Tuesday, March 19, 2013

وقتِ سکون


اولین مرتبه است خارج از ایران سال نو می‌شود، نه اینکه مهم باشد، مهم نیست درحقیقت. در واقعیت علاقه‌ی چندانی به تغییر سال‌ها ندارم، عددها تغییر می‌کنند اما اتفاق خاصی نمی‌افتد. اتفاق خاص، وقتی می‌افتد که خودت کاری کرده باشی یا یک نفر کاری کرده باشد. مگر نه این تغییر عددها می‌خواهند چه باشند؟ مثل تغییر کشورها، شهرها، آدم‌ها و... دوست پسرم همیشه می‌گوید تو بی‌رحم‌ترین آدم دنیا هستی. می‌گوید فراموش نمی‌کنم با عشق قبلی‌ات چه کار کردی. می‌گوید تو خیلی راحت فراموش می‌کنی. البته یک سال بیشتر است از این حرف‌ها نمی‌زند ولی می‌دانم نظرش چندان تغییری نکرده در این مورد. من زود کنار می‌کشم. وقتی آدم‌ها رفته باشند، تصویرهایشان می‌رود، صدایشان، نام‌ها، حرف‌ها... مثل باد که بوزد و موجی از شن را همراه خودش بیاورد و روی همه‌چیز را بپوشاند و بعد شن‌ها در همدیگر غوطه‌ور بشوند و هیچ‌چیزی مهم نباشد. نتواند مهم باشد.
خسته‌ام. به‌اندازه‌ی تمام روزهای یک سال گذشته، خسته‌ام. و حتی با چای گیاهیِ خواب‌آور هم به‌سختی می‌توانم بخوابم. صبح، چهار و بیست دقیقه از خواب پریدم و دیگر نتوانستم بخوابم. خسته بودم، جسمی، روحی، ولی نتوانستم بخوابم. نزدیک به نیمه‌شب خوابیده بودم، بعد از جواب دادن به تمام ایمیل‌ها و نوشتن چند خط و بعد هم نوشیدن چای‌ای که قرار بود مرا به ساعت‌ها خواب بدون کابوس فرو ببرد.
شبِ قبل هم همین‌شکلی بود. البته تا نزدیک به شش صبح خوابیدم. بعد... دیروز تصمیم گرفتم دیگر اهمیت ندهم. به خیلی چیزها. و در لحظه خیلی چیزها بی‌اهمیت شد. به من چه ربطی دارد؟ زندگی آدم‌های دیگر، مشکل خودشان است. من مشکلات خودم را دارم. به قول انگلیسی‌ها، اول به مهم‌ترها برس. همین کار را دارم می‌کنم. دیگر گوش نمی‌کنم، دور شده‌ام، از فاصله نگاه می‌کنم، به بیشتر آدم‌ها، صداها، تصویرها. تقریباً هیچ‌کدام اهمیت خاصی ندارند. نمی‌توانند داشته باشند.
همیشه دلم می‌خواست خیلی کارها بکنم. الان می‌توانم اما بعضی کارها را انجام می‌دهم. قدم برمی‌دارم و جلو می‌روم. از آدم‌ها دورتر می‌شوم، از مدل زندگی‌شان فاصله می‌گیرم، به خودم نزدیک‌تر می‌شوم. این روندِ درست‌تری است، مگر نه؟ دور باشی از شایعات، از خاله‌زنکی‌ها،‌ مخصوصاً از دروغ‌ها.
فقط نمی‌فهمم چرا جدیداً گربه‌های خیابان از من می‌ترسند، قبلاً کاری نداشتند به کار من. الان وحشت‌زده نگاهم می‌کنند. شاید گربه‌ی درونم دیگر از حد گذشته خودش را نشان بقیه می‌دهد.
پارسال هم مثل چند سال قبل از آن، سفره‌ی هفت سین نداشتم، چون نمی‌خواستم. پارسال خواهرزاده‌هایم اصرار هم داشتند برای سفره و من گفتم دوست ندارم. امسال ولی برای خنده‌دار است تلاش ایرانی‌های مهاجر برای شبیه‌سازی نوروز در اینجا. انگار اتفاق خاصی است که می‌افتد. هرچند، این چیزها را نمی‌فهمم، همان‌طور که مذهب، عرف، خدا، مرزهای جغرافیایی و سیاست را متوجه نمی‌شوم.
درنهایت، همه‌اش مگر یک ورق خوردن در تقویم نیست؟ یا بهتر بگویم، تغییر ارقام روی گوشی و لپ‌تاپ و چیزهایی مانند آن. بالاخره، قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیافتد، هرچند خودم هم این حرف را ته دلم قبول نمی‌کنم.

No comments:

Post a Comment