نه، خوب نیستم. رفتی سفر و حالام بد شد. صبح بیدار شدم و چشمهایم نمیدید و یک مسکن خوردم و دردی که تمام بدنام را پر کرده بود بغل کردم و غش کردم توی رختخواب. همهاش خواب میدیدم که دارم تنات را میبوسم و میسوختم. چشم باز کردم و پیش از ظهر بود و میتوانستم ببینم. تلفن میگفت کسی کارم دارد. توی خیابان به راه افتادم که بعد از ماهها بروم و کتابی را پس بگیرم و درد درون بدنام بود. درد آرامام نمیگذاشت. درد پرم کرده بود از یک افسوس، از یک آه، که تازه یادم آمد که توی این چند وقت فرصت نشده خوب توی بحر صورتت فرو بروم. فرصت نشده با آرامش تنات را غرق بوسه کنم. فرصت نشده دست بیاندازم میان آن دگمههای وسوسه کنندهی تیشرت بنفشات. وقت نشده بوی نفسات را حس کنم. خدایا ... درد یادم انداخت که چقدر ساده از میان همه چیز رد شدهام
رد شده بودم. آقای دوست کتاب قطور با خطوط ریز انگلیسی را پس آورده بود. کتاب را گذاشتم توی کیف همیشه آویزان از شانه. قدمزنان برگشتیم و چقدر عجله داشت و من چقدر ناآرام بودم با درد که توی بدنام بود. آمدم خانه. اتاق نیمه سرد بود. پناه بردم به آرامش یک پرتقال، تامسون. پناه بردم به مزهی گس یک موز. پناه بردم به موسیقی که تمام گوشهایم را پر کرد، سیروان. بعد از ماهها کتاب را کمی ورق زدم و خبری نبود، هنوز تمام مسئلههای فلسفی بین برگها گیر کرده بودند و دندان قروچه میکردند. چیزی مهم نبود. مسئلههای فلسفی من فرق میکرد. هر بار در بحر یک مسئلهی فلسفی تو غرق میشدم و خودت بودی که دست دراز میکردی بیرونام میکشیدی و لبخند میزدی. خندهات میگرفت که این جانور چیست گیرت افتاده. از لبخندت آرام میشدم و باز یک مسئلهی جدید خودش را نشان میداد
اول این بود که تن تو چگونه باید باشد؟ جواب را در پنج صفحه به خلاصه بنویسید. پنج نمره. در سوال گیج شدم و تا صبح فکر کردم و جواب نوشتم و صبح که بیدار شدم کنار تخت پر بود از کاغذهای مچاله و یک بوی منگ از تن تو که توی هوا هنوز باقی بود. دوم سست شدن از نفس تو، از صدای تو، از نگاه تو. اتاق زیر کاغذهای مچاله غرق شد و من جوابی نداشتم. سوال سوم توی یک پارک یک جای خیلی دور بود. که نشسته بودیم و دست انداخته بودم دور شانهات و آرام گوش میکردم به حرفهای پسره – و چقدر سرش داد کشیدم که تنبل است – و تو آرام نگاهمان میکردی و انگشتهایم جایی مقدس، جایی زیر شانه را، زیر گودی بغل را آرام نوازش میکرد که سوال سوم شروع شد: چیزی بود در باب قلقلک ... و تو خندیدی و دستام را پس زدی و گفتی: باز هم مسئلههای فلسفی؟ خندیدم که آره
...
نه، خوب نیستم. تلفنت خاموش است. صدایت را نشنیدهام امروز. دلم گرفته. حوصلهم سر رفته. حال هیچی را ندارم. زنگ زدم باز. زنگ زدم و باز خاموش بود. دلم گرفت. باز ذهنم پر شده از مسئلههای فلسفی. باز درد دارد توی سرم موج میگیرد. باز درد دارد تنام را سست میکند. باز دوباره یک همآغوشی اجباری با درد ... کجایی؟ هی پسره کجایی؟
...
وبلاگ برای دوست داشتن
http://human-phobia.blogspot.com
نسخهی اینترنتی «شاهد بازی» کتاب تحقیق دکتر سیروس شمیسا، در باب همجنسگرایی در ادب و عرفان ایران را از اینجا دریافت کنید
http://blog.malakut.org/Sirous-Shamisa-Shahed-bazi.pdf
رد شده بودم. آقای دوست کتاب قطور با خطوط ریز انگلیسی را پس آورده بود. کتاب را گذاشتم توی کیف همیشه آویزان از شانه. قدمزنان برگشتیم و چقدر عجله داشت و من چقدر ناآرام بودم با درد که توی بدنام بود. آمدم خانه. اتاق نیمه سرد بود. پناه بردم به آرامش یک پرتقال، تامسون. پناه بردم به مزهی گس یک موز. پناه بردم به موسیقی که تمام گوشهایم را پر کرد، سیروان. بعد از ماهها کتاب را کمی ورق زدم و خبری نبود، هنوز تمام مسئلههای فلسفی بین برگها گیر کرده بودند و دندان قروچه میکردند. چیزی مهم نبود. مسئلههای فلسفی من فرق میکرد. هر بار در بحر یک مسئلهی فلسفی تو غرق میشدم و خودت بودی که دست دراز میکردی بیرونام میکشیدی و لبخند میزدی. خندهات میگرفت که این جانور چیست گیرت افتاده. از لبخندت آرام میشدم و باز یک مسئلهی جدید خودش را نشان میداد
اول این بود که تن تو چگونه باید باشد؟ جواب را در پنج صفحه به خلاصه بنویسید. پنج نمره. در سوال گیج شدم و تا صبح فکر کردم و جواب نوشتم و صبح که بیدار شدم کنار تخت پر بود از کاغذهای مچاله و یک بوی منگ از تن تو که توی هوا هنوز باقی بود. دوم سست شدن از نفس تو، از صدای تو، از نگاه تو. اتاق زیر کاغذهای مچاله غرق شد و من جوابی نداشتم. سوال سوم توی یک پارک یک جای خیلی دور بود. که نشسته بودیم و دست انداخته بودم دور شانهات و آرام گوش میکردم به حرفهای پسره – و چقدر سرش داد کشیدم که تنبل است – و تو آرام نگاهمان میکردی و انگشتهایم جایی مقدس، جایی زیر شانه را، زیر گودی بغل را آرام نوازش میکرد که سوال سوم شروع شد: چیزی بود در باب قلقلک ... و تو خندیدی و دستام را پس زدی و گفتی: باز هم مسئلههای فلسفی؟ خندیدم که آره
...
نه، خوب نیستم. تلفنت خاموش است. صدایت را نشنیدهام امروز. دلم گرفته. حوصلهم سر رفته. حال هیچی را ندارم. زنگ زدم باز. زنگ زدم و باز خاموش بود. دلم گرفت. باز ذهنم پر شده از مسئلههای فلسفی. باز درد دارد توی سرم موج میگیرد. باز درد دارد تنام را سست میکند. باز دوباره یک همآغوشی اجباری با درد ... کجایی؟ هی پسره کجایی؟
...
وبلاگ برای دوست داشتن
http://human-phobia.blogspot.com
نسخهی اینترنتی «شاهد بازی» کتاب تحقیق دکتر سیروس شمیسا، در باب همجنسگرایی در ادب و عرفان ایران را از اینجا دریافت کنید
http://blog.malakut.org/Sirous-Shamisa-Shahed-bazi.pdf
Kurumuş bir çiçek buldum mektupların arasında
ReplyDeleteگل پژمرده ای را در میان نامه هایت پیدا کردم
Bir tek onu saklıyorum onu da çok görme bana
فقط اونو نگهداشتم ، آنرا هم به من زیاد نبین