار وکیل‌آباد با دیوارهای غریبه‌ی آدم‌ها و برف که می‌بارید و من که چقدر سردم شده بود و چقدر دلم می‌خواست فریاد می‌کشیدم یا گریه می‌کردم یا مشت می‌کوبیدم بین هوا، مثل حالا که در اتاق را می‌بندم و موسیقی گوش می‌کنم و یک دفعه مشت می‌کوبم بین هوا، ولی این بار فقط چون نمی‌خواهم گریه‌ام بگیرد. و چقدر خوب بود که گریه‌ام می‌گرفت. چقدر خوب بود که اشک‌ها می‌توانستند بین گونه‌هایم جاری بشوند و آرام آرام سُر بخورند بین یقه‌ام و بین موهای سینه گم شود. چقدر خوب بود که وقت‌هایی توی گذشته‌ها یک نفر بود یا چند نفر یا یک جایی بود که می‌توانستی باشی و خودت را نگاه کنی که می‌خندی و آرام سُر بخوری بین دست‌های آن نفری یا چند نفری که دوست‌شان داشتی و چقدر خوب بود که بی‌خیال بودی بی‌اهمیت بودی وجود نداشتی. وجود... چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم قایم شده باشم. مثل یک شترمرغ احمق که توی برگ‌ها سرش را قایم می‌کند دیده نشود. یا مثل یک پرنده‌ي احمق‌تر دیگر. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم خواب باشم. فکر می‌کنم خواب خوب است، خوب است، خوب...

Thursday, January 10, 2013

The Perks of Being a Wallflower






فیلم‌هایی ساخته می‌شوند تا از آن‌ها متنفر بشوی، فیلم‌هایی ساخته می‌شوند تا از تماشایشان لذت ببری و بعد آن‌ها را فراموش کنی. فیلم‌هایی ساخته می‌شوند تا از دیدشان رسماً کف بکنی و انگشت‌شمار فیلم‌هایی وجود دارند که تو می‌توانی مبهوت بگویی این آینه است، من این فیلم را زندگی کرده‌ام.
البته، این فیلم با اسم عجیب و غریب‌اش را من زندگی کرده‌ام. مبهوت نشسته بودم و سعی می‌کردم خودم را در این تصویرها فراموش کنم. فراموش کنم سال‌هایی که گذشته، دوستی پانزده سال پیش، اینکه ما پراکنده شدیم و برگشتیم و پراکنده شدیم و زندگی ادامه داشت. کابوس‌ها سال‌های بعد و تمام تصویرهای دیگر: طعم اولین بوسه، طعم اولین هم‌آغوشی، طعم اولین نگاه‌های دزدکی، طعم اولین فریادها از پنجره‌ی باز ماشین، طعم اولین بار زندگی را خودت تجربه کردن.
فیلم‌نامه‌اش خارق‌العاده است و البته از لحاظ خاله‌زنکی، اولین فیلم اما واتسون بعد از مجموعه‌ی هری پاتر است، خب، دوباره خاطرات فقط با نگاه کردن به صورت این خانم در ذهنم زنده می‌شد.
هر سکانس فیلم برایم یک برش از زندگی بود و درنهایت خیره مانده بودم به فیلمی که تمام شده بود و به زندگی که ادامه داشت.

Tuesday, January 08, 2013

بهتر که هنوز هم خوابی


چشم‌های باز من یعنی تو هنوز هم خوابی. همیشه من باید بیدار شده باشم و وول بخورم توی دست‌های تو که یک جای گرم‌ و نرم‌تر پیدا کنم توی بدن چاقت حالا چاق هم که نه، الان که کسی نیست، همه خودی‌اند، ولی شکم درآوردی ابله و یک کم دیگر خوابم ببرد و تو سنگین خوابیده باشی مثل یک مجسمه. وقتی می‌خوابی چشم‌هایت یک جوری بسته می‌شود که واقعا فکر می‌کنم نرم شدی. نرم مثل همان روز اولی که دیدمت و درست نمی‌دانستم وسط این همه جنده کدام یکی دیت من است. یعنی از آن طرف خیابان احمدآباد که پیاده شدم و خسته از یک روز مزخرف دیگر، خیابان را رد کردم و آن طرف شش هفت نفر همین جوری ول ایستاده بودند و زل زده بودند به من. آخه می‌دونی که من تایپ همه هستم. باید انتخاب می‌کردم لابد. البته بعدا که تو آمدی سراغم و پرسیدی حالا نظرت چیه؟ یک لحظه ماندم که نظرم توی چی چیه؟ هم خودت خیره مانده بودی به صورت من و هم آن پسره‌ی خل-و-چل که بعدا فهمیدم خواهرت است و چسبیده به تو و لولوی سر خرمن منِ بدبخت وقت‌هایی که تو نیستی، یعنی همان رامتین خپله، دو تایی‌تان زل زده بودید به من. رامتین عادت دارد هر جا که می‌نشیند یک جورهایی می‌شاشد به سر تا پای من. انگار من ارث بابایش را لیس زده باشم. که احتمالا هم لیس زدم. من که ته قلبم می‌دانم این دو تا خواهر بیشتر از دو تا خواهر با هم ور می‌روند. یک دفعه هم توی خیابان راهنمایی که ول می‌گشتیم دهان رامتین را باز کردم و جیغ کشید از همان جیغ‌های کِش‌داری که می‌کشد و همه را به این باور می‌رساند که با این همه ریش و پشم دختری بیش نیست چرا می‌خواهی از دهن من بیرون بکشی که من به آیدین حس داشتم؟ و من فقط یک لبخند گنده صورتم را پر کرد که داداش ماجرا همین است که شما ما را خر فرض کردی مگرنه که همه چیز واضحات است. البته من خر که هستم، ولی نه آن‌قدر خر که شما دو تا خپل فرض کردید. چقدر خوبه که خوابی. وشگون نمی‌گیری و جیغ-و-ویق نمی‌کنی و به سر تا پای من بدبخت کاری نداری و گیر نمی‌دهی که چرا به این نگاه کردی و چرا با آن حرف زدی و این پارتنر قبلیت این‌جا چی کار می‌کند و چرا باهاش ور می رفتی؟ پوووف. کاش تو هم اوپن-مایند می‌شدی و می‌گذاشتی که با خیال راحت همه را بکنم. یعنی اگر می‌شد که خوب بود. چند تایی را توی منجم کنار گذاشتم و چند نفر توی اد-لیست تلفنم هستند که می‌خواستم بکنم تو یک دفعه آوار شدی روی من و تا به خودم آمدم وصله چسبیده بودی به من که دوست‌پسر داری حالا. من؟ دوست پسر؟ ها؟ وقتی آن کوتوله جایش را داد به آن ترنس بیست سانتی و بعد هم ترنسه گذاشت رفت خارج و دست من توی حنا ماند، بوسیده بودم این عنوان دوست‌پسری را گذاشته بودم توی تاقچه آبش را سر می‌کشیدم هفته‌یی سه مرتبه بعد از سکس. من را چه به پسر نگهداری؟ من فقط دوست داشتم دور هم با دکتر خوش باشیم و پسرها هم بیایند و بروند و همه چیز محشر باشد و توپ و یکی را هم بکنم. و بعد یکی دیگه را هم بکنم. همین جوری بکنم دیگه. خدایا چقدر تشنه‌ام. تو هم که خوابیدی پا نمی‌شوی یک لیوان آب دست من بدهی که مثلا خیر سرت همسری بکنی. ولی یک جورهایی خوب است که تو هستی. آدم خیال‌اش راحت است که دوست‌پسر دارد و رخت‌خوابش گرم است و سکسش به راه است و یکی هست توی سر و کله‌ي هم بزنیم. یکی هست دور هم خوش باشیم. از یک طرف دلم بدجوری لک زده که بدون گیر دادن‌های تو ول بگردم توی خیابان و هی هم نگران نباشم که این رامتین چی می‌گوید و آن پتیاره‌ی چاق و دختر لاغرت چی دم گوش هم می‌گویند و آدم‌ها چی می‌شنوند. می‌دانی آیدین، همه چیز خیلی ساده‌تر از آن چیزی است که تو فکرش را می‌کنی. تو عادت داری زندگی را یک جورهایی سخت بکنی و سخت بگیری و همه‌اش نگران باشی. فکر نمی‌کنی که می‌شود راحت‌تر بود؟ بابا بی‌خیالی را بگویی و یک نفس عمیق بکشی و دیگه خوش باشیم دور همی، که چی، جمع جمع ِ آخره، پیک پیک ِ آخر نباشه. هوووم. دکتر دیشب باز چقدر ور زد و تو چقدر عصبی شدی و تمام راه برگشت هی تو گوش‌های من جیغ-و-ویغ می‌کردی و اصلا فکر نمی‌کردی که من باید فکر و ذهنم را جمع کنم و راه را پیدا کنم توی این شهر دراندشت از خیابان سلمان‌فارسی خودم را برسانم به خیابان بهار و بپیچم توی کوچه‌ی شماره‌ی شانزده و بعد دم در خانه پارک کنم و تو را شوت کنم داخل و قبل از این‌که حس سکسیت غوغا کند بپرم توی رخت‌خواب خواب باشم و تو چقدر خوب است که خوابی، وقتی خوابی چشم‌هایت نرم می‌شود مثل لب‌هایت وقتی مهربان می‌شوی و عن نیستی و دوست‌پسرم هستی، خوب و خوشمزه و فول-بات. کاش می‌فهمیدی که چیز خاصی قرار نیست اتفاق بیفتد. کاش می‌فهمیدی که همه چیز خوب است. همه چیز سر جای خودش خوب است. حالا یک کم برو آن‌ورتر و بگذار قشنگ سرم را بگذارم زیر گردنت و حالا یک کم دیگر بخوابم و گور پدر همه‌ی کارهای که منتظر مانده‌اند. صبح که بیدار شدی چایی هم درست کن و بعد درست و حسابی می‌کنمت. دوست‌پسر خوب بابا.

Sunday, January 06, 2013

رونمایی جلد: چراغ بهمن ماه






طرح جلد چراغ
کاری از شروین پاشایی
برای چراغ بهمن ماه
تا دو هفته‌ی دیگر

Saturday, January 05, 2013

لحظه‌ها







لحظه‌ی زندگی: تو روال معمول زندگی خودت را داری با سوال‌های پوچ زندگی خودت، من کفش جدید ورزشیِ گران و جدید خودم را امروز بپوشم یا نپوشم؟ تا محدودیت‌های بیهوده‌ی زندگی خودت را داری، رفتن به سرِ کار، رفتن به مهمانی خانوادگی، دیدار با دوستان، نوشیدن آبجو، نگاه‌های معمولی، حرف‌ها، بازی‌ها، گذشتنِ وقت. تو باید بروی.
لحظه‌ی گریختن: گفته‌ای برای خواب می‌روی اما تو برای دنیای خودت می‌روی. تو باید به یک حباب آرامش خودت برسی. می‌روی و وارد گی بار می‌شوی و حالا می‌خواهی خودت باشی. صبر داشته باش. طول می‌کشد. باید از ماسک‌های زندگی بیرون‌ات رها بشوی. نفس‌های عمیق بکشی. یک کم دیگر مشروب بخور.
لحظه‌ی آشنایی: همه‌چیز خیلی ساده شروع می‌شود، خیلی معمولی پیش می‌رود، مثل فیلم‌های سینمایی، به خودت می‌آیی و در کنار یک نفر دیگر بیدار شده‌ای.
لحظه‌ی زندگی: آدم همیشه فکر می‌کند زندگی ابدی است در دستان دوست اما نیست. تا به خودت می‌آیی تمام شده است. رفته است. او رفته است.
لحظه‌ی اندوه: انسانی ایستاده روبه‌روی پنجره خیره به منظره‌ی بیرون... نه، خیره به منظره‌ی زندگی‌اش.

همه‌ی این‌ها به کنار، اگر فیلم «آخر هفته» را ندیده‌اید ببینید. هرچند خودم در ذهنم آن را «تعطیلات» ترجمه می‌کنم، تعطیلاتی از زندگی. 

Friday, January 04, 2013

وروجک ِ نجار ِ من

کل چیزی که فکرش را نکرده بود، این بود که زندگی مشترک‌اش با یک پسر بشود یک چیزی شبیه به همین لاغر سبزه‌یی که لای دست‌هایش خوابیده. احمق همین که برگشتند خانه، اول از همه پیراهنش را کند و پرت کرد روی اولین مبل و بعد هم غر زد که من خوابم می‌آید و بعد هم ولو شد بین انگشت‌های آیدین و چشم‌هایش را بست و حتا صبر نکرد که برای شب‌بخیر لب‌های همدیگر را ببوسند. اول فکر کرد که وشگون‌اش بگیرد، به همان سبک اصفهانی خودش، بزند دک-و-پوزش را آسفالت کند که سکس نکرده گرفته ساعت یک و نیم صبح کفه‌ی مرگش را گذاشته. بعد یک دفعه یاد حرف آن پتیاره‌ی شوهر ندیده افتاد که همه‌اش می‌رقصید توی هال و ور می‌زد: «تو هر شب یا می‌دی، یا گریه می‌کنی.» گریه! فکر کرد که اشک‌های واقعی مال خود جنده‌اش بود که شب‌ها بغض می‌کرد و برای شوهر بال‌بال می‌زد. بی‌خیال شده بود، ولی خوابش نمی‌برد. گفت دوباره هری پاتر بخوانم؟ حوصله نداشت. البته اول باید این یکی را پرت می‌کرد یک گوشه و بعد بلند می‌شد یک کاری می‌کرد. اگر تکان می‌خورد آقای شوهر زیر لب چیزی می‌گفت و اگر از خواب می‌پرید،‌ دنیا را روی سرش می‌گذاشت که چرا تنها خوابیده. افغانی. مستی‌اش تازه پریده بود، اما هنوز هات بود. همین پریشب بود که مثلا شوهر خیر ندیده‌اش ساعت دو و نیم صبح که از مستی خانه‌ی دکتر-بعد-از-این برگشته بودند خانه دست‌هایش را گرفته بود هوا و نعره زده بود از یک جاهایی ته قلب‌اش که «خدایا من گه خوردم، من ِ عوضی را چه به دوست‌پسر هات، من خر نمی‌فهمیدم که چی می‌خواستم،» و کم مانده بود این دفعه او گریه‌اش بگیرد. با خودش گفت حالا نزدیک‌های صبح می‌زنم لگد پاره‌اش می‌کنم که بیدار بشود و بکند. بعضی شب‌ها از این کارها می‌کرد. عاشق خود احمقش شده بود. وقتی فکر کرد به یک سال قبل که توی خیابان احمدآباد ایستاده بودند و رامتین داشت همین‌جوری حرف می‌زد مثل همیشه که شروع می‌کند به یک چیزی تعریف کردن و بعد یک ساعت و نیم بعد هنوز دارد یک چیز دیگری را در کنار چیزهای دیگری تعریف می‌کند و او فقط خیره مانده بود به ترافیک فلکه‌ي تقی‌آباد و فکر می‌کرد این یکی چی از آب در می‌آید؟ عصر رفته بودند و دو تا حلقه خریده بود. دم ضریح هم نذر کرده بود که این دفعه واقعا یک دوست‌پسر نصیبش بشود. خسته شده بود که برای پسرهای از دست داده‌اش آبغوره بگیرد و لباس سیاه بپوشد و آه بکشد. آن روز از عصر رگبار دیت گذاشته بود. رامتین هم که ول ِ خدایی بود، پیرزن ِ ترشیده، آمده بود با هم‌شهری‌هایش آشنا بشود. بعد هم دیت‌ها رسیده بودند به دو تا پسر خل-و-چل ِ بجنوردی، دو تا ول‌گرد مشهدی و رامتین وراج و البته خودش که دیگر خسته بود. که رامتین وسط حرف‌هایش گفت برویم دیگر. و آیدین یکی از آن لبخندهای دخترانه‌اش را زد، از همان‌هایی که وقتی یک چیزی را از ته دل می‌خواست، روی صورت‌اش سبز می‌شد، یک چیزی بود که کسی نه به‌ش نمی‌گفت، بعد گفت من یک دیت دیگر دارم. دیت لعنتی دیر کرده بود. رامتین چپ‌چپ نگاه‌اش کرد که یعنی پتیاره‌بازی چقدر؟ و آخرسر شانه بالا انداخت و شروع کرد دم گوش‌اش وراجی کردن که حالا این یکی چی هست؟ و بعد هم نیامده شروع کرده بود به تفسیرش که حتا توصیف‌ دورا-دور-اش هم چنگی به دل نمی‌زند. و همین جوری نگاه می‌کرد یک وقت پسری از کنارشان متر نشده رد نشود. وقتی تلفن زنگ زد و صدای منگ پسره گفت که آن طرف ِ خیابان دارد از تاکسی پیاده می‌شود، رامتین فقط یک نگاه کرد و گفت تحفه به درد لای جرز دیوار می‌خورد. و وقتی برگشت و برق چشم‌های آیدین را دید همین جوری بلند گفت خاک تو اون سرت. هنوز هم هفته‌یی سه بار رامتین تکرار می‌کرد که توی این مسخره چی دیدی که من آخرسر نمی‌فهمم؟ بعد هم شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت: من که یک بار گفتم، این پسره یک کیره وصل به یک سری چیزهای بی‌اهمیت دیگر. و دلستر با الکل یا بعضی‌وقت‌ها شاید بدون الکل‌اش را از توی جام بلوری سر می‌کشید و یک نفس عمیق مي‌کشید و بعد چشم‌هایش را می‌بست. ولی رضا یک چیزی بیشتر از یک کیر با بعضی چیزهای بی‌اهمیت دیگر بود. واقعا مهم بود که بقیه نمی‌فهمیدند؟ مساله اصلی این بود که یک سال دوام آورده بود و این مهم بود. با خودش تکرار کرد: همین مهم است. مهم است. نگاه کرد توی تاریک‌روشن نیمه‌شب اتاق خواب که صورت رضا موقع خواب چقدر آرام بود. فکر کرد توی سر این بچه چی می‌گذرد؟ فکر کرد یعنی راست می‌گوید؟ یعنی تا حالا راست گفته؟ آیدین باید اول دانشگاه را تمام می‌کرد. توی یکی از این شهرهای معمولی نزدیک تهران یک مدرک بی‌اهمیت توی یک رشته‌یی می‌گرفت که دوست‌اش نداشت. ترم آخر بود. باید یک جوری همه چیز را سرراست می‌کرد و برای همیشه ساک می‌بست و می‌آمد مشهد خراب این بچه می‌شد. با خودش گفت: همین بچه. دست کشید روی گونه‌اش که نرم بود و گرم و آرام. فکر کرد اون توی سر تو هم همین‌قدر آرام هست؟ با خودش گفت آرامش هست. چشم‌هایش را بست و سعی کرد بخوابد. به خودش گفت فردا هم روز خداست. همیشه بعد از بچه خوابش می‌برد. بچه تا چشم‌هایش را می‌بست، رفته بود به یکی از آن خواب‌هایی که باید با لگد بیدار می‌شد. چشم‌هایش را بست، و یک وقتی خواب بود. خواب بود. 

Tuesday, January 01, 2013

Eyes Wide Open






تعصب، شعف است وقتی داخل حبابِ تعصب باشی. تعصبِ مذهبی، ایمان است وقتی داخل حبابِ مذهب باشی. تعصبِ کورکورانه‌ی مذهبی، سوگواری است و اندوه، وقتی بیرون از حباب خیره بشوی به تصویری غریبه. «چشمانی کاملاً باز» در سال 2009 میلادی اکران شد و دوربینی است به داخل حباب کشانده شده: حباب اورشلیم (بیت‌المقدس) در محله‌ی اورتودوکس‌ها (سنت‌گراهای متعصبِ مذهبی). اول باید کمی در مورد اسرائیل دانست و اینکه محله‌های این کشور برای یهودی‌ها مثل گذشته‌ی این قوم است: شاخه شاخه و هر شاخه وضعیت و ایدئولوژی و هویت خودش را دارد. سکولارها در قبیله‌ی خودشان هستند و مذهبی‌ها در قبیله‌ی خودشان و هر شاخه‌ی مذهب یهود، قبیله‌ی خودش را دارد. این قبیله‌ها نه براساس خون و نژاد که براساس تفکر مذهبی و تفکر ایدئولوژیک شکل گرفته است.
دوربین تماشاگر را به درون یکی از خشک‌ترین قبیله‌ها هل می‌دهد، در یک روز بارانی، مردی با لباس سنتی مذهب یهود، درب مغازه‌ای را به زحمت باز می‌کند. پدر وی درگذشته و بعد از سوگواری، آمده است تا دوباره به سنت خانوادگی خود در قصابی‌شان ادامه بدهد. روزها کار می‌کند و شب به معبد می‌رود تا مطالعه کنند و بحث کنند و بعد به خانه می‌رود تا در کنار همسر و دو فرزندش باشد، همه‌چیز خوب است تا وقتیکه جوانی در این روز به درخواست وی برای کارگر پاسخ مثبت می‌دهد... البته، این فیلم مضمون همجنس‌خواهانه دارد و این مضمون را در یکی از سنتی‌ترین، متعصب‌ترین و خشک‌ترین بافت‌های جهانِ معاصر، مقابل دید تماشاگر خود قرار می‌دهد.
غریبه‌ترین تصویرهای فیلم برای منِ تماشاگر، صحنه‌های آمیزش دو مرد با قیافه و ریش مذهبی یهود بود. تکان‌دهنده، چون می‌دانی بیرون از دربِ این اتاق،‌ هر دو انسان‌هایی سراپا متفاوت می‌شوند و ماسک‌هایی کاملاً متفاوت به چهره می‌زنند، حرف‌هایی دیگر می‌گویند، واقعیت دیگری را تجربه می‌کنند.
فیلم در کنار هویتِ داستانی خود، مانند اثری مستند در لابه‌لای خیابان‌های اورشلیم پرسه می‌زند، وارد خیابان‌ها و ساختمان‌ها می‌شود، پریشانی این قوم را مقابل چشم تماشاگر خود می‌پاشد. سنگینی فضا، اندوه، احساس سوگواری قدم به قدم وجودِ ببیننده را پر می‌کند و عشقِ دو انسان بهم، درنهایت تبدیل به یک کابوس می‌شود. کابوسی که جامعه با تمامی قدرت خودش جلوی آن می‌ایستد تا هویت قبیله حفظ شود.
البته، برای من «چشمانی کاملاً باز» متفاوت بود از تصویرهای یک فیلم داستانی. این فیلم برای من نگاهی به مدلی از زندگی اجتماعی بود مشابه آنچه به چشمان خودم در تمام سال‌های زندگی دیده بودم: تلاش برای نفس کشیدن در فضایی لبریز از تعصب‌های عقیدتی. البته، مانند انتهای فیلم، من هم پریشان گریختم. دوان دور شدم. رفتم. برای اینکه تا کی می‌تواند به چشمانِ کسی که دوست دارد خیره بماند و به همه، دقیقاً به همه دروغ بگوید؟
فیلم مانند توفانی از مقابل چشم می‌گذرد، کند، با زبانِ عبری که خود خشکی تصویرها را تشدید می‌کند. بعضی‌وقت‌ها سینما مثل آینه می‌شود و داستانی مشابه داستانِ تو را به تصویر می‌کشد. «چشمانی کاملاً باز» را نگاه کردم و بلند شدم، فکر کردم دنیا چقدر کوچک است.