این را دوستش وقتی گفت که خسته از سر کار برگشته بودم و
قرار گذاشته بودیم توی یک کافیشاپ نزدیک چهارراه ولیعصر همدیگر را ببینیم.
وقتی رسیدم اول میز کناریمان را دیدم و دو دوست عزیز که
داشتند سر روز ملی دگرباشی یا رنگینکمانی یا تاریخش یا محتوایش یا یکی دیگر از
جنبههایش بحث میکردند.
مشت برافروخته شایان یادم مانده که به روی میز کوفته شد
وقتی داشت نکتهای را در همین زمینه باز میگفت.
رفتم وسایلم را گذاشتم کنار دوستپسرم و با دوستش احوالپرسی
کردم و بعد سری به دوستان میز کناری تکان دادم و نشستم به صحبت.
بعد دوستپسرم توضیح داد که قبل اومدنم دوستش گفته اون پسره
رو اون میز کناری میبینی؟ - آرش رو میگفت – همین اواخر یه تظاهرات بوده و یکی
گاز اشکآور خورده بوده و این نجاتش داده و سوار مترو کرده رسوندش به جای امن.
دوستپسرم توضیح داده بود که اون پسره آرش است و آنی که گاز
اشکآور خورده هم رامتینه و تا چند دقیقه دیگه اینجاست.
جواب دوستمان که دنیا کوچیکه قد یه کاندوم از خاطرم محو
نمیشود.
حالا از آن دو میز کافیشاپ فقط یک نفرشان ایران مانده.
بقیه رفتیم. جاهای مختلف دنیا پخش شدیم. دیگر پیرتر از آنی هستیم که مشت بکوبیم به
میز و حرف از روز ملی بزنیم.
منم بعد همان یک تجربه رفتن به تظاهرات و اینکه گاز اشکآور
زدند وسط جمع چهار نفره ما و گاز اشکآور غلیظ که از قوطیاش میپاشید بیرون قورت
دادم و تا چهار ساعت سرفه میکردم و گریه، دیگر نرفتم به جایی شعار بدهم.
شعارها هم چقدر ساده از زندگیام پاک شدند.
بعد زندگی در سه کشور توی دو قاره دنیا بیشتر از شعار دادن
دارم سعی میکنم یاد بگیرم فیلترها را از ذهنم کنار بزنم. به آدمها به شکل یک آدم
مستقل نگاه کنم فارغ از اینکه جنس و جنسیت و هویت و گرایش و ثروت و تحصیل و نژاد و
مذهب و همهچیز دیگرشان چیست.
یاد میگیرم بیشتر ببخشم تا عصبانی باشم.
ولی دنیا کوچیکه قد یه کاندوم.
سه روزه فکر میکنم ایران بودم چقدر جوش میزدم. مثل سال ۸۸
که صبح و شب نگران بودم. بیشتر از همه اینکه آدمهای دور و برم سالم از این موج
خشم بیرون بیایند.
حالا همه آن آدمهای دور و برم را به واسطه مهاجرت از دست
دادم. کشورم را، خانواده و فامیلم را، آرزوها و آینده را کنار گذاشتم و کشورم را
عوض کردم.
وقتی هم به اجبار مهاجر شدی نه به انتخاب، درک این شرایط
خیلی سختتر میشود.
اینجا، در ساحل غربی کانادا، بعد پنج سال که ایران نیستم،
هنوز ساده نیست نگاه کنم به دور و برم خودم و بگم پایههای زندگی جایگزین شدهاند –
هنوز نشدهاند.
همچنان چشم میبندی و خواب میبینی ایران هستی و دست میاندازی
روی شانه یک دوستت و حرف میزنید و در کنار تمام بدبختیها و نگرانیها و بیپولیها،
چقدر خوشبختی.