تا اگر میخواهی خوشحال باشی، خُب، خوشحال باشی. مهم نیست
چقدر همهجا صورتهای اخمو به تو خیره میمانده باشند؛
تا اگر دلت میخواهد برقصی، خُب، برقص. واقعاً چه میخواهد
بشود؟
تا اگر دلت میخواهد در این لحظه سال نو بشود، خُب، بگذار
سال نو بشود، چرا صبر میکنی تا تقویم به تو بگوید سال نو شده است؟
تا اگر دلت میخواهد گریه بکنی، خُب، گریه بکن، چرا صبر میکنی
تا فضا و شرایط مناسب این کار بشود؟ چرا منتظر میمانی اندوه به حداکثر خود برسد؟
تا اگر میخواهی فراموش بکنی، مهم نیست بقیه چی میگویند،
فراموش بکن؛
تا اگر میخواهی فریاد بکشی، مهم نیست چرا، فریاد بکش،
واقعاً چرا همیشه منتظر اجازهی بقیه باقی میمانی؟
بیشتر از نصف یک سال کامل است بیرون از ایران زندگی میکنم،
دور از خانواده، دور از جامعهی کاملاً مذهبی، در پناه قوانین بینالمللی. خُب،
تقریباً خودم هستم، تنها جاهایی که خودم نیستم، جاهایی است که خودم اجازهاش را
نمیدهم. قبول، جامعه هنوز محدود کننده باقی مانده است، مذهب هنوز محدود کننده
باقی مانده است... اما که چی؟ اگر میخواهی پرواز بکنی، نگران نباش بال نداری، فقط
سرت را بالا بگیر و پرواز بکن. همیشه آدم نباید در بند بقیه باشد، با تمامی
چیزهایی که همراه خودشان میآورند. این حرف را سالها پیش خانومی در راه کرج به من
زد. باورم نشد، حالا باور کردهام. همهچیز لازم نیست جسمانی و فیزیکی باشد، چون
درون یک آدم بهاندازهی کافی برای همهچیز جا باز مانده است... و بیرون...؟ بیرون
را هم خودت میسازی؛ فقط اجازهاش را بده.
تا اگر بخواهی قواعد دست و پا گیر نگارشِ ادبی را بشکنی و متنی به این زیبایی بیافرینی ...
ReplyDeleteمرسی
مرسی از شما
Delete