گربه که شده بودم، از روی تخت پریدم پایین، بدنم را کش و قوس دادم و خیلی مغرور از در کانکس آمدم بیرون و نگاه کردم عصر بود. گفتم: میو. میو. خیلی فلسفی سرم را تکان دادم و رفتم روی سکوی بتنی ایوان مرکز نشستم و نسیم گرم عصر خیلی خوب بود، گفتم: میو. میو. بعد هم توی خودم جمع شدم و نگاهم خیره ماند، ثابت به روبه رو. جایی که نورهایی که شما آدم ها نمی بینید، به هم می پیوندند. خمیازه می کشم. دست هایم را لیس می زنم، بوی روباه را حس می کنم. آن طرف حیاط لانه دارد. بوی سمور را می شنوم. این طرف حیاط لانه دارد. بین قفس های فلزی یک سوراخ های خاصی هست که از بین ش رد می شوم. بعضی وقت ها، پادگان پر از سگ های گنده ی ترسو است. که می گویند: واق. واق. بدنم را لیس می زنم. دمم را خوب تمیز می کنم. سرم را بلند می کنم. از شما آدم ها هیچ کسی این جا نیست. می گویم: میو. میو. هیچ کسی اینجا نیست. هیچ کسی بغلم نمی کند. هیچ کسی نازم نمی کند. هیچ کسی من را نمی بوسد. از هیچ گربه ی دیگه یی اینجا خبری نیست. آدم ها هم اگر باشند، می گویند: پیشته. وقتی گربه شدم، گفتم: میو. میو. فقط گفتم: میو. میو
تیتر: نام یک هایکو از لنگستن هیوز که می گوید
صورت سرد
آرام رودخانه