حرف زدن. داشتیم حرف میزدیم. بهت گفتم، گفتم یک مرتبه یک
ابر سیاه توی قلبم نشست. گفتم به تو ربطی ندارد. صبر کردی. فاصله گرفتی. چشمهایت
تنگ شد. تاریک بود اتاق. حرف میزدیم و ساکت ماندی. چشمهایم را بستم. در یک بیمکان
بودم، یک بیزمان، معلق بودم، آویخته، سُر میخورد، همه چیز سُر میخورد بهسمت
پایین. یا بالا. مهم نبود. فقط سرم گیج میرفت. داشتم بالا میآوردم. زمانی که
وجود نداشت، گذشت. چشمهایم را باز کردم. اتاق هنوز تاریک بود. تو نگران بودی. فکر
کردم چقدر دورم از همه چیز، تو نگرانتر شدی.
سعی میکنم جمع بزنم، چیزهای مختلف را با هم، سعی میکنم
بفهمم، چیزهای مختلف را با هم.
امروز درد داشتم، توی چشمهایم درشت شد، نگاهم را پوشاند،
مسکن خوردم، دو تا. قرار بود میگرن را خوب کند اما بهجایش دهانم تلخ بود و حالت
تهوع داشتم و آرام نگرفتم تا از برگر کینگ یک میلکشیک شکلاتی گرفتم و آرام، آرام
گذاشتم سرمایش به وجودم چنگ بزند. بعد فکر کردم مهم نیست، دیگر چیزی مهم نیست و
باد میوزید و هوا خنک بود و خنکی هوا را احساس میکردم.
مستم الان. با کمی آبجو. تواناییام در مست شدن با اندکی
مشروب، حیرتانگیز است. پارسال هر مرتبه مینشستیم به نوشیدن میگفتم برای من پیک
اول با بیستم فرق خاصی نمیکند. خل شدن، گیج شدن، منگ شدن، مگر چقدر کبریت لازم
دارد؟ آتش میگیری، چه فرقی میکند چند درصد باشد؟
ولی تهران متفاوت بود، تهران دلت میخواست بنوشی و آتش
بگیری. اینجا، اینجا چه فرقی میکند نوشیدن با ننوشیدن؟
تواناییهای حیرتانگیز است در کل. مثل دیروز. خواب بودم و
تلفن زدی بگویی ویزایت آمده است و من خواب بودم و چند دقیقه صبحت کرده بودیم و
بیدار نشده بودم. فکر کردم خواب دیدم اما تلفن تو در گوشی ثبت شده بود. خندیدی
امروز، باورت نمیشود. یا میشد. مهم نیست، من دل کل نمیفهمم. خیلی چیزها را.
سعی میکنم جمع بزنم. پارسال همین موقعها بود که من از
مسافرت برگشته بودم و تو از پشت در خانه اساماس زدی که تنهایی؟ و جواب دادم آری
و آمدی تو و پریشان بودی و منگ بودی و مرا میخواستی و آغوشم را میخواستم و بدنم
را میخواستی و روحم را میخواستی. رفتی دوش گرفتی، دراز کشیدی، سعی میکردم مرا
پیدا کنی. سعی میکردی بدنم را بپوشانی. من مثل همیشه تسلیم بودم.
امسال میگویی از این دوری، از این فاصله.
سعی میکنم جمع بزنم، تفریق کنم، کنار بگذارم، اضافه کنم،
جدا کنم.
برمیگشتم خانه و فکر کردم باید زنگ بزنم ایران و زنگ زدم
ایران و با خواهرزادهام صحبت کردم و نگاهم به کوه بود و ابرها که تا ساختمانهای
شهر پایین کشیده بودند و به هوا که چقدر تمیز بود و به زندگی که چقدر آرام بود.
باران آمده بود. حرف زده بودیم. بیرون رفته بودیم. چشمهایم را بستم. به خانه
رسیدم. بشقاب توتفرنگیها را برداشتم و تا آخرین دانه را خوردم. آبجو خوردم با
شکلات تلخ. سالاد سبزیجات با بالزامیک خوردم. شب رسیده است، باید چشمهایم را
ببندم. موسیقی گوش میکنم.
تو هم میگفتی وقتی بغلم میکنی، مثل این میماند که خودم،
به خودم دست زده باشم. خودم، توی بغل خودم باشم. من فقط لبخند زدم. یک موقعی گفته
بودیم شب بخیر.
با من چت کردی، حرف زدی، خیلی زیاد. نگرانم بودی. فقط
نوشتم: فروردین است. میدانی که خودت. سکوت کردی. میدانی خودت، فروردین است و هیچ
چیزی، هیچ چیزی، هیچ چیزی دیگر مهم نیست.
No comments:
Post a Comment