خواب میبینم
خواب میبینم که آزادم
خواب میبینم که به روی ماسههای خیس
طرح پیکر بیسایهای را نقش میبندم
خواب میبینم که زنجیری به پایم نیست، میخندم
خواب میبینم که چون ابرم، به هر کاشانه میبارم
خواب میبینم که چون بادم، به هر دهلیز میگردم
خواب. نصرت رحمانی
انگار یک جور ابر تاریک تمام لحظههایم را پر کرده باشد. انگار یک روح شده باشم، بدون جسم، بدون حس، بدون باور، بدون اعتقاد، بدون حرکت، بدون زمان، بدون مکان، بدون ... چهار روز است برگشتهام خانه. چهار روز است تلخم. امروز که سریال «فرندز» را گذاشتم و یک کم خندیدم، مامان گفت بالاخره خندهات را هم دیدیم. روز دوم آن چنان دعوایی توی خانه راه انداختم که هنوز کسی جرات ندارد سراغام بیاید. مهمانی فردایش را لغو کردند تا این حیوان یک کم آرام شود. آرام نمیشوم. هر شب مسکن میخورم که بخوابم. هر شب سردرد دارم. سردردی که هشت روز است توی بدنم هست و خوب نمیشود. خوب چرا بشود؟ وقتی این قدر سردم. فقط یک بار بیرون رفتم. آنهم امید قلاده انداخته بود گردنم تکه پاره نکنم کسی را. روزم چهار قسمت است: خوابم. هدفون بر گوش دارم چیزی میخوانم. هدفون برگوش با کامپیوتر کار میکنم. موقع غذا خوردن بدون هدفون دیده میشوم. حوصله ندارم. به زور رفتم کافیشاپ نشستم و هاتچاکلت داغ تند را سر کشیدم و فرار کردم. توی راه از خلوتترین مسیر آمدم و لین مرلین گوش کردم تمام راه را و چقدر خوب بود، دستم توی هوا میرقصید و راه میرفتم و چشمهایم فقط حواسشان بود به چیزی نخورم. خواب. چهار روز است با تلفن همراهام حرف نزدهام. چهار روز است جوابهای آره نه میدهم به همه چیز. چهار روز است ایمیلام را که باز کنم، خبری نیست. چهار روز است دورم. دلم میخواست نبودم. دلم میخواست ... خیابان حالت تهوع بهم دست میدهد: انبوهی از پسرها و دخترها که ادا در میآورند. ادای خودشان نبودن را در میآورند. این قدر پسر گوشواره بر گوش و انگشتر بر سرتاسر دست دیدم که با خودم گفتم یا اینجا شده گیاسپات یا همه خل شدهاند. البته احتمالا گوشواره مد شده است. دلم میخواهد فرار کنم. اما به کجا؟ تهران حوصلهام سر رفته بود. حوصلهی سفر ندارم. توی راه آمدن خانه، کابوس میدیدم و حالت تهوع داشتم. حالت تهوع دارم. نمیتوانم کار کنم. تا پنجشنبه باید دو تا فایل تحویل بدهم. هنوز هیچ کاری نکردم. دلم میخواهد گم شوم. دلم میخواهد بروم یک خانهیی که هیچ کسی نباشد، هیچ کسی را نبینم، هیچ چیزی نباشد. خانه چی مانده برایم که برگشتم؟ همه چیز فشارم میدهد به خود، دیوارها، درها، قفسههای کتاب، کاغذها، کارها، چیزها ... خواهرزادهام به آن داییاش گفته بود که نمیشود به دایی رامتین نزدیک شد. نمیشود به من نزدیک شد. کسی میگوید زنگ بزن حرف بزنیم. زنگ نمیزنم. زنگ بزنم که چی بشود؟ اساماس جواب میدهم هنوز. آدم هستم یک کم. ولی دلم ... دلم میخواهد یک چیزی را تکه پاره کنم. دلم میخواهد همه چیز را خرد کنم. دلم میخواهد داد بزنم. دلم میخواهد بالا بیاورم. دلم میخواست میمردم. چرا من همیشه مرگ را اینقدر وحشتناک دوست داشتم و دوست دارم؟ بعدازظهر قرص خورده بودم و خوابیده بودم و خواب میدیدم مردهام و مرگ چقدر خوب بود. بیدار که شدم لبخند میزدم. خواب ... خواب ... یک جور پناهندگی از این دنیا. از همه چیز. از همه کس. دلم میخواهد هیچ وقت بیدار نشوم. دلم ... چرا من دارم این وبلاگ را مینویسم؟ برای چی دارم این وبلاگ را مینویسم؟
خواب میبینم
خواب میبینم همه دردم
خواب میبینم که میگریم
خواب میبینم کنار بوتههای وحشی گلپر
جای پایی را به روی خاک راهی پرت میجویم
سرگذشتی ر ا به اشک دیده میشویم
خواب. نصرت رحمانی
میترسم
ReplyDeleteیکبار که خیلی حالم گرفته بود
ReplyDeleteرفتم وسط چار بانده نه شب
بلند بلند داد کشیدم
چنان فریاد کشیدم که همه برگشتند نگاهم کردند
فریاد اول سخت بود
دومی راحت تر
وسومی از همه بلند تر
نمی دانم چند بار داد زدم
اما بعدش خیلی بهتر بودم
بعد سریعن از چاربانده گم شدم
سعی کن بهتر شوی رامتین
اگر بخواهی بهتر می شوی
تو از ماهی هم بریدی
می دونم
از منم خسته شدی
حوصله منو نداری
اما سعی کن بهتر شی
نه ماهی
ReplyDeleteمسئله تو یا هیچ کس دیگری نیست
مسئله فریاد کشیدن هم نیست
فکر کن یک گربه افتاده باشد توی دریا
و شنا یاد نداشته باشد
مسئله غرق شدن است
غرق شده باشی
و زنده مانده باشی
مسئله این است
رامتین
سلام
ReplyDeleteبیا کمی بخندیم
چطوره؟
اول از خودمون شروع کنیم.خوبه؟
آخه یاد نداشتن چیه پسر خوب؟
م ِ ش َ دی اومدی این یه تیکه رو ها
نبینم غم و غصه ی تو رو
نبینم غم و غصه ی هیچکس رو
منم گاهی اوقات خیلی سگی میشم و اون وقت هست که همه از من فرار میکنن و تا هفته ها با هیشکی حرف نمیزنم.ولی حالا دلک گرفته.خیلی هم گرفته
ReplyDeletewww.eshaareh.blogspot.com
خواب می بینم؛ خوابم خواب مرگ است... وای! چه خوب می شه اگه بیدار نشم
ReplyDelete