همیشه به معجزه اعتقاد داشتم. سالها زندگی دوگانه عادتم داده یک چیزی شلپ بین لحظههایم سبز شود و دیشب تو سبز شدی. توی پارک نشسته بودیم و تازه لیوانهای نسکافهمان را تمام کرده بودیم و هوای پاییزی خنک زیر پوستهایمان میدوید و من برگشتم به پسر بغل دستیام گفتم مگه همین چشه؟ پسر قد بلند، لاغر، با موهای کوتاه و نگاهی خیره مستقیم توی چشمهای من جلو آمد و جلو آمد و جلویم ایستاد و آرام گفت: سلام، چطوری؟ و من خیلی خیلی خیلی مزخرف خونسرد سرم را آوردم بالا و لبخند زدم و گفتم: سلام. انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده باشد. ایستادم و خیلی نزدیک به تو ایستادم و صحبت کردیم و من تمام مدت توی چشمهایت نگاه میکنم و حروف را از بین لبهایت هورت میکشیدم بین نفسهایم. لبخند زدی. گفتی عجیب است، گفتی سه ساعت قبل همین جا رد شدم و فکر کردم بگردم تو را پیدا کنم. به یکی دو نفر تلفن بزنم و تلفنات را بگیرم و حالا، مکث کردی و توی چشمهایم نگاه کردی. موقع خداحافظی جلو آمدم که صورتات را ببوسم، دست دراز کردی بغلم کردی، آرام سرم را گذاشتم روی شانهات. گریه نکردم. نه، اصلا گریه نکردم. حتا وقتی که رفتی، بهم ریخته بودم، اما گریه نکردم. برگشتم به دوستی گفتم: چی میگفتی؟ و بدون اینکه منتظر جواباش بشوم، گفتم میدانی چند سال بود این پسر را ندیده بودم؟ سر تکان داد. گفتم هشت سال. هشت سال است ندیده بودماش. الان صبح شده، شاید هم هشت سال نبود، شاید هفت سال بود، یا شش سال و خوردهیی. ولی معجزه بود، که همینطوری راحت و بیخیال مثل همیشه سبز شوی و بگویی سلام و واقعا تمام این سالها نگذشته باشد
شب بد خوابیدم. یک موقعی به موبایلم نگاه کردم و سه و نیم صبح بود. یازده و ده دقیقهی شب تازه برگشتم خانه. نشستم و موسیقی گوش کردم. چند دقیقه بعد از آنکه رفته بودی از یک نفر پرسیدم که واقعا من این آدم را دیدم؟ خواب نبودم؟ لبخند زد و گفت رامتین، شمارهاش را گرفتی، نگاه کن به موبایلات. من باید حرف بزنم. من باید خیلی با تو حرف بزنم، این حق من و تو نبود. این حق ما نبود که این جوری لجنمالمان کنند. این جوری زندگیهايمان را به گند بکشند. چرا؟ آخر چرا؟ چرا وقتی همه چیز آنقدر عالی بود یک دفعه همه چیز بهم ریخت؟ تمام این سالها سعی کردم بفهمم چی شد. سعی کردم با خودم کنار بیایم. جرات میخواهد، جرات میخواهد گوشی تلفن را بردارم و به تو زنگ بزنم و از تو بخواهم هم را ببینیم و من بپرسم و بپرسم و شاید هم فقط گوش کنم، فقط گوش کنم که تو حرف بزنی
دیشب یکی از دلتنگیهای زندگیام بلند شده و دارد به کل چهارچوب زندگیام مشت میکوبد. حالت تهوع دارم. گیجام. سعی میکنم ترجمه کنم. جملههایی که ترجمه میکنند حالم را بدتر میکنند. سعی میکنم موسیقی گوش کنم. ولی حالت تهوعام بدتر میشود. دیشب تو زیباتر از تمام آن سالها بودی که توی دبیرستان با هم گذراندیم و در خیابان و در فریاد کشیدن توی تبلیغهای انتخاباتی دور دوم خاتمی. از تمام آن سالها زیباتر بودی. خندیدی، گفتی فرق نکردی. گفتم نه، گفتم همان کارهای قبلی را میکنم. خندیدم. روی صفحهی موبایلات عکس میرحسین موسوی بود. لبخند زدی و رفتی. توی جمعی که کنار من ایستاده بود، یک پسر هفده ساله بود، یک پسر هجده ساله بود، یک پسر بیست ساله بود. وقتی آن سالها تو رفتی، من هجده سالم بود، تو بیست سالات بود. تو رفتی و حالا
شب بد خوابیدم. یک موقعی به موبایلم نگاه کردم و سه و نیم صبح بود. یازده و ده دقیقهی شب تازه برگشتم خانه. نشستم و موسیقی گوش کردم. چند دقیقه بعد از آنکه رفته بودی از یک نفر پرسیدم که واقعا من این آدم را دیدم؟ خواب نبودم؟ لبخند زد و گفت رامتین، شمارهاش را گرفتی، نگاه کن به موبایلات. من باید حرف بزنم. من باید خیلی با تو حرف بزنم، این حق من و تو نبود. این حق ما نبود که این جوری لجنمالمان کنند. این جوری زندگیهايمان را به گند بکشند. چرا؟ آخر چرا؟ چرا وقتی همه چیز آنقدر عالی بود یک دفعه همه چیز بهم ریخت؟ تمام این سالها سعی کردم بفهمم چی شد. سعی کردم با خودم کنار بیایم. جرات میخواهد، جرات میخواهد گوشی تلفن را بردارم و به تو زنگ بزنم و از تو بخواهم هم را ببینیم و من بپرسم و بپرسم و شاید هم فقط گوش کنم، فقط گوش کنم که تو حرف بزنی
دیشب یکی از دلتنگیهای زندگیام بلند شده و دارد به کل چهارچوب زندگیام مشت میکوبد. حالت تهوع دارم. گیجام. سعی میکنم ترجمه کنم. جملههایی که ترجمه میکنند حالم را بدتر میکنند. سعی میکنم موسیقی گوش کنم. ولی حالت تهوعام بدتر میشود. دیشب تو زیباتر از تمام آن سالها بودی که توی دبیرستان با هم گذراندیم و در خیابان و در فریاد کشیدن توی تبلیغهای انتخاباتی دور دوم خاتمی. از تمام آن سالها زیباتر بودی. خندیدی، گفتی فرق نکردی. گفتم نه، گفتم همان کارهای قبلی را میکنم. خندیدم. روی صفحهی موبایلات عکس میرحسین موسوی بود. لبخند زدی و رفتی. توی جمعی که کنار من ایستاده بود، یک پسر هفده ساله بود، یک پسر هجده ساله بود، یک پسر بیست ساله بود. وقتی آن سالها تو رفتی، من هجده سالم بود، تو بیست سالات بود. تو رفتی و حالا
Man,
ReplyDeletegeryeh
Nemitunam vase omidreza comment bezaram
ReplyDeletenemidonam chera
bego asoon taresh kone.