Thursday, December 20, 2012

یلدا بازی - کیا


خب! رامتین برام ایمیل زده که بیا از این کارا بکنیم و پنج تا چیز بنویسیم. ولی کلن من بلد نیستم موضوعات ذهنم رو دسته‌بندی کنم پس همینجوری درهم می‌نویسم. یک چیزی هست که جاش خیلی می‌سوزه الان. خیلی
خیلی خیلی می‌سوزه الان. من از صبح خونه تنها بودم. وقتی بیدار شدم گفتم فاک به این شانس یه جوش گنده زده بود گوشه‌ی دماغم. بعد من این چند وقته یاد گرفتم که فقط به چیزهای خوب فکر کنم. انرژی مثبت داشته باشم. کلن تصمیم گرفته‌ام که خوشحال باشم. به‌نظرم از یک جایی به بعد خوشحال بودن انتخابی هست. تو انتخاب می‌کنی که خوشحال باشی و خوشحال می‌شی. آدم ها رو یه جور دیگه می‌بینی، آهنگ‌ها رو یه جور دیگه گوش می‌کنی، توی پتوی چهارخونه ی زرد- سبز- قرمزت مچاله می‌شی و به چیزهای خوب فکر می‌کنی.
خیالبافی می‌کنی و هیچ‌چیز رو جدی نمی‌گیری. پس بدون هیچ برنامه‌ریزی قبلی‌ای نشستم تا کل بدنم رو اپیل کنم. کل بدن اپیل می‌دونی یعنی چی؟ یعنی تمام موهای بدنت رو از ریشه بکنی! البته که من اصلن مثل رامتین
پشمالو نیستم! یک کم مو. ها ها! یادش بخیر با رامتین رفتیم توی اون خیابونه که فقط چیزای برقی می‌فروخت و دلار. یه چیزی خریدیدم که این همه موهای رامتین رو ناپدید کنیم. بادی شیور بود اسمش؟ قرار بود از یه بییر یک توئینک بسازیم! یادش بخیر. راستی من گفتم رامتین برو گوشت رو دو تا سوارخ بزن گوشواره‌ی کوچولو بنداز. نمی‌دونم رفت یا نه. حتمن که نرفته!
اگه این کاره رو بکنه که همه‌جا جار می‌زنه. به خودم برسیم: وقتی موها ناپدید می‌شن خودم احساس خیلی خوبی دارم. بعد غروب یکی که خیلی دوستش دارم بهم گفت که فیلم آرگو داری؟ منم گفتم که آره بیا خونمون بگیر.  تا حالا خونمون نیومده بود. منم خوشحال! بدن رو که اپیل کرده بودم، حموم هم رفته بودم، دو روز قبل هم رفته بودم آرایشگاه موهام رو مدل آندر کات زده بودم، بعد از حموم هم اون جوش گنده رو با کرم ناپدید کرده بودم و کاملن برای هر چیزی، دقیقن هر چیزی آماده بودم. سه ساعت نشستم اتاقم رو تمیز
کردم. حتا توالت هم کلی شستم و برق انداختم. بعد به من زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه می‌یام. چند دقیقه بعد زنگ خونمون زد دیدیم مامان بزرگم تنهایی اومده! یعنی می‌خواستم بگم مادر جون می‌شه این همه راه که اومدی برگردی تو رو خدا من برنامه دارم واسه خودم! کسی هم خونه نیست برو خونه‌ی بچه‌های دیگت اینجوری شب چله خوش نمی‌گذره بهت ها. بعد رفتم سر خیابون فیلم رو دادم بهش و گفتم که ببخشید مهمون سر زده اومده خونمون. الان مادر جون نشسته جلوی تلویزیون بهم می‌گه یه سریالی هست که از کانال یک می‌بینه خیلی قشنگه یه پسری هست عاشق یه دختره شده که خانوادش ناجوره و اصلن به هم نمی‌یان. هر چی می‌زنیم کانال یک شروع نشده مادر جون می‌گه همیشه همین موقع‌ها شروع می‌شد. به جاش قرائنی درس قرآن گذاشته. می‌گه شاید ویژه برنامه شب چله هست. خلاصه داریم جلوی تلویزیون چس فیل می‌خوریم و پی‌ام‌سی داره آهنگای سال چهل و دو رو نشون می‌ده. تازه ساعت هشته، ولی خب باز هم حالم خوبه.

3 comments:

  1. توی پتوی چهارخونه ی زرد- سبز- قرمزت مچاله می‌شی و به چیزهای خوب فکر می‌کنی.

    ReplyDelete
  2. پتوی خوشگل با پسر خوشگل و فکرهای خوشگل... من فقط نمی‌فهمم چرا آخرش این‌قدر غمگین هستیم در کل

    ReplyDelete