Friday, May 30, 2008

یادداشت خودکشی




گربه که شده بودم، از روی تخت پریدم پایین، بدنم را کش و قوس دادم و خیلی مغرور از در کانکس آمدم بیرون و نگاه کردم عصر بود. گفتم: میو. میو. خیلی فلسفی سرم را تکان دادم و رفتم روی سکوی بتنی ایوان مرکز نشستم و نسیم گرم عصر خیلی خوب بود، گفتم: میو. میو. بعد هم توی خودم جمع شدم و نگاهم خیره ماند، ثابت به روبه رو. جایی که نورهایی که شما آدم ها نمی بینید، به هم می پیوندند. خمیازه می کشم. دست هایم را لیس می زنم، بوی روباه را حس می کنم. آن طرف حیاط لانه دارد. بوی سمور را می شنوم. این طرف حیاط لانه دارد. بین قفس های فلزی یک سوراخ های خاصی هست که از بین ش رد می شوم. بعضی وقت ها، پادگان پر از سگ های گنده ی ترسو است. که می گویند: واق. واق. بدنم را لیس می زنم. دمم را خوب تمیز می کنم. سرم را بلند می کنم. از شما آدم ها هیچ کسی این جا نیست. می گویم: میو. میو. هیچ کسی اینجا نیست. هیچ کسی بغلم نمی کند. هیچ کسی نازم نمی کند. هیچ کسی من را نمی بوسد. از هیچ گربه ی دیگه یی اینجا خبری نیست. آدم ها هم اگر باشند، می گویند: پیشته. وقتی گربه شدم، گفتم: میو. میو. فقط گفتم: میو. میو

تیتر: نام یک هایکو از لنگستن هیوز که می گوید

صورت سرد
آرام
رودخانه
از من یک بوسه می خواهد

Saturday, May 24, 2008

توت فرنگی های وحشی


توی خیابان سُر می خورم. نمی شنوم. هر چه می گوید فقط لبخند می زنم. یک جایی که حواسم نبود، دیگر چیزی نمی گفت. آدم ها بهم تنه می زنند. من حواسم نبود. خیابان شلوغ بود. شب بود. یک جور نور خاص توی هوا بود. سرم درد داشت. نفسم تنگ بود. دلم می خواست یک گوشه می ایستادم. دلم می خواست صدایت می زدم. دلم می خواست گریه می کردم. چه فرقی می کرد؟ تو دور بودی. تو برای همیشه دور بودی. دو هزار و خورده یی کیلومتر تا آن ور، تا خانه، تا مشهد، تا آن خیابان و آن میدان و تو، در خانه ت ... چه فرقی می کند؟ دیگر چه اهمیتی دارد کجا باشم، یا چه اتفاقی بیافتد، یا ... وقتی تو نیستی ... توی خیابان چرخ می خورم. چیزی واقعی نیست. هیچ چیزی واقعی نیست. یک شبحم. آواره. گیج. منگ. بهم ریخته. بستنی می خریم. بستنی توی دستم واقعی است. وحشی بستنی را گاز می زنم تا واقعی شوم. واقعی نمی شوم، به دریا رسیده ایم. به موبایل پناه می برم. با بابا صحبت می کنم. با مامان. با برادرم. با خواهرزاده هایم. با خواهرم. با مجتبی صحبت می کنم. به محمود زنگ می زنم و حرف می زنیم و نمی گذارم قطع کند. حرف می زنم. دلم گریه می خواهد. تو نیستی. تو برای من دیگر نیستی. تو من را نمی خواهی. دیگر من را نمی خواهی. دیگر من را ... حالا ... سعید زنگ می زند. حرف می زنیم. دلم گرفته. به سعید می گویم دلم گرفته. باهام انگلیسی حرف می زند. یک جمله می گوید از جان اشتاین بک. من دلم بیشتر می گیره. خیابان خیلی شلوغه. من گیجم. یک دوست از کنارم رد می شود. می گوید کجایی؟ توی فضا؟ توی فضا شناورم. گیج می خورم. خسته ام. پسر بچه کوچولویی هستم که پناه برده به شعرهای یانیس ریتسوس. پناه برده به انزوای بی رنگ ماه، در آسمانی که ستاره ندارد، هیچ وقت ستاره ندارد. خسته ام. سرک می کشم به این سو و آن سو. مهدی در کوچه ی بن بست خودش، مغموم سر به بغل گرفته و روبه رویش را نگاه می کند. توی اینترنت ول می گردم. آریان به افتخارم جمعه می خواهد مهمانی بدهد، املت با سیر فراوان. دعوت کرده آدم ها را. گیج می زنم. هوا شرجی است یا من؟ دلم بستنی می خواهد. بستنی واقعی. بستنی سرد است. سرما را دوست دارم. تشنه ام. می نشینم روی تخت. گوجه سبز می خوریم و خیار. مست می شوم، با یک نسیم غریب که توی هوا ول می گردد و از طرف تو نیست. حالم خوب نیست. چراغ ها را خاموش می کنم. آقای دوست پیشانی ام را می بوسد. می گوید این قدر فکر نکن. می خوابد. من خوابم نمی برد. خودم را بغل می کنم و خیره می شوم به میان تاریکی. نه صدایی هست. نه حرکتی. هیچ چیزی واقعی نیست. دلم بستنی می خواهد. خیلی زیاد





برایم نوشتی

یکی بود

یکی نبود

یکی نبود

دیگه نیست





تیتر: نام یک فیلم محشر از اینگمار برگمن. خیلی دوستش دارم

Sunday, May 18, 2008

اقیانوس آرام


چشم هایم را می بندم. سر خم می کنی رویم. گونه هایم را می بوسی. یکی بعد از دیگری. دست می کشی بین موهایم. می گویی شب بخیر. چراغ را خاموش می کنی. درب را می بندی. یک لحظه برمی گردی. می پرسی می خواهی پیش ت بمانم؟ می گویم نه. می خواهم و نه. می خواهم و نمی توانم بگویم که می خواهم. می خواهم و نمی خواهم. درد دارم. حالت تهوع. سردم. بدنم سرد است. سرگیجه دارم. و افسر نگهبانم

گفتی برگرد. غلت زدم. بدنم را شل کردم. انگشت هایت روی پوستم چرخ می خورد. عضلات کوفته ی دردناک را ماساژ می دادی. آمادی بالاتر. گردنم. پشت گوشم. جایی که بیشتر از همه درد داشت. آرام مالش دادی. آرام خون جریان پیدا کرد. و تو رفته بودی. درد در رگ هایم بود. خسته بودم. چراغ خاموش بود. به سقف خیره ماندم. انگشتم را مک زدم. سقف تب دار بود. خوابم برد. صبح از صدای گنجشک ها بیدار شدم. تو جی نیستی. تو یک پسر معمولی مهربان هستی. قدیمی ترین دوست سربازی. حالا بعد از پنج ماه برگشتی پیش من. حالا شدی مال یگان ما. من از اینجا تونل زدم و تو از یگان خودت و یک جایی به هم رسیدیم. حالا ... همه چیز تب دار است. تب دارم. درد توی سرم چرخ می خورد. نمی دانم کی خوابیدم


جمعه است. جناب ... افسر نگهبان است. اسمش که می آید روی برد توی دل همه قند آب می شود. می دانیم خوش می گذرد. حال می کنیم. صبح حمام هستم که صدایم می زند. می آیم بیرون. توی باشگاه ایستاده. ماراتن گفتن و شنیدن و خوردن و چای پشت چای خوردن و خنده. اگر آدم ها می دانستند سربازی چقدر خوش می گذرد. خوش می گذرد. شب زود خودش را می رساند پیش ما که با هم بخندیم. نان کم داریم. ظهر یک سالاد مخصوص درست می کنم به سبک خودم: لبریز از مایونز و ماست. و شب می خواهم املت درست کنم، با سیر فراوان. عاشق طعم هستم. همه اینجا این را می دانند. همه بهشان خوش می گذرد. این را هم من می دانم که هر دفعه آشپزی و سالاد به من می افتد. زنگ می زند که فلانی نان بخر. می پرسم کی. نام تو را که می برد قلبم پایین بالا می پرد. اولین بار وقتی آن چهار ماه و خورده یی پیش نگاه غمگین تو را دیدم، تمام وجودم لرزید. کپ صورت آن پسره ی بات توی کوهستان بروکبک بودی. حالا داری می آیی اینجا. روی سگک کمبربندت یک جی بزرگ طلایی حک شده. به انگلیسی. یعنی می دانی یعنی چی؟ یا ... سیب زمینی ها را شسته ام که می آیی. لاغرتر شدی. پشت سرش ایستادم. دارم انحناهای بدنش را با چشم می خورم. حرف ندارد. خنده. شادی. زیر چشمی نگاهت می کنم و می گذارم پیازها خوب تفت بخورند. سیرها را یک کم حرارت می دهم. گوجه فرنگی ها را ریز می کنم، به قطعات مساوی. آقای دوست سیب زمینی را سرخ می کند. می گذارم همه چیز خوب حرارت بخورد. دلم از حرارت دارد می میرد. دارم تب می کنم. خونسرد، همه چیز را با هم مخلوط می کنم. هوس والیبال به سر جمع می زند. من داور می شوم, به نفع تو حساب می کنم. کسی نمی فهمد. ولی می بازی. با یک نتیجه ی نزدیک می بازی. تخم مرغ ها را بعد از بازی اضافه می کنم. موقع شام صندلی ام را می گذارم کنار تو. بوی عطر تن ش. لبخندهایش. خدایا. کلی فلفل می زنم به شامم. املت تندش خوب است. شام تندش خوب است. همه داریم می خندیم. شب بعد از شام می گوید باید برود. می گوید دخترم ... لبخند می زنم. جی نیست. نه. جی نیست.


پیوست: اول ها می گفتند ورزش. می گفتم قلبم بیمار است. نمی توانم بدوم. احمق ها نفهمیدند. هی گیر. هی گیر. که بیا. جدیدترها می گویم که فقط یک ورزش بلدم: س.ک.س. می گویم تویش حرفه یی هستم. رنگ ها سرخ می شود و سفید. من لبخند می زنم. لبخندهای آرام


تلبیغ بازرگانی: بیسکویت های کرم دار کاکائویی گرجی بخورید. وسط همه شان یک جی بزرگ حک شده. به انگلیسی. خوشمزه است و آرام بخش

Saturday, May 10, 2008

فوايد گياهخواري


سيب زميني‌هاي پخته را پوست مي‌كنم. با چاقو نصف مي‌كنم. به قطعات تقريبا مساوي، روي پيازهاي سفيد خرد شده، مي‌ريزم. تخم‌مرغ‌ها را يكي از سربازها پوست مي‌كند. ريزشان مي‌كنم. ظرف سس را باز مي‌كنم. چهار قاشق بزرگ مايونز مي‌ريزم و هم مي‌زنم. در ظرف پلاستيكي را مي‌گذارم. روي پيش‌خوان سه تا ظرف هست. يكي سيب زميني خرد شده. يكي پياز خرد شده. يكي گوجه‌فرنگي‌هاي خرد شده. لنگ كبريت مانده‌ايم. حوصله‌ام سر مي‌رود. از باشگاه مي‌آيم بيرون. هوا يك جور باد گرم خاص خودش را دارد. قدم مي‌زنم. ماه آن دور‌دست‌هاست. در كانكس خبري نيست. دور هم نشسته‌اند به حرف زدن. تخمه شكستن. آقاي راننده صدايم مي‌زند. مي‌گويد: مي‌دانم وضعت از من خراب‌تره. مي‌داند با حرص و ولع تخمه مي‌شكنم. روي تخت مي‌نشينم، آرام. مشت مي‌كنم و تخمه‌هاي شرابي رنگ هندوانه، زير دندان‌هايم قرچ صدا مي‌دهد. حوصله ندارم. دو روز است مي‌توانم كار كنم. هنوز هيچي نشده، سه تا از كتاب‌هايم را خوانده‌ام. شعور ندارم خوب. مثل گاو مي خوانم. نخوانم چه كنم؟ اين‌جا سكوت است آقا. سكوت. آقاي دوست هنوز ... حس كافكايي بهم دست داده. توي اين هواي هميشه دم‌دار و نفس‌هاي آرام و صداي كولر گازي كه همه جا هست. جنون تنهايي است. يا شايد جنون ... خوب شايد خود جنون باشد. جنون خالي. جنون گوسفندي. جنون گاو. به فيزيك فكر مي‌كنم به نظريه‌ي تاثير پروانه. به اين كه هر كولر دارد هوا را گرم تر مي‌كند. حوصله ندارم. تخمه مي‌شكنم


...


بچه‌ها لِف لِف مي‌:نند. غذا را خودم مي‌كشم. املت را لقمه مي‌كنم. غذاي محبوبم. حيف فلفل نداريم. توي ذهنم حك ميكنم يادم باشد بخرم. فكر مي‌كنم شده‌ام قهرمان يكي از رمان‌هاي زويا پيرزاد. فكر مي‌كنم به فوايد يك پسر جي در پادگان. به اين كه فرق انواع مختلف گوجه‌فرنگي را مي‌دانم. به اين كه بلد است به غذا طعم بدهد. بلد است لبخند بزند. بلد است گوش كند. دئودرانت را مي‌شناسد. اسپري خوش‌بو كننده‌ي هوا مي‌خرد. لباس‌هاي رنگارنگ مي‌پوشد. مثل يك خانوم خوب مواظب همه چيز هست. و عاشق مايونز. و هميشه مي‌ترسد چاق شود. و عاشق خيره شدن به انحنا‌هاي بدن ديگران. مي‌دانند شعور ندارم. كسي كاري به كارم ندارد. شب است. باز هم كتاب مي‌خوانم. باز هم كتاب مي خوانم. موسيقي گوش مي‌كنم



تيتر: نام كتابي از صادق هدايت كه تويش مي‌گويد به جاي گوشت لوبيا بخوريد. بهتره


آقاهه: آره. اين‌جا دريا هم دارد. يك درياي آبي خوشگل خل


Thursday, May 08, 2008

اپرای قوراباغه های مرداب خوار

در خواب گذشت. چشم هایم را باز کردم و اتوبوس پیچید. باز هم پیچید. توی گردابی از پیچ ها از زاگرس گذشتم. شب بود. بدنم درد داشت. چشم هایم درد داشت. چشم هایم هنوز خیس بود. خیس اشک هایی که نمی آمدند. نیامدند. خیس از مشهد بیرون آمدم. سی و شش ساعت قبل. تو نیامدی. سرم داد کشیدی. عصبی شدی. عصبی که چرا دارم می روم. چرا بی تو می روم ... تو با من قرار داشتی و کاری پیش آمده بود. تو جایی مانده بودی. تلفن همراه آنتن نداده بود. من اشتباه شنیدم. من رفتم. بی تو رفتم. بی طعم بوسه ی تو رفتم

من ... تهران خسته بود. صبح رسیدم تهران و یک ماراتن بدو بدو تا یازده و نیم شب که در خانه ی صورت هایی با لبخندهای بی پایان به رویم باز شد و بعد از یک روز خسته، که درد را توی روحم به این سو و آن سو می کشاندم، به بوسه های روی گونه ها رسید

...

اتوبوس پیچید. پیچید. خسته بودم. تابلوها نشان می دادند جنوب 135.جنوب 15. جنوب 5. جنوب 0. صبح بود. هوا لبریز از یک جور مه ی رقیق گرم. ولی خوب. ولی معمولی. شرجی آن قدر ها هم که می گویند چرت نیست. ساک لبریز از کتاب را کشاندم به تاکسی. کیف کاغذهای پرینت شده در دست.نگران که دژبانی چه خواهد گفت خیابان های صبح را خواب آلود نگاه کردم. نخل ها. شمشادهای غول پیکر. خودم را کشاندم به سمت در غولی که مرا در خود می خورد. پادگان فقط کاغذ را مهر کرد و برو. خودم را کشاندم به اتاقک تنهایی. دوست ها رو به رویم ایستادند. و لبخند. و بوس. و خسته بودم. خسته بودم

...

توی پادگان ساعت یخ می زند. ساعت ندارم. ساعت نمی بندم. از وقتی سرباز شدم دیگر ساعت نمی بندم. ساعت یعنی چی؟ دلم گرفته بود. طعم بوسه ی تو را می خواستم که روی لب هایم مانده باشد. صفحه ی همراه قاچاقی را داشتم که تو جواب نمی دهی. من چقدر خسته ام
خسته ام
خسته ام
...


تیتر: نام کتابی از جواد سعیدی پور - رضا ناظم - که خر شدم از انتشارات کاروان خریدم و ماه بود. یک کتاب توچولو که پر از مینیمال های کوتاهه. شب که رسیدم تهران پیش بچه ها. با چند نفر از جمله این و این و این تا یک صبح خواندیم و کیف کردیم
...

شما که نمی خواهید توی کافی نتی که تایپ نمی شه کرد
من عکس بگذارم؟ هووم
...

Saturday, May 03, 2008

تابستان اجباری


من خوابم. من ... تب دارم. تن‌م می‌سوزد. صدای تو از پشت تلفن می‌خندد. یک جور گنگی توی هوا هست، یک جور مکث، من خوابم. این بیست و چند روز همه‌ش توی یک خواب منگ، یک کابوس غریب گذشت، حالا محکم خورده‌ام به دیوار تقویم: امروز از مشهد می‌روم. یک مکث کوتاه در تهران. و سقوط به جنوب. به دریا. به شرجی. به آدم‌های ساکن کنار دریا. رفتن به یکی از پایگاه‌های نیروی دریایی، برای چهار ماه دیگر. و بعد یک مرخصی دیگر. بعد سه ماه دیگر. بعد یک مرخصی دیگر. بعد کارت لعنتی پایان خدمت. من ... خسته‌م. امروز می‌روم و یک کوله‌پشتی سنگین خاطره‌های غریب توی دلم‌ باهام می‌آیند دو هزار و سیصد و نود کیلومتر آن‌ور تر، توی اتاقک چوبی تنهایی‌هایم بپوسند

تابستان اجباری است. بعد از هشت ماه بهار که اجباری گذشت
اگر برسم، پست بعدی‌ام از تهران خواهد بود
بعد از جنوب
بعد
قاقا‌لی‌لی رو لولو خورده
میومیو
...

آقای سپهر، من یک دوست پسر داشتم که هفت سال با هم بودیم. هفت سال واقعا با هم بودیم. بعد ایشان خسته شدند و من را پرت کردند توی کوچه و رفتند زن گرفتند. بعد من هم سر لج‌بازی گفتم: آره؟ من هم می‌توانم. رفتم با یک دختری دوست شدم. ماه‌ها سنگین و جوجو و عاشقانه باهم دوست بودیم. ولی فقط دوست بودیم. وقتی دیدم که فقط دارم زنده‌گی‌اش را به گند می‌کشم، که دیوار بیشتر از من برایش خاصیت داشت، باهم کات کردیم. حالا، با یک دوست جدید هستم. یک دوست جدید، که شاید بدل به یک رابطه‌ی طولانی مدت شود. آقای سپهر، آدم‌ها عوض شده‌اند. همین، که هنوز هم پشت پنجره‌های غمگین اتاقم بیاستم و به سر و صدای خیابان‌ها گوش کنم. فقط ایستاده باشم
هی
...

Thursday, May 01, 2008

کاش همه‌ی روزهای هفته سه‌شنبه بود


کابوس، کابوس دیدم. دیشب همه‌ش کابوس می‌دیدم. هی غلت می‌زدم و هی از خواب می‌پریدم و هی دل‌م تنگ می‌شد، لحاف را مچاله بغل کرده بودم، محکم، سفت، بغل‌ش کرده بودم و باز از خسته‌گی و آشفته‌گی خواب‌م می‌برد و باز کابوس می‌دیدم. کابوس می‌دیدم که رفته‌یم خانه‌ی آقای دوست. بعد، مثل همان فیلمه می‌شد، تو مجبورم می‌کردی که با اون بخوابم و خودت دراز می‌کشیدی و لبخند می‌زدی و کاندوم بین انگشت‌هایم می‌گذاشتی. هی از خواب می‌پریدم و هی سردم بود و هی صدایت می‌زدم و هنوز شب بود و هنوز داشتم کابوس می‌دیدم و ... صبح شده بود. بیدار شدم. بدخلاق بودم. سگ بودم. صبح خواب مانده بودم. تحقیق تو ماند. دل‌م گرفت. زنگ زدم بهت بگم که خواب موندم، کابوس‌م را تعریف کردم، تو مکث کردی. تو فقط مکث کردی. تمام روز مثل یک شبح تنها توی خانه چرخ می‌زدم و خبر خاصی نبود. روزمره‌گی توی هوا بود. رفتم بیرون. توی خیابان سگ بودم. رفتم خرید کردم. برگشتم. موقع برگشتن بدجوری هنوز سگ بودم. آمدم خانه. باقالی‌ها را پاک کردم، ریختم توی لگن قرمز، پاک کردم و نگذاشتم هیچ‌کی کمک کند. باقالی‌ها را شستم و گذاشتم روی گاز. دو قاشق نصفه نمک ریختم. بعدا که دیدیم کم‌نمک است، یک قاشق دیگر هم ریختم. برگشتم توی اتاق. کامپیوتر را روشن نکردم. نخود سبز‌ها را پاک کردم. دانه‌های نخود سبز از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد و هنوز سگ بودم. فکر می‌کردم و عصبی می‌شدم. هی عصبی می‌شدم. چرا باید برگردم؟ چرا باید بروم، نهصد کیلومتر تا تهران و هزار و چهار صد کیلومتر بعدش تا آن شهر لعنتی، بروم توی پادگان مسئول یک کتاب‌خانه باشم؟ چرا باید بروم؟ چرا من را کنار دریا اسیر کرده‌اند؟ چرا باید همه‌ش با موج‌ها سرگیجه بگیرم؟ چقدر خسته‌ام. چقدر خسته‌ام. چرا خر شدم رفتم سربازی؟ چرا پسر‌ها باید بروند سربازی؟ من که نه مذهبی هستم و نه اعتقادی به چیزی دارم، نه چیزی اصلا برایم مهم است، برای چی باید بروم پادگان؟ برای چی وقتی چشم‌هایم این‌قدر ضعیف است، معاف‌ام نکردند؟ چرا خر شدم برای جی بودن درخواست ندادم؟ چرا ... دانه‌های نخود سبز از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد و هنوز سگ بودم. نخود سبز‌ها تمام شد و هنوز سگ بودم. یک لیوان قهوه درست کردم و آخرین پاکت قهوه را توی لیوان ریختم و هنوز سگ بودم. توی اتاق موسیقی گوش کردم. راه رفتم. راه رفتم. باز هم راه رفتم. فکر کردم. به صدای تو فکر کردم. به این‌که شنبه یا یک‌شنبه می‌روم تهران. به این‌که چهارشنبه صبح باید حضور بزنم. به این‌که ... به خودم امید می‌دهم که مهر ماه دوباره یک ماه برمی‌گردم خانه. دوباره برمی‌گردم پیش تو. فکر می‌کنم که وقتی برگردم چیزی دیگر نمانده. فکر کردم وسط‌های زمستان آن کارت لعنتی پایان خدمت را توی دستم برمی‌گردم پیش تو. فکر کردم آن موقع تو لیسانس قبول شدی. آن موقع می‌رویم یک شهر دیگر. من یک آپارتمان کوچک می‌گیرم. تو می‌آیی پیش من. من کار می‌کنم، مثل الان کار می‌کنم. تو درس می‌خوانی. تو انگلیسی یاد می‌گیری. من فرانسه‌ام را تکمیل می‌کنم. می‌روم تافل‌ام را هم می‌گیرم. درست که تمام شد، پاسپورت می‌گیریم و من می‌روم مستر‌ام را بگیرم، تو هم مستر‌ات را بگیری. بعد همه چیز خوب است. بعد همه چیزهای بد تمام شده است. بعد می‌شود آرام بود. می‌شود آرام بود. پیش تو می‌شود آرام بود. می‌شود. به خودم می‌گویم می‌شود و قهوه‌ی گرم را هم می‌زنم و سر می‌کشم و هم می‌زنم و سر می‌کشم و هم می‌زنم و راه می‌روم. باز هم راه می‌روم. برای ناهار سیب‌زمینی سرخ می‌کنم. توی ظرف‌ها فلفل دولمه‌یی و پیاز خرد می‌کنم. دو ظرف چینی پر از ترشی می‌کنم. ناهار را می‌کشم. ناهار می‌خوریم. کانکت می‌شوم. وب‌لاگ را آپ می‌کنم. به عکس تو توی من‌جم خیره می‌مانم. عکس‌ت را لیس می‌زنم. خسته‌ام. می‌خوابم. آرام می‌خوابم. بیدار می‌شوم. با مامان می‌رویم بیرون. چند بار با هویج تلفنی صحبت می‌کنم. قرار گذاشته با پسر سجادی. می‌روم روزنامه می‌خرم. می‌روم یک کتاب می‌خرم. می‌آیم خانه. پشت کامپیوتر ولو می‌شوم. بستنی توت‌فرنگی می‌خورم. باقالی می‌خورم. آهنگ گوش می‌کنم. باز هم آهنگ گوش می‌کنم. زنگ می‌زنم به تو. صدایت خوب است. صدایت آرام است. می‌گویم فردا می‌بینم‌ات. می‌گویم ... توی دلم می‌گویم خیلی دوست‌ت دارم. توی دلم می‌گویم دلم برایت یک ذره شده. بیرون هستی. می‌توانی کوتاه من را ببینی. نمی‌آیم بیرون. اصلاح نکردم. موهایم سگ است. اخلاقم سگ است. خسته‌ام. خیلی خسته‌ام. آقای دوست از گیلان زنگ زده بود چیزی بپرسد، همان اول پرسید صدایت چرا این‌ شکلی است؟ گفتم خسته‌ام. خیلی، خیلی خسته‌ام. خیلی خسته‌ام. قهوه ندارم. می‌خواهم یک لیوان چایی بخورم. شب است. نسیم از پنجره می‌آید توی اتاق. چراغ می‌رقصد.

...

تیتر: سه‌شنبه‌ها. یکی از آهنگ‌های محسن چاووشی. که پسره‌ی خوش‌تیپم من را باهاش آشتی داد. یعنی با آهنگ‌های فارسی آشتی داد که همه‌ش انگلیسی و فرانسه گوش نکنم.
ممنون از هم‌سرشت برای معرفی وب‌لاگ‌م. مرسی

http://hamsereshtm.blogfa.com/post-256.aspx

ShortBus


خوب من یک رگم ترکه. توی پادگان یک عالمه باهام بحث کردن که تو کلا ترک هستی. خوب، توی ریشه‌های نژادی‌ام که از این خبر‌ها نیست، من بر می‌گردم به یک جایی توی کوه‌های لبنان و سوریه، قبل‌ش هم به مصر، البته این فقط چهار هزار سال گذشته‌ی ریشه‌ی نژادیه‌ی منه. بقیه‌ش را نمی‌دانم. نمی‌دانم این وسط با ترک‌ها هم رابطه‌ی ناموسی داشتیم یا نه، ولی خوب، من یک رگم ترکه. این را امشب با تمام وجود ثابت کردم. وقتی توی سجاد ایستاده بودیم (ظهر زنگ زدی که عصر برویم کافی‌نت، عصر رفتیم توی خیابان راهنمایی لوازم آرایش قیمت کردیم، من می‌خواستم بروم کتاب‌فروشی، به‌جایش رفتیم کافی‌شاپ، همانی که صاحب‌هایش گی هستند و کلی مهربون و ناناز، بعد هم هویج خودش را کشت که تو – از خسته‌گی داشتی پس می‌افتادی – خانه نروی و بیایی برویم سجاد دارو بخرد و توی تاکسی کلی آبرو‌ریزی راه انداختید و بعد رسیدیم سجاد و هویج هوس کرد از چهارراه دکتری دارو بخرد و آخرسر ایستادیم چهارراه بهار، نمی‌دانم برای چی.) و من و هویج کانتکت داشتیم – همه‌ش چسبیده بود به تو،‌ من هم حوصله‌م سر رفت، حواسم نبود، هول‌اش دادم آن‌ور. بعد هویج کشته‌مرده‌ی یک پسری گوشه‌ی خیابان شده بود. من و تو که چیز جالبی توش ندیدم. ولی هویج همه‌ش می‌گفت که این تایپه منه. داشت پس می‌افتاد. خوب، هویج را نمی‌شناسید. هر دقیقه عاشق یک نفر می‌شود. خوب بچه‌م هنوز جوونه، و هنوز بی‌اف ثابت نداره – خوب من با هفت سال بی‌اف داشتن ثابت یک جور رکورد تاریخی زدم ظاهرا – من هم تصمیم گرفتم که دست‌ش را بگذارم توی حنا. برگشتم گفتم می‌خواهی بروم بیاورم‌ش این‌جا؟ گفت‌ش برو شماره‌ام را بده به‌ش. یک کم این پا آن پا کردم که شاید شک داشته باشد. نداشت. راهم را کج کردم و سلانه سلانه رفتم – و تو که من را می‌شناختی به هویج گفتی آماده‌ی هر چیزی باش – و من هم محترمانه، دست پسره را گرفتم آوردم گذاشتم توی دست هویج و دست تو را کشیدم که برویم آن‌ور این‌ها حرف خصوصی دارند. داشت پس می‌افتاد طفلک. باورش نمی‌شد من وسط خیابان مشهد بروم برایش پسر تور بزنم. خوب، یک رگم ترک است خوب. پسره که رفت، شماره گرفت و رفت، آمدی و گفتی دیووونه. سوار تاکسی شدیم، خیلی هیجان‌زده بودی، این قدر هیجان زده بودی که دختر‌هایی که کنار من نشسته بودند، کلی لبخند زدند. فکر کردند رفتم برایت دختر تور زدم. کشتی خودت را. ترکم خوب. ضایع‌ترین جای ممکن – همان‌جا توی بلوار فلسطین که ماشین‌ها قبل از ملک‌آباد دور می‌زنند –ایستاده بودیم و چراغ قرمز بود و کلی ماشین و آدم ایستاده بود و هی ماشین دور می‌زد و ماها هم بی‌خیال ایستاده بودیم وراجی. تو می‌خواستی بروی. هویج همین جور ور می‌زد که با صحنه‌ی من که لب‌هات رو بوسیدم فک‌اش یک متر و نیم ولو شد روی زمین و چشم‌هاش سیخ افتاد قلپی توی دست‌ش: گفت این‌جا؟ ظاهرا چند نفر توی ماشین‌های توی خیابان پس افتاده بودند – یک دفعه هم توی پارک خیابان بهار یک نفری را بوسیدم چند سال پیش، که دختره‌یی که با دوست پسرش آمده بود بیرون،‌ نیم متر حدودا روی نیمکت‌ش پرید بالا، نفس‌ش بند آمد، فکر کنم تا خانه داشت می‌لرزید. کلا من نمی‌فهمم این‌جا مشهد است. فکر می‌کنم توی ناف لندن داریم راه می‌رویم. هویج هم آدم که نمی‌شود، یک کوچه مانده به خانه‌ی ما، گیر می‌دهد که این پسره چه‌طوره؟ گفتم می‌خوایی بروم تورش کنم؟ داد زدی که نه همون یکی بس‌م بود. بعد هم کلی ایستادی از دور خیره به این‌ پسره که چقدر ماهه. خوب، پسره بدن خوبی داشت. یعنی آخرسر که خودت را کشتی، برگشتم و نگاه‌ش کردم و بد نبود. از آن سجادی که بهتر بود، نمی‌دانم از چی‌ش خوش‌اش آمده بود. هووم؟ هر چند از هویج هیچ انتظار خاصی نباید داشت، بمب اتم پر سر و صدا. از من هم نباید انتظار داشت، خوب، یک رگم ترکه، هر چند درست نمی‌دانم از کجا، تو می‌دونی؟


تیتر: یک فیلم محشر توپ با تم جی، که هر جور شده گیر‌ش بیارید و ببینید. دیوانه کننده خوب بود. خیلی دوست‌ش داشتم. مخصوصا پسره‌ی بات توی فیلم، با اون چشم‌های غم‌گین‌اش و اون دایالوگ‌های نازی که می‌گفت. خدایا فیلم ماه بود، از دست‌ش ندین

وب‌لاگ برای دوست داشتن

http://badelie.blogspot.com/
http://barbodshab.raha-web.net/