Monday, June 18, 2012

چشم‌انداز




دنبال خودم توی سایه‌های بین آینه‌ها می‌گشتم و دیوار
پشت سر خودم ایستاده بودی
نگاهت نمی‌کردی
چشم‌هایم دست‌کش‌های نارنجی پوشیده‌ بود
ماسیده بودیم از لمس تصویرهایی که
دنبال خودم بین لباس‌های افتاده بین تخت‌خواب‌ها می‌گشتم و اتاق‌
و بدن خفته‌ی پسری دیگر که این بار هم
تو نبودی بین سایه‌های توی آینه‌ها
نبودی توی فضایی که لمس نمی‌شد در کابوس‌ها و عینک جویده بین لب‌هایم
سوت بزن
یک بار دیگر آوازی بزن که
ته قلب‌ام پسر دیگری افتاده بدون لباس‌هایی که
بکوب با قاشق‌هایت به پوست
منگ می‌شود با قرص‌های دیگری در سکوت‌های ناشیانه‌ی اتاق خواب در گوشه‌ی
خانه چشم می‌گیرد بین فاصله‌ها
دست می‌کشی روی پوست تازه‌ رها شده از دست لباسی که
نبودم بین ملافه‌هایی که رد گرفته بودند از دیشب یا پریشب یا حتا
وقتی تو چشم‌هایت را بسته بودی
دست انداخته بودی بین زانوهایت
و لباس‌ها را جمع می‌کردم تا به خودمان

Friday, June 15, 2012

بعد از تمام این‌ها



پسرها هات بودند، قدبلند، سبزه، لاغراندام. یکی‌شان دو دست نداشت و تی‌شرت سفید ساده‌اش بر شانه‌هایش آویخته بود. دومی بر صندلی چرخ‌دار نشسته بود. بردار دوقلو می‌زدند. نم‌نم بارانی سبک در هوا بود و خیابان ولیعصر، در گردوخاک غرقه بود. از کنارشان رد شدم و سر کج کردم سمتِ تجریش. آمده بودم درخت‌ها را نگاه کنم، آدم‌ها را، ساختمان‌ها را، رنگ‌ها را. دنبال هیچ‌چیز خاصی نبودم، قرار بود همدیگر را ببینم. وقت داشتم و وقت کِش می‌دادم بین کوچه‌ها و ساختمان‌ها. پسرها را کنار نیمکتی در باغ فردوس دیدم. سیگار دود می‌کرد یکی کنارشان. حرف می‌زدند، می‌خندیدند.
باغ پر بود از پسرهایی قدبلند با کوله‌پشتی یا بدون کوله‌پشتی، با موهایی که بلند از پشت بسته بودند. موهای مشکی. عجیب بودم برایم این‌همه پسرهای یک‌شکل. تصویرهایی نگه می‌داشتم ته ذهنم برای وبلاگ. تصویرها می‌آمدند و می‌رفتند، نمی‌ماندند. دست دراز نمی‌کردم سمت‌شان. گذاشته بودم جریان داشته باشند. آخر، هفده ماه گذشته است. هفده ماه گذشته است از آن روزی که سوار پژوی نقره‌ای رنگ جلوی پایم ترمز زدی و من لب‌ام آماس کرده بود از گاز اشک‌آورِ دو روز قبل. لبخندی زدم و سوار شدم و همان‌جا بودی، ماندیم، هستی.
کنارم نشستی روی مبل سریال تماشا می‌کنی: «یکی‌ بود یکی نبود». یک سریال امریکایی جدید. خوشت آمده هرچند می‌گویی چیپ است ولی لبخند می‌زنی و خیره می‌مانی به مانیتور. من نشسته‌ام این‌سمت پشت میز سفید و می‌نویسم. دیروز، فکر می‌کردم به دوست که پرسید بوی‌فرندزی خوب است؟ لبخند زدم و گفتم چیزهای خودش را دارد. توی دلم گفتم، آره، دارد، ساکت‌تر می‌شوی و دنیای خودت را پیدا می‌کنی و دنیاهای بقیه برایت عجیب می‌شود. آخر، پیله‌ی خودت را بسته‌ای.
شب‌هایی که هستی، وقتی گره می‌زنیم همدیگر را جایی میان پوست‌مان، وقتی غلت می‌زنیم و دیگری از خواب نمی‌پرد ولی با هم جابه‌جا می‌شویم، وقتی گرما از بین ثانیه‌ها توی عمق روحت نفس می‌کشد، وقتی آرامش بی‌حد و مرز می‌شود، به روزها فکر نمی‌کنم. به گذر زمان فکر نمی‌کنم. تنها، بالای ولیعصر فرصت بود فکر کنم زمان می‌گذرد ولی مهم نبود. دارم پیر می‌شوم ولی مهم نیست. هیچی مهم نیست. رنگ‌های خیابان بهار گرفته را بو می‌کشم. جلوتر می‌روم. یک‌زمانی تو از گوشه‌ی خیابان نزدیکم می‌شوی. انگار از قبل با هم بوده باشیم. چیزی می‌گویی، چیزی می‌گویم، داخل مغازه‌ای می‌رویم. زمان می‌گذرد. زمان گذشته است. توی خانه نشسته‌ام. دهانم طعم زردآلو می‌دهد و پوستم، بویِ تو. هیچی مهم نیست. هیچی نمی‌تواند مهم باشد. تو سریالت را می‌بینی، من آهنگم را گوش می‌کنم. نفس‌های آرام می‌کشیم. آرام‌تر حتی.