Saturday, May 24, 2008

توت فرنگی های وحشی


توی خیابان سُر می خورم. نمی شنوم. هر چه می گوید فقط لبخند می زنم. یک جایی که حواسم نبود، دیگر چیزی نمی گفت. آدم ها بهم تنه می زنند. من حواسم نبود. خیابان شلوغ بود. شب بود. یک جور نور خاص توی هوا بود. سرم درد داشت. نفسم تنگ بود. دلم می خواست یک گوشه می ایستادم. دلم می خواست صدایت می زدم. دلم می خواست گریه می کردم. چه فرقی می کرد؟ تو دور بودی. تو برای همیشه دور بودی. دو هزار و خورده یی کیلومتر تا آن ور، تا خانه، تا مشهد، تا آن خیابان و آن میدان و تو، در خانه ت ... چه فرقی می کند؟ دیگر چه اهمیتی دارد کجا باشم، یا چه اتفاقی بیافتد، یا ... وقتی تو نیستی ... توی خیابان چرخ می خورم. چیزی واقعی نیست. هیچ چیزی واقعی نیست. یک شبحم. آواره. گیج. منگ. بهم ریخته. بستنی می خریم. بستنی توی دستم واقعی است. وحشی بستنی را گاز می زنم تا واقعی شوم. واقعی نمی شوم، به دریا رسیده ایم. به موبایل پناه می برم. با بابا صحبت می کنم. با مامان. با برادرم. با خواهرزاده هایم. با خواهرم. با مجتبی صحبت می کنم. به محمود زنگ می زنم و حرف می زنیم و نمی گذارم قطع کند. حرف می زنم. دلم گریه می خواهد. تو نیستی. تو برای من دیگر نیستی. تو من را نمی خواهی. دیگر من را نمی خواهی. دیگر من را ... حالا ... سعید زنگ می زند. حرف می زنیم. دلم گرفته. به سعید می گویم دلم گرفته. باهام انگلیسی حرف می زند. یک جمله می گوید از جان اشتاین بک. من دلم بیشتر می گیره. خیابان خیلی شلوغه. من گیجم. یک دوست از کنارم رد می شود. می گوید کجایی؟ توی فضا؟ توی فضا شناورم. گیج می خورم. خسته ام. پسر بچه کوچولویی هستم که پناه برده به شعرهای یانیس ریتسوس. پناه برده به انزوای بی رنگ ماه، در آسمانی که ستاره ندارد، هیچ وقت ستاره ندارد. خسته ام. سرک می کشم به این سو و آن سو. مهدی در کوچه ی بن بست خودش، مغموم سر به بغل گرفته و روبه رویش را نگاه می کند. توی اینترنت ول می گردم. آریان به افتخارم جمعه می خواهد مهمانی بدهد، املت با سیر فراوان. دعوت کرده آدم ها را. گیج می زنم. هوا شرجی است یا من؟ دلم بستنی می خواهد. بستنی واقعی. بستنی سرد است. سرما را دوست دارم. تشنه ام. می نشینم روی تخت. گوجه سبز می خوریم و خیار. مست می شوم، با یک نسیم غریب که توی هوا ول می گردد و از طرف تو نیست. حالم خوب نیست. چراغ ها را خاموش می کنم. آقای دوست پیشانی ام را می بوسد. می گوید این قدر فکر نکن. می خوابد. من خوابم نمی برد. خودم را بغل می کنم و خیره می شوم به میان تاریکی. نه صدایی هست. نه حرکتی. هیچ چیزی واقعی نیست. دلم بستنی می خواهد. خیلی زیاد





برایم نوشتی

یکی بود

یکی نبود

یکی نبود

دیگه نیست





تیتر: نام یک فیلم محشر از اینگمار برگمن. خیلی دوستش دارم

4 comments:

  1. خنکای بوی خیار که بر جان ی تشنه می وزد...

    ReplyDelete
  2. Anonymous3:40 AM

    جمعه كه نشد.. كشيد به شنبه .چند نفر زنگ زدند و گفتند خبر نداشتيم و افتاد به شنبه. داشتم گوجه ها را رنده مي كردم و پوستش را كه مي ماند ليس مي زدم كه برق رفت. نشستيم به اعتراف بازي و بعد كه برق آمد توي تاريكي املت خورديم.. كاش اگر شماره اي چيزي داشتم زنگ مي زدم همان وقت واجراي زنده راه مي انداختم برايت:)اما خب :(( كوه ها با همند و تنهايند .....همچو ما آدمان و تنهايان...

    ReplyDelete
  3. Anonymous11:44 AM

    دو تا پست داری که کامنت نذاشته ام. اولی را خوانده بودم. با موبایل. کامنت نمیشد گذاشت. دوباره خواندم اش... این یکی را که خواندم... می خواهم بشینم وبلاگت را از اول بخوانم...

    ReplyDelete
  4. اینه دیگه . بقل سینا : میخوای بخواه نمیخوای بخواه

    ReplyDelete