من توی عکسها نبودم. نبود که نخواهم، منتظر ماندم بگویی
بیا ولی نگفتی و من آن سمت اوپن ایستاده بودم و میخندیدم. از دست آن پسرهی کلهشق
عصبانی بودم که تنها توتفرنگی روی کیک را از جلوی دست تو برداشت و گذاشت توی دهن
خودش. عصبانی بودم چون هفتهها بود هی تولد تو را به خواستههای خودش ربط میداد.
فکرش را هم نمیکردم یک سال بعد فقط بیاستم در تاریکی و از پنجره خیابان را نگاه
کنم، کوههای دوردست را نگاه کنم و نور ماشینها در مارپیچ جادههای شیب تپهها
را نگاه کنم و خانوم همسایه را ببینم مثل همیشه نشسته بود روی کاناپه تلویزیون هم
نگاه نمیکرد. فکر نمیکردم یک سال بعد هیچ اتفاقی نیافتد، زنگ بزنم تولدت را
تبریک بگویم، از اپرا برگشته باشی و بخواهید استیک بخورید و بخندیم از این مایلهای
مسخره که پر کردهاند فاصلهی من را با تو.
پارسال صبح روز تولد تو بود که پول به حسابام رسید، یعنی
هیچی توی حسابم نداشتم. اجاره خانه داده بودم و لپتاپ خریده بودم و پولی که باید
بعد میرسید، نرسیده بود. از جاییکه فکرش را نمیکردم رسید: دویست هزار تومان.
پانزده هزار تومان دیگر هم داشتم. یک سال گذشته است ولی آن موقع با این پول هنوز
میشد یک کاری کرد. آمدی خانه، رفتیم هایلند میدان آرژانتین، رفتیم عطر دید زدی،
بعد دو تا عطر گرفتی – باورت میشود با این پول میشد از هایلند عطر گرفت و تازه
دو تا؟ یک عطر فرانسوی بود که اسماش را هم نمیشد تلفظ کرد و یک عطر بود خاطره
داشتی از گذشتهها. عطر خاطرهها را البته از یک مغازهی دیگر گرفتی، از این مغازههای
زنجیرهای که اسماش یادم نمانده. برگشتیم خانه. سر راه میدان گرگان یک کیک گرفتیم
و آمدیم خانه شام درست کنم و دوستهایمان برسند.
یک سال گذشته است. پارسال هنوز اخم داشتیم به همدیگر و
باورمان نمیشد یک سال کامل است تقریباً همیشه با همدیگر هستیم و امسال ایستاده
بودم بعد از دو سال و چهار ماه که همدیگر را میشناسیم و بعد از دو سال که با هم
هستیم، ایستادم اینجا و چقدر دور بودم از تو. فکر میکردم دیشب اگر همهچیز اینقدر
گند نشده بود، اگر اینقدر بهم نریخته بود همهچیز، میشد دیشب استیک با شراب را
با همدیگر بخوریم و برقصیم و شب توی بغل هم گره بخوریم مثل تمام ماههای تهران. قرار
بود تو روز تولدت را اینجا باشی ولی همهچیز بهم ریخت، بلیط پرواز حتی گرفته بودیم
ولی، ولی زندگی همیشه چیزی نیست که دلت میخواهد. همیشه فاصله است بین آنچه باید
باشد و آنچه میشود. کامپیوترم خراب شده، سعی میکردیم درستاش کنیم. حوصله
نداشتم. احساس کردم کوهستانی از سنگ رویم چیده شده و نمیتوانم بین سنگها نور
پیدا کنم، نمیتوانم بین سنگها تو را پیدا کنم، نمیتوانم بین سنگها خودم را
پیدا کنم. تسلیم شدم. چشمهایم را بستم. خوابیدم. نمیدانم خواب چی دیدم. نمیدانم
چی شد. صبح بیدار شدم، آفتاب اتاق را پر کرده بود. دلم میخواست کتاب بخوانم اما
اینجا نشستم موسیقی گوش میکنم و دوباره میگردم دنبال ویروسها و اسپایها و
تروجانها و چشمهایم هنوز خسته است از سنگها که روی هم بیشتر تلنبار میشوند و بیشتر
سنگین میشوند همینجا، روی من و مایلها فاصله را تبدل میکنند به مسیرهای
غیرقابلگذر که ندانی چه بکنی، چه نکنی.
دو روز دیگه که بگذره میبینی پول هم داری اما حس عطر(هدیه)خریدن رو نداری...
ReplyDeleteشراب میخوری اما سرخوشی نیست (البته من شخصا با مصرف هر نوع ماده مخدر و الکل مخالفم)
با خودت میگی عمر گرانمایه چه مفت رفت... مفتتر از عطر فرانسوی و استیک فلان و شراب بهمان
دوستان هم پرپر شدند و توقعات و تنوعات هم طبقطبق!!
چشم روی هم بذاری میبینی وارد چهلچله (دهه چهل زندگی) شدی و پر و کاکلت ریختند و ... حس میکنی که خیلی شبیه پدرت شدی
آه روزگار ... چه زود میگذری و چه زیاد جا میگذاری
و چه همه، به ما، توی دلت میخندی!! آه
شاید، البته
Delete