تلاش میکنم کلمههای مناسب را برای بیان زندگی انتخاب کنم.
سوژهی صحبت هیچکسی نیست به جز خودم. قرار نیست دیگری در این میان باشد، قرار
نبوده است تا دیگری در این میان باشد. خودم بودم و هستم و خواهم بود در این گفتوشنود.
سالها است همین وضعیت برقرار است. خودم از خودم سراغ میگیرم، احوال میپرسم، بحث
میکنم، دعوا راه میاندازم، آمار میگیرم چه کارها کردم یا... بعضیوقتها میگویم
به بعضی از نزدیکترین دوستهایم که نمیدانید توی این کله چقدر شلوغ است، چقدر
سروصدا و حرف و جدل است.
یک موقعی فکر میکردم اگر بدانم قرار است بمیرم، یا اگر
بدانم قرار است دنیا تمام بشود، چه کار میکنم؟ جوابم به خودم این بود که تقریباً
هیچ کار خاصی نمیکنم. مثل هر روز بیدار میشوم، فکر میکنم، به اینترنت سر میزنم،
قهوه یا چایی میخورم، از پنجره بیرون را نگاه میکنم. شاید هم رفتم بیرون از
خانه. همین. بعد از خودم میپرسیدم مگر میشود؟
شد. به ساعت نگاه کردم و نزدیک به سال تحویل بود. تنها
تغییر زندگیام این شده بود که برنج درست کردم، چون دلم میخواست کمی جنبهی رسمی
داشته باشد ماجرا – چند هفتهای است مخالف مصرف برنج هستم، از این دورههاست
که میگذرانم. مسخرهترین مدل تحویل سال را داشتم، سریال Weed نگاه کردم، ناهار خوردم، مرغ با برنج، بعد ماشین لباسشویی
کارش تمام شده بود و موقع سال تحویل داشتم بیخیال لباسهای شسته را پهن میکردم.
همین.
مگر قرار است چه اتفاق مهمی بیافتد؟ این یک قرارداد اجتماعی
است: یک نقطه در سال مشخص شده است برای تغییر سال. مثل اینکه جامعه تصمیم گرفته
است تا بر اساس عرف یک سری کارها را بکنی یا بر اساس مذهب. خُب، به من چه؟
امروز داشتم فکر میکردم این به گذشتهام بر میگردد، به
دوریام از خانواده، از نداشتن دوستهای معمولی. اینکه فقط با افسردههای همجنسخواه
رفت و آمد داشتم. همینطور تمام اتفاقهای خوب و بدی که افتاده است. البته باید
بعضی کارها را کرد، مثلاً تلفن زدم به چند نفر از فامیل، تلفن زدم به خانواده.
باید این کارها را کرد، چون بهانهای است تا صداها را بشنوی، تا بهخاطر بیاوری
هنوز ایران محو نشده است، وجود دارد. شاید برای اینکه مطمئن بشوی هنوز بهخاطر
بقیه هستی.
شاید باید مثل سالهای قبل شعر میخواندم. فروغ فرخزاد یا
الن گینزبرگ یا یک نفر دیگر. ولی دلم نمیخواست شعر بخوانم، دلم نمیخواست هیچچیزی
بخوانم. نشستم سریال نگاه کردم. زمان گذشته است. امروز اول فروردین بود. اینجا،
صدای باد میآید. خانه تهی است، نیمهتاریک. سکوت این خانه را دوست دارم، اینکه
دورم از همه را دوست دارم. اینکه هیچکدام از اینها مهم نیست را دوست دارم.
دیروز رفته بودم بیرون، برای خرید و وسط تمام درختهای شهر،
یک نهال نه چندان بزرگ بود فقط شکوفههای گندهی صورتی و چقدر دوست داشتنی بود.
فکر میکردم با این درخت دوست میشود شد، فکر میکردم با او میشود حرف زد. نه
اینکه بحثهای احمقانهی زندگی را داشته باشی، بنشینی کنارش و حرفهای مهم بزنی،
دربارهی زندگی. احمدرضا احمدی درست میگفت، مهمترین سوال زندگی این است، خانم،
ناهار آماده شده؟ و جواب آره یا نه. واقعاً مهمترین سوال زندگی مگر چه چیز دیگری
میتواند باشد؟
No comments:
Post a Comment