Tuesday, March 03, 2009

بر می‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم



حالا که این‌ها را می‌نویسم نیمه‌شب است. توی اتاق خواب خودم نشسته‌ام و یک آهنگ غمگین از لیس‌بِت اِسکات گوش می‌کنم. حالا نسخه‌های کتاب «آمریکا و چند شعر دیگر» در اینترنت در دست‌رس همه قرار گرفته‌اند. حالا می‌توانم یک لحظه مکث کنم و به خودم بگویم یکی از کارهایت تمام شد. از آن روز عصر که شعرها را پرینت زدم، تا آن شب که با ماهی توی آپارتمانی نزدیک خلیج فارس شعرها را خواندیم و برای اولین بار برای ماهی ترجمه کردم که چی نوشته، تا آن چند روزی که صبح‌ها تا عصر پای کامپیوتر خانه‌ی دوست در شرق تهران، با صدای بلند موسیقی ترجمه می‌کردم و آن‌قدر پای کامپیوتر می‌نوشتم که غش می‌کردم روی کاناپه‌یی همان نزدیکی و چشم‌هایم را می‌بستم و فکر می‌کردم و فکر می‌کردم و سیگار می‌کشیدم و ... حالا که این‌ها را می‌نویسم نیمه‌شب است. نمی‌دانم درباره‌ی کتاب چه فکرهایی خواهد شد. نمی‌دانم چه حرف‌هایی بشنوم. کار من تمام شده است فعلن. البته یک دوست صمیمی گفته که نسخه‌ی چاپی شعر «کدیش» را دارد و امیدوارم سفر بعدی تهران، شعر را بگیرم و بخوانم و چند تا شعر دیگر خوب هم دارد گینزبرگ که در کنار هم می‌تواند یک کتاب دیگر دربیاید از این جانور. از آدمی که به هیچ چیزی که بقیه می‌گفتند اهمیت نمی‌داد. فقط خودش بود. هر طوری که بود، گند، هم‌جنس‌گرا، معتاد به نوشتن و عرفان و بودا و هر چیز دیگری که بود، همان‌طوری زندگی کرد که قرار بود زندگی کند: مثل یک آدم معمولی. نوشت و خودش را نوشت و دوست‌هایش را نوشت و شعرها را همه‌جای آمریکا و هر جای دیگری که می‌شد خواند و چقدر دوست‌داشتنی بود. امشب چقدر دلم تنگ شده است برای آلن گینزبرگ. چقدر دلم تنگ شده است برای ویلیام بلیک. چقدر دلم تنگ شده است برای والت ویتمن. چقدر دلم تنگ شده است برای آن اولین باری که «برگ‌های علف» را باز کردم و شعرها را می‌خواندم و با تمام وجود می‌فهمیدم که این یک چیز خاص است. چقدر دلم تنگ شده است اولین باری که آن کتاب زرد رنگ قطور انتشارات هایپرکالینگز را باز کردم و «سوپرمارکتی در کالیفرنیا»ی گینزبرگ را خواندم. چقدر دلم تنگ شده است برای گذشته، حالا که سر بر می‌گردانم و پشت سرم را نگاه می‌کنم... مرسی از ساقی که زحمت غلط‌گیری کتاب را کشید. مرسی از کیا، دوست همیشه نازنین من، که زحمت طرح جلد کتاب را کشید، مرسی از همه‌ی کسانی که وقت می‌گذارند و کتاب را می‌خوانند. نیمه‌شب است. موسیقی غمگین و هزار خاطره که توی ذهنم پرواز می‌کنند
...

والت ویتمن، چقدر امشب ذهنم را پر
کردی، زیر درختان توی خیابان فرعی قدم می‌زدم
با سردرد و نیمه هوشیار به ماه کامل نگاه می‌کردم
،در نشئگی گرسنه‌ی خود، در جست‌جوی تصاویر بودم
رفتم توی یک میوه‌فروشی با چراغ‌های نئون، رویای ریزه‌کاری‌های
صورت تو را می‌دیدم
چه هلوها و چه سایه‌روشن‌هایی! خانواده‌ها دسته‌جمعی آمده بودند برای
خرید شبانه! راه‌روها پر از شوهرها بود! همسرها سرگرم
،آووکادوها بودند، بچه‌ها روی گوجه‌فرنگی‌ها ولو بودند! ... و تو
گارسیا لورکا، تو داشتی آن پایین با هندوانه‌ها
چی‌ کار می‌کردی؟

خطوط آغازین شعر «سوپرمارکتی در کالیفرنیا»، صفحه‌ی شصت و پنج کتاب «آمریکا و چند شعر دیگر» که امروز به لطف «چراغ» و «ضیافت» به صورت الکترونیکی منتشر شد


4 comments:

  1. Anonymous12:25 AM

    السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

    ReplyDelete
  2. Anonymous3:17 AM

    هنوز تجربه اش نکرده ام من
    که کتابی از خودم در دستانم باشد
    و روی جلد کتاب اسم من نوشته باشد
    شاید به این دلیل که در ادبیات یاد گرفته ام
    صبور باشم
    خوشحالم که تو تجربه اش می کنی

    ReplyDelete
  3. خوبه ها! خیلی حال دادی پسر

    ReplyDelete
  4. Anonymous11:57 AM

    خسته نباشی پسر
    www.eshaareh.blogspot.com

    ReplyDelete