امیدرضا، اگر میشد برگشت به آن روز دم غروب که جلوی کتابفروشی امام ایستاده بودی و من از تاکسی پیاده شدم و خیابان را دویدم تا برای اولین بار از نزدیک همزاد خودم را ببینم، دست میانداختم دور گردنات و میگفتم: دنیا را ببین امیدرضا. دنیا را ببین. حالا ولی خیلی دیر شده است، حالا من و تو اگر حرف هم نزنیم منظور هم را میفهمیم، حالا خیلی چیزی لازم نیست، تو میدانی من چقدر ویرانام و این اصلن خوب نیست، من نمیتوانم جلوی تو ماسک بزنم، این اصلن خوب نیست. میتوانیم یک کم قدم بزنیم و باهم باشیم و سرتکان بدهیم به هم و منظور هم را که خوب، خوب میدانیم و بعد هر کدام برگردیم به غار تنهایی خودمان. گیرم حالا غار تنهایی تو حبیب و لیلی دارد که سر یک برگ کاهو از سر و کول هم بالا میروند و تو بیاف داری و من مثل همیشه دارم ادا در میآورم برای همه چیز و روی دگمهی اتوماتیک همه چیز انگار در یک خواب رد میشود و غار تنهایی من هجده تا دیویدی سریال فرندز دارد و
توی تلفن گفتی اگر اینقدر اذیتت نمیکرد نمینوشتی و گفتی یک ساعت طول کشیده تا همین یک خط و نیم را بنویسی. داشتی مینوشتی و حرف زدیم و امروز بعدازظهر، توی هوای خسته و خیس شهر، به دیدن هم میرویم. دوباره من یک عالمه حرف میزنم که نگویم چقدر نگرانات هستم. نگویم چقدر دوستات دارم. که آخر لعنتی، مگه من چند تا امید توی زندگیام دارم که
یادت هست؟ آن روز که آن اساماس را فرستادی و من نگهبان بودم و گفتم به درک و رفتم بیرون و زنگ زدم به زمین و زمان که امیدرضا چقدر ترسناک شده و احسان مثل همیشه همه چیز را ساده میگرفت و گفت که بابا تو آنور ایران نمیدانی حال این پسر چقدر خوب است. خندههایش را که نمیبینی. نه. من خندههای تو را نمیبینم. من آن روح نگرانی را میبینم که پشت سر خندههایت مانده است. میدانم که دروغ نمیگفتی. میدانستم که دروغی در کار نیست. آخر تو که اینقدر شبیه به من هستی توی کارهایت و خودت حواسات نیست ... همانشب بود به همزاد گفتم چقدر میترسم و گریهام گرفته بود و تا دو روز قلبام هشدار میداد و نمیتوانستم بیاستم و سرگیجه داشتم و
پستات را که خواندم، اول فکر کردم اگر دوست پسرت بخواهد اذیتات کند، هر جای دنیا هم که باشد، میروم و آن روی رامتینام را نشاناش میدهم، طوری که اثرش تا آخر عمر روی صورتاش بماند. گور پدر همه چیز. ولی میدانم مسئله اذیت کردن یا مسئلهی او نیست. میدانم مسئله هیچکدام از اینها نیست. مسئله مرگ است که چقدر دوستداشتنی است. مسئله تصویر سایههای قدیمی اوست که چقدر دوستداشتنی است. مسئله تو هستی و خودت
و خودت
و این خود چقدر چیز مزخرفی است امیدرضا. من که همان اولین بار که شما دوتا را کنار هم دیدم، با خودم گفتم: اوهوووم. و سربرگردانم خودم را به خریت محض زدم تا چند ماه بعد که رسما اعلام کنید که اوهوووم. من که میدانم دستهای این پسر تنها جاییست که تو آرام هستی، تنها جاییست که سعی میکنی به کارهایت برسی. تنها جایی که میتوانی مشقت سخت تصمیمگرفتن را تحمل کنی ولی
خودت و خودت. میدانی امیدرضا، این چند روز که باهم راه میرفتیم و حرفهایت را میشنیدم، یاد خودم افتادم توی ماههای قبل از سربازی. حالا تو داری فرم پر میکنی. حالا تو میروی و من میمانم و زمان ... چقدر مزخرف است زندگی مدرن امروزی که همهاش باید طبق یک فرم مشخص یک سری کارهای مشخص بکنی ولی
ولی برای تو بهشت است سربازی. این را میدانم چون برای خودم خیلی خوب بود. شاید اگر رهام آنقدر صحبت نکرده بود با من، لج میکردم و سربازی نمیرفتم و معافی میگرفتم ولی، ولی رهام چقدر خوب گفت که رامتین تو بدون ترمز با حداکثر سرعت توی سراشیبی یک تپه داری میرانی به سمت جایی که هیچکسی نمیداند چیست، یک چیزی لازم داری تا متوقفات کند. و من متوقف شدم هفده ماه تا نگاه کنم زندگی چه شکلی است و چقدر دورم از همه چیز و چقدر
تو آنچنان آرام شدی که لازم هست یک جرقه آتشات بزند که یادت بیاید چقدر همه چیزهای ممکن دیگر وجود دارد که زندگی هست که امکان هست که حرکت هست که
میدانی امیدرضا، آنباری که چهل ساعت تب داشتم و میلرزیدم در جنوب و فکر میکردم باید احسان را قبول کنم یا نه و همهاش کابوس میدیدم که دارم با دستهای خودم سدریک را میکشم و بعدها فقط به بیاف تو بود که گفتم بیمار نبودم، همهاش عصبی بود، همان حس تو را داشتم. همان حس که وادارت میکند به نوشتن. و تو چقدر عادت داری همه چیز را مبهم و گنگ بنویسی و
همهی اینها را نوشتم، فقط بگویم چقدر
چقدر
چقدر زیاد
دلم برایت تنگ
نوشتم بگویم چقدر هنوز زیاد دیوانهات هستم. چقدر هنوز اینچنین تو را تحسین میکنم، در هر حرکت کوچکات
دلم برایت تنگ شده
حتا وقتهایی که کنارت راه میروم
با احترام و عشق
رامتین
توی تلفن گفتی اگر اینقدر اذیتت نمیکرد نمینوشتی و گفتی یک ساعت طول کشیده تا همین یک خط و نیم را بنویسی. داشتی مینوشتی و حرف زدیم و امروز بعدازظهر، توی هوای خسته و خیس شهر، به دیدن هم میرویم. دوباره من یک عالمه حرف میزنم که نگویم چقدر نگرانات هستم. نگویم چقدر دوستات دارم. که آخر لعنتی، مگه من چند تا امید توی زندگیام دارم که
یادت هست؟ آن روز که آن اساماس را فرستادی و من نگهبان بودم و گفتم به درک و رفتم بیرون و زنگ زدم به زمین و زمان که امیدرضا چقدر ترسناک شده و احسان مثل همیشه همه چیز را ساده میگرفت و گفت که بابا تو آنور ایران نمیدانی حال این پسر چقدر خوب است. خندههایش را که نمیبینی. نه. من خندههای تو را نمیبینم. من آن روح نگرانی را میبینم که پشت سر خندههایت مانده است. میدانم که دروغ نمیگفتی. میدانستم که دروغی در کار نیست. آخر تو که اینقدر شبیه به من هستی توی کارهایت و خودت حواسات نیست ... همانشب بود به همزاد گفتم چقدر میترسم و گریهام گرفته بود و تا دو روز قلبام هشدار میداد و نمیتوانستم بیاستم و سرگیجه داشتم و
پستات را که خواندم، اول فکر کردم اگر دوست پسرت بخواهد اذیتات کند، هر جای دنیا هم که باشد، میروم و آن روی رامتینام را نشاناش میدهم، طوری که اثرش تا آخر عمر روی صورتاش بماند. گور پدر همه چیز. ولی میدانم مسئله اذیت کردن یا مسئلهی او نیست. میدانم مسئله هیچکدام از اینها نیست. مسئله مرگ است که چقدر دوستداشتنی است. مسئله تصویر سایههای قدیمی اوست که چقدر دوستداشتنی است. مسئله تو هستی و خودت
و خودت
و این خود چقدر چیز مزخرفی است امیدرضا. من که همان اولین بار که شما دوتا را کنار هم دیدم، با خودم گفتم: اوهوووم. و سربرگردانم خودم را به خریت محض زدم تا چند ماه بعد که رسما اعلام کنید که اوهوووم. من که میدانم دستهای این پسر تنها جاییست که تو آرام هستی، تنها جاییست که سعی میکنی به کارهایت برسی. تنها جایی که میتوانی مشقت سخت تصمیمگرفتن را تحمل کنی ولی
خودت و خودت. میدانی امیدرضا، این چند روز که باهم راه میرفتیم و حرفهایت را میشنیدم، یاد خودم افتادم توی ماههای قبل از سربازی. حالا تو داری فرم پر میکنی. حالا تو میروی و من میمانم و زمان ... چقدر مزخرف است زندگی مدرن امروزی که همهاش باید طبق یک فرم مشخص یک سری کارهای مشخص بکنی ولی
ولی برای تو بهشت است سربازی. این را میدانم چون برای خودم خیلی خوب بود. شاید اگر رهام آنقدر صحبت نکرده بود با من، لج میکردم و سربازی نمیرفتم و معافی میگرفتم ولی، ولی رهام چقدر خوب گفت که رامتین تو بدون ترمز با حداکثر سرعت توی سراشیبی یک تپه داری میرانی به سمت جایی که هیچکسی نمیداند چیست، یک چیزی لازم داری تا متوقفات کند. و من متوقف شدم هفده ماه تا نگاه کنم زندگی چه شکلی است و چقدر دورم از همه چیز و چقدر
تو آنچنان آرام شدی که لازم هست یک جرقه آتشات بزند که یادت بیاید چقدر همه چیزهای ممکن دیگر وجود دارد که زندگی هست که امکان هست که حرکت هست که
میدانی امیدرضا، آنباری که چهل ساعت تب داشتم و میلرزیدم در جنوب و فکر میکردم باید احسان را قبول کنم یا نه و همهاش کابوس میدیدم که دارم با دستهای خودم سدریک را میکشم و بعدها فقط به بیاف تو بود که گفتم بیمار نبودم، همهاش عصبی بود، همان حس تو را داشتم. همان حس که وادارت میکند به نوشتن. و تو چقدر عادت داری همه چیز را مبهم و گنگ بنویسی و
همهی اینها را نوشتم، فقط بگویم چقدر
چقدر
چقدر زیاد
دلم برایت تنگ
نوشتم بگویم چقدر هنوز زیاد دیوانهات هستم. چقدر هنوز اینچنین تو را تحسین میکنم، در هر حرکت کوچکات
دلم برایت تنگ شده
حتا وقتهایی که کنارت راه میروم
با احترام و عشق
رامتین
مینویسم، من که عمری با خیالت زیستم،گاهی از من یاد کن اکنون که دیگر نیستم
ReplyDeletewww.eshaareh.blogspot.com
داشتم پستو میخوندم، زنگ زدی؛ قرار گذاشتیم برای ساعت پنج.. که حرف بزنیم
ReplyDelete.
ساقی یه وقتی میگفت منو تو شبیهیم، من نمی فهمیدم چرا. حتی ما رو اشتباه گرفت یه بار
.
نگران نباش
تو که میدانی دستهای این پسر تنها جاییست که من آرام هستم، تنها جاییست که سعی میکنم به
کارهایم برسم
.
به خاطر مهربونیت ممنون
بوس
...
بچه گرگ سفید
http://marzeno1.blogspot.com/
ReplyDeleteیه سر بزنید
http://marzeno1.blogspot.com/
ReplyDeleteیه سر بزنید
عالی بود
ReplyDeleteراستی یه سوال
اون عکسی که پایین گذاشتین که دو پسره هستند که یکی دستشو برده پشت سر اون یکی خب
میخواستم ببینم این صحنه ای از یه فیلمه؟ اگه آره که اسمشو میگین که تهیه اش کنم؟ ممنون میشم ازت