شیشه مه گرفته بود، قطرههای باران اریب بر سطح شیشه میخورد
و رگبار آدمها را به تکاپو وا داشته بود، همینجا، ده ساعت مانده به نیمهشب.
اتوبوس سرعت گرفت، از خیابان پیچید و جلوی پارک اصلی شهر پیش تاخت. به چینش سنگهای
مرمر خیره بودم و فکر میکردم این شهر زمستاناش مانند بهارهای مشهد است. چشمهایم
را بستم و ذهنم تا دوردست شهر را رفت، احاطه شده در کوههایی پوشیده از درخت ختم
به برف میشدند در دورِ دوردست و خانهها و شیروانیها، مه و ابر و رطوبت همیشگی.
یک جایی احساس کردم دارم خفه میشوم، از اتوبوس زدم بیرون، به دوستم زیرلب گفتم
چیزی لازم دارم و از نم نمِ باران وارد فروشگاه بزرگ نزدیک خانه شدم، گیج از جمعیت
گذشتم، شلوغ بود، آدمها برای شبِ سال نو خرید میکردند. حوصله نداشتم و فقط چیزی
که لازم بود را برداشتم زدم بیرون.
هر سال تقویم چند بار عوض میشود؟ یک بار به شمسی، یک بار
به قمری، یک بار به میلادی. امسال به تقویم اینکا هم یک بار عوض شد، یک دنیا تمام
شد، یک دنیا شروع شد. آدمها فکر میکردند تمام میشود باید بمیریم. نمیدانستند
تمام میشود هم باز باید زندگی کنیم. این هست، زندگی، باید بگذرد، بعد از هر بار
تمام شدناش باز میگذرد و تکرار میشود حتی پوست هم نمیاندازد آدم فکر کند چیزی
تازه شده، فقط خشکتر میشود و چروکیدهتر.
هفتهی دیگر میشود صد و بیست شبانهروز. از لحظهای که از
تهران خارج شدم و دیگر ایران نیستم. دیگر ایران نخواهم بود. شاید... برای همیشه،
البته. من عادت دارم بروم، خداحافظی نصفهنیمهای بکنم و بروم و دیگر نباشم. سوار
شده باشم. به یک مرحلهی دیگر. یک جای دیگر. آخرِ سر، آسمان ابرهای خودش را دارد و
همه جا مشکلات کوچک و بزرگ هست و همه جا زندگی وجود دارد. فقط باید عادت بکنی،
عادت بکنی زندگی اینجا هم وجود دارد به شکلهای خودش.
چند ساعت دیگر سالِ نو میشود، سه ساعت دیگر. در اتاقم
نشسته بودم فیلم نگاه میکردم و حتی حوصلهی فیلم نگاه کردن را هم ندارم. حوصلهی
آدمها را هم ندارم. دارم فکر میکنم بیخودی شلوغ شده. دارم فکر میکنم سال دارد
نو میشود و هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. همان خبرهای همیشگی است از بدبختیها و
خوشبختیها. هیچ چیزی هم تمام نمیشود.
سالِ نو مبارک، هرچند درست نمیفهمم چرا باید تبریک
گفت.
No comments:
Post a Comment