زمان حال: از خواب میپرم. کابوس میدیدم یک حیوان خانگی عجیب دارم. چیزی شبیه به بچه تمساح. وحشی بود، ولی حرف میزد، بهش گوشت دادم و استخوانهایش را پرت کرد یک طرف و دعوایش کردم. داشت میرفت توی دستشویی دستهایش را بشورد که از خواب پریدم. شب نزدیک یک صبح فاروق اساماس زده بود، از خواب بیدارم کرده بود، گفته بود: سلام میو خان. من هیچ وقت نمیفهمم منظور اساماسهای عجیبغریب فاروق را. هیچ وقت هم جواب نمیدهم. میگران داشتم. پا شدم باز هم آب سرد خوردم... زمان آینده: حتا وقتهایی که کنارت راه میروم هم دلام برایت تنگ میشود. قد بلند و مغرور راه میروی و بلندبلند حرف میزنی. توی مترو کلی در مورد پسرها وراجی میکنیم. تو عکس هم میگیری ازشان. نمیفهمند. دوربین تو چرخش صد و هشتاد درجهیی دارد و فکر میکردند داریم از خودمان عکس میگیریم. وقتهایی که تو جدی هستی و عکس میگیری من از امپیتری پلیرام آهنگ گوش میکنم. داشتم یکی از همین پاپهایی که دوست دارم و انگلیسی است و ساده هست را گوش میکردم. تو وقتی جدی هستی خیلی وحشتناک خوشگل میشوی. من همین جوریاش همهاش با تو هستم و هی همه کار میکنیم با هم و باز دلم تنگ میشود، فکر کن جدی هم شده باشی، تو رو خدا، داشتم میمردم توی مترو. زودتر برسیم خانه. زودتر برسیم خانه. من دلم میخواهد یک بار دیگر سر تا پایت را لیس بزنم... زمان گذشته: غروب زیباست. پنجشنبهی تعطیل با امیدرضا آمدهایم پارک ملت کلاغها را تماشا کنیم. موقع غروب یک جور مناسک خاص دارند. یک عالمه کلاغ جمع میشوند، نصفشان توی ارتفاع خیلی بالا دورهم چرخ میخورند و غارغار میکنند، نصف دیگر در سکوت روی نوک نوک بلندترین درختها مینشینند و هیچی نمیگویند. مغرور جلوشان را نگاه میکنند. توی غروب، وقتی همه چیز پر از رنگهای نارنجی و قرمز و زرد است، یک جور جلوهی خاص دارد. قبل از پایان مناسک کلاغها را ترک میکنیم. امیدرضا هم مثل من دوست ندارد چیزها به آخرشان برسند و تمام شوند. بعد از تمام شدن مناسک کلاغها هر کدام میرفتند خانهشان بخوابند. من فکر میکنم کلاغها هر شب فکر میکنند میمیرند و زندگی فقط یک روز است و صبح که بیدار میشوند تازه تولد یافتهاند و همه چیز را از نو شروع میکنند. من فکر میکنم تمام کلاغها بودایی هستند
زمان حال: باید به ناشرم زنگ بزنم. یک لیست از کارهای عقبمانده دارم. یک عالمه کار کامپیوتری دارم. متوقف شدهام. برای تو اساماس میزنم: فکر میکنم هیچوقت هیچی درست نمیشود و هر کاری که میکنم بیارزشه.توی چت به ساقی میگویم: میترسم از همه چیز. خیلی میترسم. چهل و هشت ساعت نمیتوانستم تکان بخورم. نمیتوانستم بنویسم. نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. همهاش فقط سریال «فرندز» نگاه میکردم و هی به خودم میگفتم بخند، بخند، بخند. دیشب تا صبح فقط کابوس میدیدم. هی از خواب میپریدم و تو کنارم بودی و نگاهم میکردی و هیچی نمیگفتی و میگفتم من بروم آب بخورم. میگرن داشتم. میگرن داشته باشم باید آب زیاد بخورم. توی خیالی هیچی نمیگفتی و سر تکان میدادی و رختخواب را گرم نگه میداشتی تا من برگردم... زمان گذشته: وبلاگ ماهی را فیلتر کردن. دلم سوخت. خواهرزادههایم را بردم کتابفروشی. یک پاکت پر از کتاب خریدند. یک کتاب از میشائیل انده هم بود کش رفتم خودم دارم میخوانم. توی راه، توی ترافیک اعصاب خردکن، داشتند با هم دعوا میکردند. توی کتابفروشی با هم جروبحث داشتند. توی تاکسی برگشت با هم دعوا میکردند. توی خانه داشتند با هم دعوا میکردند. بعدازظهر مسابقهی جیغ زدن و گریه گذاشتند. بعدن به مامانم میگفتم این روند طبیعی است. تمام خواهربرادرها با هم دعوا میکنند. گفتم مگر چیز دیگری هم ممکن است؟ خواهربرادر باید توی سر و کلهی هم بزنند. مامانم قبول ندارد. در هر صورت فرقی نمیکند، بعد از بیست و چهار سال و خوردهیی، هنوز دادشم من را به خاطر بهدنیا آمدنم نبخشیده. چه فرقی میکند فوقلیسانس داشته باشد و من لیسانس؟ هنوز توی سر و کلهی هم میزنیم و چشم دیدن هم را نداریم. زندگی خانوادگی مگر همین نیست؟ زمان آینده: تو که خواب هستی بیدار میمانم. چشم میدوزم به نفسهایت. رگها را روی بدنات دنبال میکنم. آرام، هر نقطهیی که زشتتر بود را میبوسم. تمام جاهای خوشگل را حسابی لیس زدم وقتی بیدار بودی. جای زشت کم داری. جای خوشگل زیاد داری. فکر میکنم الان دورتادور بدنات پر شده از بوسهای من. توی بغلی از بوسهای من خوابات برده. خوشم میآید تو را صاحاب باشم. خوشم میآید که تو کنارم هستی. خوشم میآید بهم میگویی این کار را بکن و این کار را نکن. تو خیلی محشری. توی همه چیز محشری. حرفهایت، زندگیات، حضور داشتنات، نفس کشیدنات. نفس کشیدنات را توی سینههای سفید و آرامات دنبال میکنم. اگر بیدار بودی سرم را میآوردی بالای سینهات و اشاره میکردی اینجا را ببوس. و خودت چشمهایت را میبستی و میگذاشتی خطوط حرکت لبهایم را حدس بزنی. لبهای گوشتی پر از خون دارم. لبهایم بعضیوقتها کبود کبود هستند، مال وقتهایی که هوس میکنی یک نقطهی خاص را هی مک بزنی. تو همهاش هوس میکنی. صبح جاهای کبود هم را چک میکنیم. جاهای کبود هر کسی بیشتر بود، فردا شب باید جبران کند. خواب هستی، من هم باید بخوابم، سرم را میگذارم گوشهی سینهات، بین بازو و سینه، خودت را جمع و جور میکنی و جا میدهی بهم. توی خواب هم با هم مچ هستیم. چشمهایم را میبندم. میخوابم. میخوابم
توضیح: پژمان گفته عکس میگذاری باید لینک بدهی بهم. خوب، عکس پست قبلی مال پژمان بود. این عکس مال زمان وبلاگ پژمان است که الان روی نت پنهان است. این هم لینک. میو
همينطور که دارم رانندگی میکنم، توی آينه متوجه ماشينی در پشت سرم میشوم. راهنمای چپ ماشين چشمک میزند و ماشين انگار از فرط عجله میخواهد پرواز کند. راننده دنبال فرصتی است که از من جلو بزند، درست مثل باز شکاری که در کمين لحظه مناسب برای شکار گنجشک باشد.
ReplyDeleteهمسرم «ورا» میگويد: «هر پنجاه دقيقه يک نفر در جادههای فرانسه کشته میشود. اين ديوانهها را که دارند دوروبر ما میگردند ببين! اينها همان آدمهايی هستند که وقتی کسی درست جلوی چشمشان در خيابان کيف پيرزنی را میزند، خوب بلدند محافظهکار باشند، ولی وقتی پشت فرمان مینشينند ترس يادشان میرود».
چه بگويم؟ شايد بايد بگويم: مردی که پشت موتورسيکلت قوز کرده، فقط میتواند هوش و حواسش را روی اين لحظه پرواز متمرکز کند. او خود را به برشی از زمان آويخته که هم از گذشته و هم از آينده جداست. او از چنگ استمرار زمان گريخته. بيرون زمان مانده. به عبارت ديگر در حالت جذبه قرار گرفته. در چنان وضعی او ديگر چيزی درباره سن خود، همسرش، بچه هايش و نگرانیهايش نمیداند و در نتيجه ترسی هم ندارد. چرا که ترس ريشه در آينده دارد و کسی که از آينده رها است، لازم نيست از چيزی بترسد
از "آهستگی" میلان کوندرا
آینده ندارم
ReplyDeleteاز خودم
منم رقص کلاغ ها در آسمون،هنگام غروب رو دیدم وای که چه زیبا هست. ولی مراقب باش وقتی غروب روی درخت ها هستن و غار غار میکنن زیاد زیرر اون درخت نپلکی آخه یه دفعه دیدی یه چیز داغ از اون بالا...شلپ
ReplyDeletewww.eshaareh.blogspot.com