پاکت کوچک را باز میکنم و پودر قهوهیی را توی لیوان میریزم. پودر در آب نیمگرم غرق میشود. خیره میمانم به محو شدن تدریجی تپهی کوچک قهوه و شیر و شکر. لیوان را هم میزنم. لیوان را توی مایکرویو گرم میکنم، سی ثانیه، با یک بار فشار دادن دگمه. صدای محو موسیقی انگلیسی از اتاق میآید. یک تکه نان سوخاری برشته برمیدارم. گاز میزنم. قهوه به دست بر میگردم به اتاق. عصر شده است. عصر بود. توی خیابان راهنمایی پیش میآمدی. از دور خیره شدم به تو. یادم رفت راه بروم. خیابان ایستاد که تو را نگاه کند. جلوتر آمدی. گردنبندات خوشگل بود. انگشتر تازهت را دوست داشتم. لبهایم را بوسیدی. لبهایت را بوسیدم. خندیدی. گفتی چرا ایستادی یک دفعه؟ گیج بودم. دستت را گرفتم – چقدر سردم بود، نمیدانستی چقدر سردم بود – و کشاندمت به اولین کوچه، میدانی که، چقدر از شلوغی متنفرم. راه رفتیم. حرفها بین لبهایم گم شده بودند. تمام جملهها صورتشان سرخ بود، هنوز طعم بوسهی تو را حس میکردم. روی اولین صندلی ممکن نشستیم. تلفنت زنگ زدم. تمام مدتی که حرف میزدی (و نفس راحتی کشیدی وقتی تمام کرد،) خیره بودم به نگاه چشمهایت. میخواستم جبران کنم. تمام این چند روز که دور بودی را جبران کنم. چشمهایت آرام بود. تپشهای قلبت از جایی مطمئن بلند میشد. آرام سربرگرداندی سمت من. در کوچه راه میرفتیم به سمت یک کوچهی خلوت. باز با تلفن حرف میزدی. من شلوغ بازی در میآوردم، انگشتت را گاز میگرفتم. نازت میکردم. یک دفعه به سرم زد و هی با گوشی ازت عکس گرفتم. ایستاده بودیم. دست کشیدم آرام به صورتت. به انگشتهایت. مکث کردی. آخرسر گفتی چرا اینقدر انرژی منفی بهم میدهی؟ نمیدانستی درونام چه دریای خستهی سیاهی دارد موج میخورد. روز مزخرفی بود. همهاش توی بیمارستان از این بخش به آن بخش ... دستت را ول کردم. نگاهم روی صورتت ماند. حرف زدیم. حیاط انستیتو خلوت بود. آمدم ببوسمت که آقایان از کلاس گریم آمدند بیرون. هر کی رد میشد بدجوری به من خیره میماند. دم گوشت پرسیدم که چرا؟ خندیدی که میخواهند بدانند من با کی میپرم. گفتم آها. آقای هویج آمد بیرون، مثل همیشه یک بمب اتم پر از سروصدا. غرق آرایش صورت. راه افتادیم توی احمدآباد. توی راهنمایی. تا لحظهیی که با بوسهیی بر لب به خانه بازگشتم. لیوان را برداشتم. قهوه را از توی پاکت کوچک خالی کردم توی لیوان. آب جوش ریختم. کافئین توی رگهایم بود. تو توی رگهایم بودی. آرام بودم. سرم درد میکرد. سی و شش ساعت بود خواب نداشتم. رفتم توی اتاق پذیرایی. آقای دکتر منتظر من بود. نشستیم به حرف زدن. قهوه را سر کشیدم. خواب منتظرم بود. تو، توی خواب منتظرم بود. چقدر خسته بود. چقدر زیاد
...
تیتر: یک کاست از حسین علیزاده که نامزد جایزهی گرمی هم شد، هیچ وقت گوشاش نکردم، موسیقی کلاسیک فارسی گوش نمیکنم، ولی ترکیب اسماش را خیلی دوست دارم
...
تیتر: یک کاست از حسین علیزاده که نامزد جایزهی گرمی هم شد، هیچ وقت گوشاش نکردم، موسیقی کلاسیک فارسی گوش نمیکنم، ولی ترکیب اسماش را خیلی دوست دارم
هوممممممممممممممم همسرشت گفته اینجا خیلی باحاله ولی فکر نمیکردم اینقدر قشنگ باشه .
ReplyDeleteباشی باش همیشه
رسيدم
ReplyDeleteديدم
خوشم آمد
.
.
.
:)