در خواب گذشت. چشم هایم را باز کردم و اتوبوس پیچید. باز هم پیچید. توی گردابی از پیچ ها از زاگرس گذشتم. شب بود. بدنم درد داشت. چشم هایم درد داشت. چشم هایم هنوز خیس بود. خیس اشک هایی که نمی آمدند. نیامدند. خیس از مشهد بیرون آمدم. سی و شش ساعت قبل. تو نیامدی. سرم داد کشیدی. عصبی شدی. عصبی که چرا دارم می روم. چرا بی تو می روم ... تو با من قرار داشتی و کاری پیش آمده بود. تو جایی مانده بودی. تلفن همراه آنتن نداده بود. من اشتباه شنیدم. من رفتم. بی تو رفتم. بی طعم بوسه ی تو رفتم
من ... تهران خسته بود. صبح رسیدم تهران و یک ماراتن بدو بدو تا یازده و نیم شب که در خانه ی صورت هایی با لبخندهای بی پایان به رویم باز شد و بعد از یک روز خسته، که درد را توی روحم به این سو و آن سو می کشاندم، به بوسه های روی گونه ها رسید
...
اتوبوس پیچید. پیچید. خسته بودم. تابلوها نشان می دادند جنوب 135.جنوب 15. جنوب 5. جنوب 0. صبح بود. هوا لبریز از یک جور مه ی رقیق گرم. ولی خوب. ولی معمولی. شرجی آن قدر ها هم که می گویند چرت نیست. ساک لبریز از کتاب را کشاندم به تاکسی. کیف کاغذهای پرینت شده در دست.نگران که دژبانی چه خواهد گفت خیابان های صبح را خواب آلود نگاه کردم. نخل ها. شمشادهای غول پیکر. خودم را کشاندم به سمت در غولی که مرا در خود می خورد. پادگان فقط کاغذ را مهر کرد و برو. خودم را کشاندم به اتاقک تنهایی. دوست ها رو به رویم ایستادند. و لبخند. و بوس. و خسته بودم. خسته بودم
...
توی پادگان ساعت یخ می زند. ساعت ندارم. ساعت نمی بندم. از وقتی سرباز شدم دیگر ساعت نمی بندم. ساعت یعنی چی؟ دلم گرفته بود. طعم بوسه ی تو را می خواستم که روی لب هایم مانده باشد. صفحه ی همراه قاچاقی را داشتم که تو جواب نمی دهی. من چقدر خسته ام
خسته ام
خسته ام
...
تیتر: نام کتابی از جواد سعیدی پور - رضا ناظم - که خر شدم از انتشارات کاروان خریدم و ماه بود. یک کتاب توچولو که پر از مینیمال های کوتاهه. شب که رسیدم تهران پیش بچه ها. با چند نفر از جمله این و این و این تا یک صبح خواندیم و کیف کردیم
...
شما که نمی خواهید توی کافی نتی که تایپ نمی شه کرد
من عکس بگذارم؟ هووم
...
من ... تهران خسته بود. صبح رسیدم تهران و یک ماراتن بدو بدو تا یازده و نیم شب که در خانه ی صورت هایی با لبخندهای بی پایان به رویم باز شد و بعد از یک روز خسته، که درد را توی روحم به این سو و آن سو می کشاندم، به بوسه های روی گونه ها رسید
...
اتوبوس پیچید. پیچید. خسته بودم. تابلوها نشان می دادند جنوب 135.جنوب 15. جنوب 5. جنوب 0. صبح بود. هوا لبریز از یک جور مه ی رقیق گرم. ولی خوب. ولی معمولی. شرجی آن قدر ها هم که می گویند چرت نیست. ساک لبریز از کتاب را کشاندم به تاکسی. کیف کاغذهای پرینت شده در دست.نگران که دژبانی چه خواهد گفت خیابان های صبح را خواب آلود نگاه کردم. نخل ها. شمشادهای غول پیکر. خودم را کشاندم به سمت در غولی که مرا در خود می خورد. پادگان فقط کاغذ را مهر کرد و برو. خودم را کشاندم به اتاقک تنهایی. دوست ها رو به رویم ایستادند. و لبخند. و بوس. و خسته بودم. خسته بودم
...
توی پادگان ساعت یخ می زند. ساعت ندارم. ساعت نمی بندم. از وقتی سرباز شدم دیگر ساعت نمی بندم. ساعت یعنی چی؟ دلم گرفته بود. طعم بوسه ی تو را می خواستم که روی لب هایم مانده باشد. صفحه ی همراه قاچاقی را داشتم که تو جواب نمی دهی. من چقدر خسته ام
خسته ام
خسته ام
...
تیتر: نام کتابی از جواد سعیدی پور - رضا ناظم - که خر شدم از انتشارات کاروان خریدم و ماه بود. یک کتاب توچولو که پر از مینیمال های کوتاهه. شب که رسیدم تهران پیش بچه ها. با چند نفر از جمله این و این و این تا یک صبح خواندیم و کیف کردیم
...
شما که نمی خواهید توی کافی نتی که تایپ نمی شه کرد
من عکس بگذارم؟ هووم
...
سلام
ReplyDeleteunja ke hasti darya ham dare!?
ReplyDelete