اساماس زدی که نمیآیی. فکر کردم یک قرار دیگر را بهم زده بودم که بیایم. فکر کردم میخواستیم بیرون برویم، حرف بزنیم، یک کم بخندیم، یک کم مثل گذشته باشد همه چیز. اساماس زدی که نمیشود. چهارشنبهی آخر سال شهر دارد بمب بمب صدا میکند. باران بارید. من حواسم نبود. من هدفون زده بودم داشتم سلن دیون به فرانسه گوش میکردم. از خواب بعدازظهری بیدار شدم. نمیتوانستم کار کنم. تمرکز نداشتم. مثل تمام این روزها تمرکز نداشتم. مثل تمام این روزها سرم گیج میرفت. مثل تمام این روزها ادا درآوردم لبخند زدم و برگشتم توی اتاق. هدفون زدم و در را بستم و با خودم گفتم پژمان درست میگفت: همه چیز را بزن روی دگمهی اتوماتیک. همه چیز را. افتادم به جان طبقههای کتاب و مجله و کاغذ و جعبهها و... یادم نبود چی توی اتاق دارم. نمیدانستم هر چیزی را باز میکنم، چی میتواند آن تو باشد. نمیدانی، نمیدانی چه چیزهایی پیدا کردم. دستهی عکسهای دبستان. نامهی دفتر ریاستجمهوری خاتمی. نامههای دایی. دستنوشتههای قدیمی. چند تا نقاشی. یک عالمه کارتپستال. مجلهها. پرینتها و... میگشتم و درب اتاق بسته بود و حالم بدتر شد. بدتر؟ نه بدتر از آن شب که زنگ زدی و من نمیدانستم توی کدام خیابان هستم و گریهام گرفت و نمیدانستم دارم چی کار میکنم و تو پرسیده بودی برای چی زنگ زدی؟ و من اصلن نمیدانستم که زنگ زده بودم و سرم چقدر بد گیج میرفت و چقدر همه چیز بد بود. بدتر؟ نه از آن روز که به خودم آمدم دیدم وسط خیابان ایستادهام و ماشینها ترمز میکنند و نمیدانستم چرا؟ چرا؟ چرا احسان؟ چرا دارد عید میشود؟ چرا من دوباره باید برسم به فروردین؟ چرا باید این ماه بیاید؟ من این ماه را دوست ندارم. دوست ندارم برسم به روزی که متولد شده بودم. چرا گذاشتید من به دنیا بیایم؟ من که نمیخواستم. من که دست و پا میزدم، نفسنفس میزدم که به دنیا نیایم، چرا مرا به زور بدنیا آوردید؟ چرا یادتان رفت از آن روز، که من همیشه رنگ صورتتان را سفید میکنم؟ از همان اولین لحظه که همه با رنگهای پریده بیرون اتاق عمل منتظر بودید صدای گریهام را بشنوید. خوب صدای گریهام را شنیدهاید؟ مامان، بابا، خوب صدای گریهام را شنیدهاید؟ احسان، خوب صدای گریهام را شنیدی؟ وسط خیابان، بین ماشینها، چرخ میخوردم و نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. چیزها یادم میآمد. مامان، یادت هست همیشه صدایم میزدی دخترم؟ مامان، من نامههای دخترخالهام را پیدا کردم، یادتان مانده چی کار کردید با ما؟ بابا، من آلبوم عکسام را پیدا کردم، عکس تو هم بود، من را بغل کرده بودی، من بچه بودم، من تکیه داده بودم به شانهات، آرام بودم. بابا، یادت مانده روزی که من دانشگاه قبول شدم، با من چی کار کردی؟ چرا گذاشتید من زنده بمانم، من که نمیخواستم، من که دست و پا میزدم نگذارم، چرا من را نگه داشتید؟ با من چی کار کردید؟ من باور داشتم، من اعتقاد داشتم، من هدف داشتم، ما داشتیم زندگی میکردیم، یادتان هست داشتیم زندگی میکردیم؟ با زندگی ما چی کار کردند؟ چی کار کردید؟ سدریک، یادت هست همه چیز را یک نمایش بزرگ میکردی و من و تو میشدیم نقش اول نمایش و زندگی میکردیم و زجر میکشیدم و تو همیشه آماده بودی داستانهای بعدی را بنویسی، سدریک، کم صدای گریهام را شنیدی؟ کم من را خرد کردی؟ کم من را جلوی خودت به زانو انداختی؟ سدریک، یک کیف پر از نوشتههای تو هست، پر از نقاشیها تو، عکسهای تو، هدیههای تو، سدریک کیف را هفتهی پیش باز کردم و لرزیدم و چقدر همه چیز تازه بود، انگار زمان نگذشته بود، انگار هیچ چیزی نگذشته بود. حالا از جنازهام چی میخواهی؟ چی مانده که میخواهی ویراناش کنی؟ امید، میدانستی من توی زندگیام یک امید دیگر هم داشتم؟ نمیدانستی، نه؟ میدانی امشب دستخطاش را نگاه میکردم و چقدر دلم میخواست میتوانستم، قدرتاش را داشتم گریه میکردم، قدرتاش را داشتم داد میزدم. من از فرورین متنفرم. ما خوشبخت بودیم. ما زندگی داشتیم، من امیر امید سدریک زندگی داشتیم. ما همه چیز داشتیم. چرا ما را زیر آب و باد و توفان دفن کردید؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ مگر ما چی خواستیم از شما؟ از تمام شماها؟ مگر چی میخواستیم از کل زندگی که ما را زیر تمام گذشته دفن کردید؟ آینده را از ما گرفتید. زمان حال را از ما گرفتید. اجازهی حرف زدن را از ما گرفتید. مامان بابای سدریک، یادتان هست ساعت سه صبح زنگ زدید هر چی از دهنتان درآمد به من گفتید؟ مامان امید، یادت هست؟ یک ربع داشتی من را نفرین میکردی و من گوشی را نگه داشته بودم و هیچی نمیگفتم و فقط سوال توی دلم بود که چرا؟ آخر چرا؟ سدریک، من که زندگی را فراموش کرده بودم، چرا من را برگرداندی؟ من که از بغل این پسر به بغل آن یکی میرفتم، هیچی برایم مهم نبود، هیچی نبود، چرا دستم را گرفتی من را کشیدی بیرون؟ چرا من را کشیدی بیرون، هلام دادی این وسط، ولم کردی، رفتی؟ سدریک، امروز داشتم فکر میکردم اگر نرفته بودم سربازی، شاید تو ازدواج نمیکردی. یادت هست موهایم را زده بودم، برایم کلاه خریده بودی، آمدی لبهایم را بوسیدی از هم خداحافظی کردیم؟ میدانم که یادت هست. میدانم. احسان، چه فرقی میکند؟ چه فرقی میکند برای چی گریه میکنم؟ چه اهمیتی دارد؟ وقتی دیگر همه چیز سایههای ممتد گذشته است، دیگر چه فرقی میکند؟ میدانی احسان، کاش هیچ وقت سال نو نمیشد
Tuesday, March 17, 2009
در میان هوا و زمین و زمانهایی دیگر
اساماس زدی که نمیآیی. فکر کردم یک قرار دیگر را بهم زده بودم که بیایم. فکر کردم میخواستیم بیرون برویم، حرف بزنیم، یک کم بخندیم، یک کم مثل گذشته باشد همه چیز. اساماس زدی که نمیشود. چهارشنبهی آخر سال شهر دارد بمب بمب صدا میکند. باران بارید. من حواسم نبود. من هدفون زده بودم داشتم سلن دیون به فرانسه گوش میکردم. از خواب بعدازظهری بیدار شدم. نمیتوانستم کار کنم. تمرکز نداشتم. مثل تمام این روزها تمرکز نداشتم. مثل تمام این روزها سرم گیج میرفت. مثل تمام این روزها ادا درآوردم لبخند زدم و برگشتم توی اتاق. هدفون زدم و در را بستم و با خودم گفتم پژمان درست میگفت: همه چیز را بزن روی دگمهی اتوماتیک. همه چیز را. افتادم به جان طبقههای کتاب و مجله و کاغذ و جعبهها و... یادم نبود چی توی اتاق دارم. نمیدانستم هر چیزی را باز میکنم، چی میتواند آن تو باشد. نمیدانی، نمیدانی چه چیزهایی پیدا کردم. دستهی عکسهای دبستان. نامهی دفتر ریاستجمهوری خاتمی. نامههای دایی. دستنوشتههای قدیمی. چند تا نقاشی. یک عالمه کارتپستال. مجلهها. پرینتها و... میگشتم و درب اتاق بسته بود و حالم بدتر شد. بدتر؟ نه بدتر از آن شب که زنگ زدی و من نمیدانستم توی کدام خیابان هستم و گریهام گرفت و نمیدانستم دارم چی کار میکنم و تو پرسیده بودی برای چی زنگ زدی؟ و من اصلن نمیدانستم که زنگ زده بودم و سرم چقدر بد گیج میرفت و چقدر همه چیز بد بود. بدتر؟ نه از آن روز که به خودم آمدم دیدم وسط خیابان ایستادهام و ماشینها ترمز میکنند و نمیدانستم چرا؟ چرا؟ چرا احسان؟ چرا دارد عید میشود؟ چرا من دوباره باید برسم به فروردین؟ چرا باید این ماه بیاید؟ من این ماه را دوست ندارم. دوست ندارم برسم به روزی که متولد شده بودم. چرا گذاشتید من به دنیا بیایم؟ من که نمیخواستم. من که دست و پا میزدم، نفسنفس میزدم که به دنیا نیایم، چرا مرا به زور بدنیا آوردید؟ چرا یادتان رفت از آن روز، که من همیشه رنگ صورتتان را سفید میکنم؟ از همان اولین لحظه که همه با رنگهای پریده بیرون اتاق عمل منتظر بودید صدای گریهام را بشنوید. خوب صدای گریهام را شنیدهاید؟ مامان، بابا، خوب صدای گریهام را شنیدهاید؟ احسان، خوب صدای گریهام را شنیدی؟ وسط خیابان، بین ماشینها، چرخ میخوردم و نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. چیزها یادم میآمد. مامان، یادت هست همیشه صدایم میزدی دخترم؟ مامان، من نامههای دخترخالهام را پیدا کردم، یادتان مانده چی کار کردید با ما؟ بابا، من آلبوم عکسام را پیدا کردم، عکس تو هم بود، من را بغل کرده بودی، من بچه بودم، من تکیه داده بودم به شانهات، آرام بودم. بابا، یادت مانده روزی که من دانشگاه قبول شدم، با من چی کار کردی؟ چرا گذاشتید من زنده بمانم، من که نمیخواستم، من که دست و پا میزدم نگذارم، چرا من را نگه داشتید؟ با من چی کار کردید؟ من باور داشتم، من اعتقاد داشتم، من هدف داشتم، ما داشتیم زندگی میکردیم، یادتان هست داشتیم زندگی میکردیم؟ با زندگی ما چی کار کردند؟ چی کار کردید؟ سدریک، یادت هست همه چیز را یک نمایش بزرگ میکردی و من و تو میشدیم نقش اول نمایش و زندگی میکردیم و زجر میکشیدم و تو همیشه آماده بودی داستانهای بعدی را بنویسی، سدریک، کم صدای گریهام را شنیدی؟ کم من را خرد کردی؟ کم من را جلوی خودت به زانو انداختی؟ سدریک، یک کیف پر از نوشتههای تو هست، پر از نقاشیها تو، عکسهای تو، هدیههای تو، سدریک کیف را هفتهی پیش باز کردم و لرزیدم و چقدر همه چیز تازه بود، انگار زمان نگذشته بود، انگار هیچ چیزی نگذشته بود. حالا از جنازهام چی میخواهی؟ چی مانده که میخواهی ویراناش کنی؟ امید، میدانستی من توی زندگیام یک امید دیگر هم داشتم؟ نمیدانستی، نه؟ میدانی امشب دستخطاش را نگاه میکردم و چقدر دلم میخواست میتوانستم، قدرتاش را داشتم گریه میکردم، قدرتاش را داشتم داد میزدم. من از فرورین متنفرم. ما خوشبخت بودیم. ما زندگی داشتیم، من امیر امید سدریک زندگی داشتیم. ما همه چیز داشتیم. چرا ما را زیر آب و باد و توفان دفن کردید؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ مگر ما چی خواستیم از شما؟ از تمام شماها؟ مگر چی میخواستیم از کل زندگی که ما را زیر تمام گذشته دفن کردید؟ آینده را از ما گرفتید. زمان حال را از ما گرفتید. اجازهی حرف زدن را از ما گرفتید. مامان بابای سدریک، یادتان هست ساعت سه صبح زنگ زدید هر چی از دهنتان درآمد به من گفتید؟ مامان امید، یادت هست؟ یک ربع داشتی من را نفرین میکردی و من گوشی را نگه داشته بودم و هیچی نمیگفتم و فقط سوال توی دلم بود که چرا؟ آخر چرا؟ سدریک، من که زندگی را فراموش کرده بودم، چرا من را برگرداندی؟ من که از بغل این پسر به بغل آن یکی میرفتم، هیچی برایم مهم نبود، هیچی نبود، چرا دستم را گرفتی من را کشیدی بیرون؟ چرا من را کشیدی بیرون، هلام دادی این وسط، ولم کردی، رفتی؟ سدریک، امروز داشتم فکر میکردم اگر نرفته بودم سربازی، شاید تو ازدواج نمیکردی. یادت هست موهایم را زده بودم، برایم کلاه خریده بودی، آمدی لبهایم را بوسیدی از هم خداحافظی کردیم؟ میدانم که یادت هست. میدانم. احسان، چه فرقی میکند؟ چه فرقی میکند برای چی گریه میکنم؟ چه اهمیتی دارد؟ وقتی دیگر همه چیز سایههای ممتد گذشته است، دیگر چه فرقی میکند؟ میدانی احسان، کاش هیچ وقت سال نو نمیشد
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
اما همیشگی تویی
ReplyDeleteستاره دنباله دار
رامتین تو بیشتر مواقع منو برمیگردونی به گذشته هام.
ReplyDeleteمیتونی به من بگی من چطور ابنقدر فراموشکارم؟
وحشتناک نیست این همه شبیه بودن انسانهایی مثل ما؟
و وحشتناک و حال بهم زن نیستن آدمهایی مثل من؟
رامتین تو منو به اشک میکشونی خیلی وقتها.
چه تلخه,خیلی تلخه رامتین.
راستی تولدت مبارک, مبارک.
ReplyDeleteمن این پست رو بارها خواهم خواند.
ReplyDeleteدوباره...
میترسم!
میترسم برم سر کارت پستال ها, سر فیلم ها , عکسها
نامه ها...
میترسم خفه شم , آخه وقت اونها نفسم میگیره, میترسم بند بیاد
واقعا نفسم میگیره, میگیره, نفس گیره
رامتین تو باید شجاع باشی!
بازم اینو میخونم...
Ramtin...gerye kardam bishoor...
ReplyDeleteyade kheili chiza oftadam..
...
ول کن گذشته رو پسر
ReplyDeleteبذار گذشته نابود شه
نگو اون منو ول نمی کنه
تقصیر از گذشته نیست
تمام بدبختی ها از آینده است
حالا راحت شو
کمی آینده رو تکون بده
راحت شو پسر
سلام
ReplyDeleteمهردادهستم. من هم بلاگر شدم. خوشحال میشم لینک کنی. "همزاد عشق"
www.hamzaad.blogfa.com
منم آخر هر سال میرم سراغ نوشته ها،برگه و سررسیدهای سالی که گذشته.اونها رو میخونم.از به یادآوری خاطره های اون موقع خنده سرمیدم.گریه میکنم.آدمی با خاطراتش زنده هست.ولی من بهار رو دوست دارم.سال نو مبارک
ReplyDeletewww.eshaareh1.bloghaa.com
از درهم گويي تهش معلومه خودتم گريت گرفته. اين جور چيزا رو نبايد تقسيم كرد كه فوقش گريه كنن به حال خودشون بايد پاكش كرد فكر كرد مي شد يه همچين چيزي ام نوشت. مي دوني چي مي گم. خيلي چيزا رو كه مي گي لوث مي شن. سر يكي از همين درد و دل كردنا سروش ،فرشته من شد سروش ،فقط يه پسر ساده... بعد خلاصه شد توي جلوي فلاني اسمشو نيارين. بعد توي دفتر خاطراتم خاك خورد. الان اون قدر برام مرده كه بتونم هر وقت ديدمش باهاش دست بدم
ReplyDelete