به قطرههای شب نزدیکتر میشوی
تلاش میکنی خودت نباشی
تلاش میکنی از روی دیوار بپری
از لبهی پنجره بپری
دستهایت را از هم باز بگیری
به روی شهر بیافتی
سعی میکنی تا خودت نباشی
خیابان، چشمهایت میشود
در تلاش برای جمع زدن این زمان حال با
تمام دویدنهایی که میتوانم
من میتوانم
از سد مرگ قدم میزنی خودت را به ندیدن میزنی
از سد خانواده ویراژ میزنی خودت را به نشنیدن میزنی
از روی جامعه میپری سرت را بالا میگیری
به خودت میگویی
من
توانسم
خودم را...
سیب درخت کوچکی است باید
انتخاب بکنی
سیب چقدر ساده است میان انگشتهایت باید
گازت را بزنی
باید بجوی
باید بجوی
قورت بدهی
سیب در بدنات طعم بگیرد
سیب در چشمهایت رنگ بگیرد
سیب بر لبهایت
لبخند بزند
باید بدوی
بدوی
تو
توانستی
خودت را
No comments:
Post a Comment