همیشه بودند اما پاتوق فرق میکرد. میتوانست در یکی از
خیابانهای اصلی پارک باشد یا میتوانست جایی باشد درست نزدیک به یک ورودی اصلی یا
دورتر، جایی پرت، ورای نگاهها اما شبها همیشه بودند. جایی نشسته بودند. از دور
متوجهشان میشدم. نزدیکتر میشدم. احساس آشنایی میکردم. مهم نبود همدیگر را میشناختیم
یا نه اما لبخند میزدیم. ما همجنسگرا بودیم یا اصلاً مهم نبود چه اسمی داشته
باشیم، چی باشیم، ما مثل همدیگر بودیم، ما از بدن همجنس خودمان لذت میبردیم،
واقعاً این وسط مهم است چه برچسبی بر روی آدم بزنند؟
همهچیز از اینترنت شروع شد. من با یکی آشنا شدم بعد با یکی
دیگر و بالاخره سر از پارک درآوردم. پارک دراندشت بود، چند کیلومتر مربع درخت و
خیابانکشی و فضای سبز و اصلاً عجیب نیست گروهی پسر جایی جمع شده باشند. البته ما
عجیب بودیم، با لباسهایمان، با آرایشهایمان و مهمتر از همه، با نگاههایمان.
دستِ خودمان نیست، نخواهد بود، هروقت کسی رد بشود، بوی بدنش، نگاهش، طرز حرکت،
چشمان ما را با خودش میبرد و زیرلب همزمان تفسیرمان هم بلند بود.
من از پارک پسر یا مرد بلند نمیکردم. مساله این نبود که
برایم جالب نباشد یا اوخ باشد یا هر چیز دیگری، یا بخواهم خودم را بگیرم، برای من
همیشه مهم بود با یک پسر گی بخوابم. باید مطمئن میشدم او گی است، باید بدنش را بو
میکشیدم و مطمئن میشدم غریبه نیست. از استریتها، از بایسکشوآلها، میترسم.
نمیدانم چرا، ولی وقتی حتی فکر کنم میخواهند به بدنم دست بکشند، عصبی میشوم. من
مال هرکسی نبودم، مال هرکسی نمیشوم. بدن یکی مثل خودم را میخواستم و آن بدن را
البته، دیوانه میکردم با بدن خودم.
نه اینکه از سکس بدم بیاید یا عفیفهی باکره باشم، هیچکدام
از اینها نمیتواند باشد. ولی پسرهای پارک و خود پارک، برای من سکس نبود. برایم
آرامش بود. خانهی امن بود، دور از خانواده، دور از جامعه. جمع میشدیم، حرف میزدیم،
میخندیدیم. انگار از پردهای میگذشتیم و وارد سرزمین پریانِ خودمان میشدیم.
اینجا کسی غریبه نبود. آرامش اینجا ولی غریبه بود، موقتی بود، تمام میشد. از پرده
رد میشدی به شهر خودت باز میگشتی، به خانوادهات باز میگشتی. اگر مثل من خوشبختتر
بودی، به اتاقخواب خودت فرار میکردی.
حالا زمان گذشته است. دیگر ایران نیستم. بودم هم دیگر پارک،
پارک قدیم نبود. آخرین بار رفتم، ته دلم گفتم او... او ایران نبود. گفتم او... او
از شهرمان رفته بود. گفتم او... معتاد شده بود و دیگر روح نداشت. فقط اندکی مانده
بودند و آدمهای جدید. فضای امن من شکسته بود و فقط خاطرههای گذشته به چشمم میآمد.
جنون نسل جدید را نمیتوانستم تحمل کنم. دریدگیشان را. عجلهشان را. دویدنشان
سمت نابودی را.
ولی همین چهار سال پیش، یک تابستان بود، هر سرشب یکی تماس
میگرفت میپرسید پارک میآیی؟ میگفتم تا نیم ساعت دیگر. بعد پارک بودم و ما یک
قسمت از پارک را تصاحب کرده بودیم. یک وسیلهی بازی بود، از اینها که سوار میشوند
و پدال میزنند و ارتفاع میگیرند. ما جلوی آن را فتح کردیم. بعدها آن وسیله را
کندند و دکههای فروش نوشیدنی و تنقلات را کندند و نیمکتهای آنجای پارک را کندند.
من یادم نمیرود آخرین بار رد شدم از آن خیابان نفس عمیق کشیدم فکر کردم صداها هست
همینجا ما بودیم همینجا نشسته بودیم حرف میزدیم و کمی جلوتر گروه دوستان خودم
را میدیدم و تا به آنها برسم، با این و آن سلام میکردم و غریبهها دید میزدند
این کیست آمده. نفس عمیق کشیدم هرچند روبهرویم فقط ردی از ویرانیها نقش بسته بود
و سرمای نزدیک به نیمهشب.
وقتی از ایران میروی، با خودت گذشته را میآوری. توی چمدانهای
گنده، دور خودت میچینی. بعضیوقتها انتظارش را اصلاً نداری، پایت میخورد به یک
چمدان. میافتد روزی زمین. گذشته پخش میشود جلوی چشمانت و دلت اشک میخواهد.
تصویرها را برمیداری، بعضیهایشان کثیف شدهاند، غبار گرفتهاند، بعضی محو شدهاند،
کامل نه، ولی محو شدهاند. صداها شکسته است، صورتها تکه است. ولی گذشته وجود دارد
و تو مینشینی وسطاش و فکر میکنی به تمام روزهایی که گذشته است و دلت بیشتر میشکند.
تصویر سازی پاراگراف آخرت عالی بود :)
ReplyDeleteباقی متن هم خیلی زیباست :)
ملسی بر وزن مرسی
Deleteزيبا مينويسي...يجورايي آدم تو نوشته هات غرق ميشه و خوب حست رو منتقل ميكني...اون جمع صميمي و زيبا رو دوست دارم...اگرچه هنوز تجربش نكردم...
ReplyDeleteموفق و شاد باشي...بوسسسسسسسس
ممنون
Deleteسعی کردم حسّت رو درک کنم و چقدر سخته اینکه خاطرات توی ذهنت شخم بخورن ....
ReplyDeleteامیدوارم همیشه آروم باشی و شاد
واقعا امیدوارم همین بشود. مرسی
Deleteاز این لحاظ درکت کردم که منم به آدم ها و دوستان و چیزهای اطرافم دل میبندم و بهشون عادت میکنم و دل کندن برام سخته و یادآوریِ خاطرات خیلی بعضی اوقات باعث میشه اذیت بشم و واقعا اشکم رو درمیاره
ReplyDeleteدل کندن سخته ولی خوبی زندگی اینه که تا چشم بهم بزنی آدمها و دوستها و محیط جدیدی خلق شده برای تو هرچند گذشته همیشه هست با تمامی چیزهایش
Deleteحکیم افلاک عمر خیام :
ReplyDeleteاز دی که گذشت ، هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامدست ، فریادمکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
البته، البته
Deleteوای خیلی زیبا بود........
ReplyDeleteممنون عزیز
Deleteآره واقعا گی ها تو جمع خودشون خوشحال هستند و در جمع استریت ها دیوانه میشن. جمع گی ها رو فقط جمع دو نفری تجربه کردم نه بیشتر اونم همیشه نبوده گاهی اوقات. خلاصه ماها محکوم هستیم تا اینکه نسل های بعد ما شاید وضعشون بهتر بشه
ReplyDeleteهیچ کس به هیچی محکوم نیست مگر خودش قبول بکند. ولی ما بین خودمان واقعیتر هستیم و شفافتر. همدیگر را میفهمیم و درک میکنیم. بین دیگران، بین غریبهها هستیم و بین غریبهها آدم بیپناهیهای خودش را دارد، هر کسی به اندازهای
Delete