Saturday, March 02, 2013

اینجا، روبه‌روی کوه‌ها و درخت‌های کاج



روبه‌رویم پنجره منظره‌ای است در کوه‌های برف‌گرفته‌ی پر از درختان کاج و پشت‌سرم شهر تا دریاچه امتداد می‌یابد. اتاق جدیدم را دوست دارم و اینکه اینجا ولو می‌شوم روی کاناپه و می‌نویسم. نوشتن لذت‌بخش است، لذت‌بخش‌تر از بودن با آدم‌ها. خانه‌ی قبلی شلخته بود. پر از رفت و آمد‌های بی‌مورد، لبریز از شایعات و صحبت‌های روزمره و این چی کار کرد، آن چی کار کرد. اینجا خبری نیست، نمی‌گذارم خبری باشد. به من چه بقیه‌ی آدم‌ها دارند چه کار می‌کنند. فضولی هم حد و اندازه دارد. هرچند تجربه‌ی زندگی در آن خانه را دوست داشتم، کلی ایده و ماجرا داد به من که در نوشتن استفاده کنم و این را یادم آورد که اینجا هم هیچ خبر خاصی نیست. یک جایی خسته بودم، دوستم توی فیس‌بوک نوشت که چهل و پنج سال است می‌رود و می‌آید و همیشه نود درصد ایرانی‌ها خارج علاف‌ بوده‌اند. خُب، راست می‌گوید. دوستم در امریکا هم همین را می‌گفت، نشسته بودم همین دیروز به چت کردن و خیلی بامزه هردوتایمان یک کتاب را می‌خواندیم و خیلی بامزه سر هردوتایمان خیلی مزخرف شلوغ شده بود و می‌گفت چقدر خوب است تو غر نمی‌زنی، نوشت نود درصد پناهجوها همه‌اش می‌نالند. نوشتم خُب، مگر در امریکایش نمی‌نالند؟ غر نمی‌زنند؟ علاف نیستند؟ بعد هم نشستیم حرف‌های معمولی زدیم و یک جایی هم خداحافظی کردیم.
اتاقم را دوست دارم، بنشینم کتاب بخوانم، موسیقی گوش کنم، فیلم و سریالم را ببینم، فکر کنم، از کلکسیون چای‌ها و قهوه‌هایم بنوشم و مهم‌تر از هر چیزی، سکوت باشد، با پنج پنجره که شهر را زیر پایم نشان می‌دهند. همیشه دوست داشتم به یک نقطه‌ای برسم که کمتر، کمتر از همیشه از خانه بیرون بروم، آدم‌ها را ببینم. یاد حرف گیتی افتادم، همیشه می‌گفت ما وسط یک گله گوسفند زندگی می‌کنیم. بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم چقدر دلم می‌خواهد این حرف اشتباه باشد اما متاسفانه حقیقتِ محض است. یا آن‌ روز که دوست ترک‌ام فال قهوه گرفت و گفت تو دور و برت پر شده است حشره، سروصدایشان عصبی‌ات می‌کند. حشره را فارسی گفت، بقیه‌اش را انگلیسی. همان‌موقع هم وِزوِز گوشم را پر کرده بود، اینجا ولی سکوت نیست. صبح‌ها صدای پرنده می‌یاد، خبر دیگری نیست. نمی‌خواهم بگویم آدم‌ها بد هستند، آدم‌ها خوب هم هستند ولی بدی‌هایشان، کینه‌هایشان، فریادهایشان، بحث‌های تکراریشان را دارند. اینجا خنده‌دار است، همه‌چیز مثل یک نوار تکراری است، آدم‌ها را می‌بینی و حرف‌های قدیمی را تکرار می‌کنند. بعضی‌وقت‌ها می‌نشینم و فکر می‌کنم چرا این آدم‌ها حافظه ندارند؟ همان موقع یک دیالوگ را کامل از اول تکرار می‌کردیم و دو هفته قبل همین حرف‌ها را زده بودم اما آن آدم، اصلاً هیچی یادش نیامنده بود.
دوستم بعد از دو سال که ندیده بودم‌اش آمده و همان روزهای اول گفت تو خارج آمدی،‌ چقدر دریده شدی. راست می‌گوید، اینجا می‌خواهم نگران چه باشم؟ در بازی‌هایشان نیستم، می‌خواهد چه بشود؟
دبیرستان بودم یک نفر گفت هر کسی قد بلند باشد، سفید باشد، فشن باشد دوست تو است. خندیدم. یک موقعی این عادت را گذاشتم کنار که انتخاب کنم. گفتم هر کسی می‌خواهد بیاید و برود. حالا می‌بینم اشتباه کرده بودم. من مزخرف‌تر از آنی هستم که با هر کسی بسازم و با هر کسی دم‌خور بشوم. حرف‌هایم از یک سیاره‌ی دیگر است، خسته شدم همه‌اش مجبورم توضیح بدهم این یعنی چی و آن یعنی چی. واقعیت‌ها ساده است: از نوشیدن الکل لذت نمی‌برم، دوست ندارم برقصم، دیسکو یا میهمانی‌های شلوغ نمی‌روم. برایم دیدن آدم‌ها یعنی بنشینی و دو سه نفری، صحبت کنی و چای یا یک شراب ساده مزه کنی و حرف‌های معمولی بزنی و بعد هم بروی دوباره سر زندگی‌ات. اینجا مجبورم انتخاب کنم و کلاً به تعداد انگشت‌های یک دست هم انتخاب نکرده‌ام. چرا، مگر در کل زندگی‌ات چقدر آدم می‌خواهی؟
واقعیت این است که زندگی در قرن بیست و یک، با تمام لبخندهایش، زندگی بی‌رحمی است. لبریز شده است از رقابت و لبریز شده است از خودخواهی. من هم استثنا نیستم: نیامده‌ام لبخند بزنم و وقت تلف کنم و علافی کنم. برای این چیزها خیلی پیر هستم. لذتی هم برایم ندارند. واقعیت این است که حتی وقتی با خانواده و با صمیمی‌ترین دوست‌هایم صحبت می‌کنم، حرف چندانی نمانده است. به قول احمدرضا احمدی در «وقت خوب مصائب» کل زندگی یک جمله است، برگردی خطاب به همسر زندگی‌ات بگویی: ناهار حاضر شده؟ حالا یا می‌گوید آره یا می‌گوید نه. خُب، کل زندگی می‌خواهد چی باشد؟
امروز هوا ابری است. کوه‌ها بی‌حوصله‌اند، آدم‌ها در خیابان خمیده می‌روند و لباس‌های گرم پوشیده‌اند. نشسته‌ام در اتاق، آلبوم جدید Dido را گذاشته‌ام پخش بشود و وراجی می‌نویسم. زندگی معمولی است و می‌شود نفس کشید، دور، حتی دورتر از قبل. مهدی می‌گفت چقدر نگران این رفتارهایم است ولی چقدر خوشبختی است مجبور نباشی خیلی‌ها را ببینی.

2 comments:

  1. خیلی زیبا بود نوشته ات...
    دستت درد نکنه که می نویسی...
    احساس تنهاییم رو گم میکنم

    ReplyDelete