توضیح: خیلی وقت پیش دو تا از داستانهای آیدین را در همین وبلاگ منتشر کردم. این داستان مانده بود. همین... رامتین
آیدین آن شب همه چیز را خودش تنهایی آماده کرد. تنها خوراکی آکبند بازاری که روی میز گذاشت، دو قوطی دلستر طعم گل ِ باواریا بود. توی ماست پیازچه خرد کرده بود با خیار و یک کم پودر پونه ریخت. سالاد ترکیبی بود از گوجهفرنگی، کاهو، خیار و فلفل دلمهیی سبز و قرمز که با سس فرانسوی ترکیب شده بود و یک کم هم سس چیلی ریخته بود، خوشطعماش کند. بشقابهای چینی ساده را گذاشته بود روی میز که نقش پرستوهایی داشت دور سطح سفید مدور بشقاب پرواز میکردند. فکر کرد، رضا که بیاید حتمن یک چیزی در مورد پرستوها میگوید
رضا نقاشی میکرد. صبحها همیشه تا ظهر میخوابید و ظهر که بیدار میشد، اول از همه هنوز دراز کشیده فکر میکرد به انیمیشنی که داشت آن روز رویش کار میکرد. فیلمهای کوتاه میساخت. البته به جز وقتهایی که برای کار میرفت خارج از شهر. مهندس عمران بود و پروژههای کوتاهمدت راهسازی بر میداشت. نقشه میکشید و طرح میزد و بعد برمیگشت و چند روزی میخوابید و خودش را پای لپتاب میکشت و هر وقت هم که پای لپتاباش نبود، یک دفتر دستاش بود که داشت با مداد تویش طرح میزد. رضا همه چیز را در حرکت میدید. همه چیز برایش زنده بود. آیدین برای همین دوستاش داشت. همیشه به دوستهایش میگفت؛ با رضا که هست، به کشف دنیا میروند. همیشه یک گوشه یک چیز تازهیی بود که رضا نشان بدهد و هر دو بروند نگاهاش کنند و در موردش حرف بزنند
البته اگر حرف میزد. رضا عاشق سکوت بود. دوست داشت تنهایی یک گوشه بنشیند و دور و برش آدم باشد، اما با او کاری نداشته باشند. وقتهایی که رضا و آیدین با هم تنها بودند، رضا مینشست یک گوشه و دفترش را باز میکرد و هر چند وقت یک بار، یعنی وقتهایی که فکر نمیکرد، طرح میزد روی کاغذ. آیدین هم یا کتاب میخواند و یا موسیقی گوش میکرد. موسیقی را همیشه رضا انتخاب میکرد. حوصلهی هر چیزی را نداشت. آیدین میگفت باشد، آخرسر هم برایش خیلی فرق نمیکرد چه چیزی پخش شود. توی دلاش همیشه میگفت، مهم این است که رضا همین جا نشسته باشد
آن شب تولد آیدین بود. اما به رضا چیزی نگفته بود. فقط تلفنی گفت شام با هم بخورند. بعد هم رفت خرید کرد. حالا خانه نیمتاریک بود، نور آباژور توی هال میتابید و توی آشپزخانه فقط یک چراغ روشن گذاشته بود. فیلی کالینز داشت به انگلیسی آواز میخواند، آیدین توی دلاش گفت: بلبل، اسمی که انگلیسیها به کالینز داده بودند، به خاطر صدای ناز و آرامی که داشت. سالاد را توی یک دیس بیضی شکل بلور ریخته بود. یک بشقاب چینی سفید سبزی خوردن گذاشته بود. یک ظرف سفال آبی رنگ ماست و سبزی بود. جام گذاشته بود برای دلستر. رضا هیچوقت لب به هیچ نوع مشروبی نمیزد. یک کاسهی سفال سبز رنگ هم چیپس و پنیر درست کرده بود، ولی روی کابینت بود، باید اول توی مایکرویو گرم میشد. شام گوشت سینهی بوقلمون سرخ کرده بود با پورهی سیبزمینی. رضا فقط چیزهای ساده میخورد و همیشه هم خیلی کم چیزی میخورد. دوست داشت لاغر باشد. البته لاغر بود و خیلی استخوانی. امشب به گوشت کاری نزده بود، رضا طعمهای تند دوست نداشت. آیدین همیشه عاشق طعم بود. امشب قرار بود ساده باشد
رضا حدود هشت شب آمد. کیف و کاپشناش را گذاشت روی اولین مبل توی مسیرش و مستقیم آمد پیش آیدین و اول گونههایش را بوسید و بعد هم خیلی سریع لباش را با لبهایش لمس کرد و آرام پرسید: خوبی؟ آیدین همیشه دوست داشت رضا بیاید و دست بیاندازد دور کمر او و لبهایش را بخورد. میدانست که هیچوقت این اتفاق نمیافتد. آنها با هم دوست بودند، فقط همین بود، زندگی خودمان را داشته باشیم و با هم دوست باشیم. رضا دوست پسر داشت، آیدین زیر لب پرسید: دکتر خوب است؟
همه مدتها میدانستند رضا و دکتر با هم دوست هستند، ولی هیچوقت هیچ کسی به روی خودش نمیآورد. آخرسر هم توی یک سفر تهران بود که یکی از دوستان به آیدین حالی کرد که دکتر و رضا با هم بیاف شدهاند. آیدین خیلی خوب همه چیز را قبول کرد. حتا به آن دوستشان گفت که خیلی وقت است از این ماجرا خبر دارد و خیلی زود حرف را عوض کرد به شایعههای جدیدی که در مورد یکی از پسرها مطرح بود و کلی در این مورد خالهزنک بازی داشتند. بعد هم که برگشت مشهد، اولین بار که رضا را دید، بهش تبریک گفت و رفتند به یک قدمزدن طولانی سبک خودشان، همین جوری در هر خیابانی که پیش آمد، بروی و بعد یک دفعه یادت بیاید توی همین خیابان یک کاری داشتی که باید انجام میدادی. همیشه یکیشان بود که توی یکی از خیابانها یک کار مدتها فراموش شده داشته باشد. این جوری زندگی چقدر خوب بود، دنبال هیچ چیزی نباشی، فقط پیش بروی، بگویی همه چیز خودش را یک جوری نشان خواهد داد
رضا آن شب گرسنه بود. آیدین شام را توی مایکرویو گرم کرد و گذاشت سر میز. رضا مثل همیشه هیچ چیز خاصی نگفت و آرام شروع کرد به خوردن. آیدین گوشت را مزه کرد و با خودش گفت: زیاد که سرخ نشده است؟ دوست داشت گوشت نرم باشد و یک کم هم آبدار، حتا اگر میخواهد بوقلمون باشد
بعد از شام شیرینی خوردند و رضا یک موقعی رفته بود دفترش را آورده بود و داشت چیزی میکشید. بین طرح زدناش با هم حرف هم میزدند و آیدین هم رفته بود و داشت با لپتاپاش چک میکرد ببیند ایمیل جدیدی برایش رسیده یا نه. موقع کار کردن همیشه یک کم با هم حرف میزدند، اما نه آنقدر که حواسشان پرت شود. البته بعضیوقتها بود که رضا دفترش را میگذاشت کنار و یک بحث جدی راه میانداخت. آیدین گوش میکرد و چیزی بین حرفهای رضا میگفت. البته توی خیابان همیشه وضع فرق میکرد، آیدین بود که همهاش حرف میزد. اما قانون خیابان و خانه با هم فرق داشت. خانه قرار بود آرام بماند. حالا داشتند یک پیانوی بیکلام گوش میکردند. آیدین نپرسید مال کیست. رضا توی فلشاش آورده بود و وصل کرده بودند به دستگاه و حالا از بلندگوها داشت پخش میشد
رضا که رفت، آیدین در را که بست، خانه ساکت بود. از پشت پنجره نگاه کرد رضا سوار ماشین شد. قبل از سوار شدن دست تکان داد. همیشه میدانست او ایستاده است، نگاه میکند. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد، البته بعد از اینکه باقیماندهی همه چیز را گذاشت توی یخچال. آباژور را خاموش کرد. توی تاریکی مسواک زد. جای همهی چیز خانه را حفظ بود. توی تاریکی راهاش را پیدا میکرد و اگر خوابآلو نبود، به چیزی نمیخورد. رفت توی اتاق خواب. در اتاق را بست. تیشرتاش را در آورد. شلوار جیناش را هم درآورد. همان جا ولشان کرد یک جایی روی زمین بیفتند. رفت زیر لحاف. چشمهایش باز بود و داشت فکر میکرد. فقط صدای تیکتاک ساعت بود. صدای حرکت تک و توک ماشینی بود که از خیابان میگذشت. صدای آرام قلباش بود، سنگین میزد. چشمهایش را بست. همیشه همینطور بود. همیشه رضا میرفت و همه چیز تاریک میشد. همیشه تاریکی بود که میماند و سکوت. تاریکی و سکوت حاکم همه چیز میشدند. آیدین میدانست یک موقعی خواباش خواهد برد. میدانست که زمان خواهد گذشت. میدانست که صبح میرسید. فکر کرد، چند سال است همین طوری است؟ فکر کرد، رضا خوشبخت است، نه؟ فکر کرد دکتر رضا را خوشبخت کرده؟ فکر کرد امشب شام خوب بود؟ فکر کرد دفعهی بعدی، یک سالاد ترش درست کند، با خوراک جیگر و یک جور سالاد سبزی و گوشت مرغ. تاریکی بود و سکوت بود و هوا زیر پتو خوب بود و شب بود و همه چیز، همه چیز درست، درست سر جای خودش بود. صدای تیکتاک ساعت میآمد. یک ماشین دیگر از خیابان رد شد. قلباش سنگین میزد
آیدین آن شب همه چیز را خودش تنهایی آماده کرد. تنها خوراکی آکبند بازاری که روی میز گذاشت، دو قوطی دلستر طعم گل ِ باواریا بود. توی ماست پیازچه خرد کرده بود با خیار و یک کم پودر پونه ریخت. سالاد ترکیبی بود از گوجهفرنگی، کاهو، خیار و فلفل دلمهیی سبز و قرمز که با سس فرانسوی ترکیب شده بود و یک کم هم سس چیلی ریخته بود، خوشطعماش کند. بشقابهای چینی ساده را گذاشته بود روی میز که نقش پرستوهایی داشت دور سطح سفید مدور بشقاب پرواز میکردند. فکر کرد، رضا که بیاید حتمن یک چیزی در مورد پرستوها میگوید
رضا نقاشی میکرد. صبحها همیشه تا ظهر میخوابید و ظهر که بیدار میشد، اول از همه هنوز دراز کشیده فکر میکرد به انیمیشنی که داشت آن روز رویش کار میکرد. فیلمهای کوتاه میساخت. البته به جز وقتهایی که برای کار میرفت خارج از شهر. مهندس عمران بود و پروژههای کوتاهمدت راهسازی بر میداشت. نقشه میکشید و طرح میزد و بعد برمیگشت و چند روزی میخوابید و خودش را پای لپتاب میکشت و هر وقت هم که پای لپتاباش نبود، یک دفتر دستاش بود که داشت با مداد تویش طرح میزد. رضا همه چیز را در حرکت میدید. همه چیز برایش زنده بود. آیدین برای همین دوستاش داشت. همیشه به دوستهایش میگفت؛ با رضا که هست، به کشف دنیا میروند. همیشه یک گوشه یک چیز تازهیی بود که رضا نشان بدهد و هر دو بروند نگاهاش کنند و در موردش حرف بزنند
البته اگر حرف میزد. رضا عاشق سکوت بود. دوست داشت تنهایی یک گوشه بنشیند و دور و برش آدم باشد، اما با او کاری نداشته باشند. وقتهایی که رضا و آیدین با هم تنها بودند، رضا مینشست یک گوشه و دفترش را باز میکرد و هر چند وقت یک بار، یعنی وقتهایی که فکر نمیکرد، طرح میزد روی کاغذ. آیدین هم یا کتاب میخواند و یا موسیقی گوش میکرد. موسیقی را همیشه رضا انتخاب میکرد. حوصلهی هر چیزی را نداشت. آیدین میگفت باشد، آخرسر هم برایش خیلی فرق نمیکرد چه چیزی پخش شود. توی دلاش همیشه میگفت، مهم این است که رضا همین جا نشسته باشد
آن شب تولد آیدین بود. اما به رضا چیزی نگفته بود. فقط تلفنی گفت شام با هم بخورند. بعد هم رفت خرید کرد. حالا خانه نیمتاریک بود، نور آباژور توی هال میتابید و توی آشپزخانه فقط یک چراغ روشن گذاشته بود. فیلی کالینز داشت به انگلیسی آواز میخواند، آیدین توی دلاش گفت: بلبل، اسمی که انگلیسیها به کالینز داده بودند، به خاطر صدای ناز و آرامی که داشت. سالاد را توی یک دیس بیضی شکل بلور ریخته بود. یک بشقاب چینی سفید سبزی خوردن گذاشته بود. یک ظرف سفال آبی رنگ ماست و سبزی بود. جام گذاشته بود برای دلستر. رضا هیچوقت لب به هیچ نوع مشروبی نمیزد. یک کاسهی سفال سبز رنگ هم چیپس و پنیر درست کرده بود، ولی روی کابینت بود، باید اول توی مایکرویو گرم میشد. شام گوشت سینهی بوقلمون سرخ کرده بود با پورهی سیبزمینی. رضا فقط چیزهای ساده میخورد و همیشه هم خیلی کم چیزی میخورد. دوست داشت لاغر باشد. البته لاغر بود و خیلی استخوانی. امشب به گوشت کاری نزده بود، رضا طعمهای تند دوست نداشت. آیدین همیشه عاشق طعم بود. امشب قرار بود ساده باشد
رضا حدود هشت شب آمد. کیف و کاپشناش را گذاشت روی اولین مبل توی مسیرش و مستقیم آمد پیش آیدین و اول گونههایش را بوسید و بعد هم خیلی سریع لباش را با لبهایش لمس کرد و آرام پرسید: خوبی؟ آیدین همیشه دوست داشت رضا بیاید و دست بیاندازد دور کمر او و لبهایش را بخورد. میدانست که هیچوقت این اتفاق نمیافتد. آنها با هم دوست بودند، فقط همین بود، زندگی خودمان را داشته باشیم و با هم دوست باشیم. رضا دوست پسر داشت، آیدین زیر لب پرسید: دکتر خوب است؟
همه مدتها میدانستند رضا و دکتر با هم دوست هستند، ولی هیچوقت هیچ کسی به روی خودش نمیآورد. آخرسر هم توی یک سفر تهران بود که یکی از دوستان به آیدین حالی کرد که دکتر و رضا با هم بیاف شدهاند. آیدین خیلی خوب همه چیز را قبول کرد. حتا به آن دوستشان گفت که خیلی وقت است از این ماجرا خبر دارد و خیلی زود حرف را عوض کرد به شایعههای جدیدی که در مورد یکی از پسرها مطرح بود و کلی در این مورد خالهزنک بازی داشتند. بعد هم که برگشت مشهد، اولین بار که رضا را دید، بهش تبریک گفت و رفتند به یک قدمزدن طولانی سبک خودشان، همین جوری در هر خیابانی که پیش آمد، بروی و بعد یک دفعه یادت بیاید توی همین خیابان یک کاری داشتی که باید انجام میدادی. همیشه یکیشان بود که توی یکی از خیابانها یک کار مدتها فراموش شده داشته باشد. این جوری زندگی چقدر خوب بود، دنبال هیچ چیزی نباشی، فقط پیش بروی، بگویی همه چیز خودش را یک جوری نشان خواهد داد
رضا آن شب گرسنه بود. آیدین شام را توی مایکرویو گرم کرد و گذاشت سر میز. رضا مثل همیشه هیچ چیز خاصی نگفت و آرام شروع کرد به خوردن. آیدین گوشت را مزه کرد و با خودش گفت: زیاد که سرخ نشده است؟ دوست داشت گوشت نرم باشد و یک کم هم آبدار، حتا اگر میخواهد بوقلمون باشد
بعد از شام شیرینی خوردند و رضا یک موقعی رفته بود دفترش را آورده بود و داشت چیزی میکشید. بین طرح زدناش با هم حرف هم میزدند و آیدین هم رفته بود و داشت با لپتاپاش چک میکرد ببیند ایمیل جدیدی برایش رسیده یا نه. موقع کار کردن همیشه یک کم با هم حرف میزدند، اما نه آنقدر که حواسشان پرت شود. البته بعضیوقتها بود که رضا دفترش را میگذاشت کنار و یک بحث جدی راه میانداخت. آیدین گوش میکرد و چیزی بین حرفهای رضا میگفت. البته توی خیابان همیشه وضع فرق میکرد، آیدین بود که همهاش حرف میزد. اما قانون خیابان و خانه با هم فرق داشت. خانه قرار بود آرام بماند. حالا داشتند یک پیانوی بیکلام گوش میکردند. آیدین نپرسید مال کیست. رضا توی فلشاش آورده بود و وصل کرده بودند به دستگاه و حالا از بلندگوها داشت پخش میشد
رضا که رفت، آیدین در را که بست، خانه ساکت بود. از پشت پنجره نگاه کرد رضا سوار ماشین شد. قبل از سوار شدن دست تکان داد. همیشه میدانست او ایستاده است، نگاه میکند. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد، البته بعد از اینکه باقیماندهی همه چیز را گذاشت توی یخچال. آباژور را خاموش کرد. توی تاریکی مسواک زد. جای همهی چیز خانه را حفظ بود. توی تاریکی راهاش را پیدا میکرد و اگر خوابآلو نبود، به چیزی نمیخورد. رفت توی اتاق خواب. در اتاق را بست. تیشرتاش را در آورد. شلوار جیناش را هم درآورد. همان جا ولشان کرد یک جایی روی زمین بیفتند. رفت زیر لحاف. چشمهایش باز بود و داشت فکر میکرد. فقط صدای تیکتاک ساعت بود. صدای حرکت تک و توک ماشینی بود که از خیابان میگذشت. صدای آرام قلباش بود، سنگین میزد. چشمهایش را بست. همیشه همینطور بود. همیشه رضا میرفت و همه چیز تاریک میشد. همیشه تاریکی بود که میماند و سکوت. تاریکی و سکوت حاکم همه چیز میشدند. آیدین میدانست یک موقعی خواباش خواهد برد. میدانست که زمان خواهد گذشت. میدانست که صبح میرسید. فکر کرد، چند سال است همین طوری است؟ فکر کرد، رضا خوشبخت است، نه؟ فکر کرد دکتر رضا را خوشبخت کرده؟ فکر کرد امشب شام خوب بود؟ فکر کرد دفعهی بعدی، یک سالاد ترش درست کند، با خوراک جیگر و یک جور سالاد سبزی و گوشت مرغ. تاریکی بود و سکوت بود و هوا زیر پتو خوب بود و شب بود و همه چیز، همه چیز درست، درست سر جای خودش بود. صدای تیکتاک ساعت میآمد. یک ماشین دیگر از خیابان رد شد. قلباش سنگین میزد
همه چیز درست، درست سر جای خودش بود
ReplyDeleteVaghan?
Nice..
ReplyDelete(Or)
سالهاست که بوی یه تضاد مشترک رو توی همه چیز استشمام می کنیم. زنده ایم در حالیکه مردیم، مردیم در حالیکه زنده ایم. می خواهیم و امتناع می کنیم. خیلی چیزایی که قرار نبود، هستیم و خیلی چیزایی که قرار بود باشیم نیستیم. زمان را که مفهومی نداشت وارد ماجرا کردیم و همه چیز شد مشمول زمان. همیشه تو جواب این سؤال موندم که چرا همیشه یا صفرِ صفر یا صدِ صد.
ReplyDeleteبشینم سر راهی به امید نگاهی
ReplyDeleteاون دو تا داستان قبلی رو یادته کی بود؟ کاش لینک می دادی اما ممنون که غروب امروز این رو گذاشتی
ممنون زیاد
می دونی؟
ReplyDeleteاینجا جاییه که فقط باید بشینی و بخونیش تا زنده خودش خودشو روایت کنه!
اینجا داستان زندگیهای گمشده تو حسهای ناگفته ست. نمی دونم چرا از دستم در رفت کامنت گذاشتم ولی واقعا نمیشه همیشه خوند و هیچی نگفت...