میخواست بداند دنیا از کجا شروع میشود ولی نمیتوانست درک کند این موضوع را.
دنیا از جایی شروع نمیشد، دنیا ختم به جایی نمیشد. دنیا مثل یک تصویر بود فقط،
کِش آمده بود. از نقطههایی گذشته بود، بعضیجاها را پریده بود. یک پسر نوجوان گی
بود اصلاً نمیخواست به چیزی توجه کند. فقط یک کپه گنده سوال بود که نمیخواست به
جوابی برسد.
تصویرهای دنیا او از یک روز سرد زمستانی شروع میشد که صبح از مدرسه زده بود و
شروع کرده بود به راه رفتن و برف باریده بود و تمام صبح راه رفته بود و راه رفته
بود. به دیدن دوستش رفته بود. دوستش خانه نبود. رفته بود به خیابانها. برای اولین
بار فکر کرده بود نمیخواهم هیچکدام از اینها را. دنیا از آن زمان شروع شده بود
و کِش گرفته بود از تصویرها. از اولین روزی که فکر کرد خودش را باید بکشد ولی نکشت
و بعدها فقط فکر میکرد چقدر خودکشی احقانه است وقتی درنهایت هیچ فایدهای ندارد،
درنهایت هیچ اهمیتی ندارد.
نام پسر بهیادش نبود. پسری که صورتش را جلو آورد و لبهایش را بوسید و او فقط
صبر کرده بود و نگاه کرده بود و فکر به هیچچیزی نکرده بود و دنیا شروع شده بود.
یادش نمیآمد نام او را یا حتی صورتاش را بعد از گذر تمام سالها. ولی بدناش را
بهخاطر داشت. رنگ پوستاش را. وقتی دست انداخته بود پیراهناش، شلوارش، شورتاش
را رها کرده بود و جلوی او ایستاده بود. صدای نفسهایش را بهخاطر داشت وقتی اولین
مرتبه داخل بدن یک نفر را تجربه کرده بود. آن گرمای عجیب را تجربه کرده بود و صدای
نفسنفسهایش را زیر ضربههایش گوش کرده بود. حالا، وقتی نشسته بود جلوی مانیتور،
نمیفهیمد چرا بر معرفی خودش در پروفایل جدید نوشته است:
Not a single thing remains
in the whole world so fuck the rest of it
خشم جمله او را میترساند اما نمیتوانست جلوی خشم را بگیرد، نمیتوانست جلوی
هیچچیزی را بگیرد. هفته قبل، وقتی این جمله را نوشت، به هیچچیزی فکر نکرد. به
خودش گفت اولین چیزی که به ذهنت میرسد را بنویس و نوشته بود. حالا نشسته بود و
سعی میکرد مرزهای دنیا را پیدا کند. مرزهایی که از چنگاش گریخته بودند و او را
رها کرده بودند تا بنویسد: گند بزنند به بقیهاش. ولی مگر پیش از این مرزی وجود
داشت که حالا بخواهد از کف برود؟
نمیدانست. دیشب خواب دیده بود حیوانی عجیب که در نزدیکی خانه تمام سالهای
مشهد، پیدا کرده بود. حیوانی بود بین سمور و سنجاب. حیوان با او دوست شده بود. میخواستند
بروند باغ به مهمانی. حیوان جایی از ماشین پریده بود بیرون. وحشت کرده بود ولی
حیوان با زن و دو بچهاش برگشته بود. همه را سوار کرده بودند. حیوانهایی که از او
نمیترسیدند. همه رفته بودند به باغ به مهمانی و جایی حیوان شروع کرده بود به
زندگی اما بعد دیگر نمیفهمید کجاست، ساختمانها عوض میشد، تصویرها تغییر میکرد،
نمیتوانست چیزی را در جایی پیدا کند. صبح فکر کرده بود این همان حیوان خانگی است
که امید میخواست. استقلال داشته باشد و کار خودش را بکند و خانوادهاش را هم
بیاورد دور هم خوش باشیم و همهچیز را بجود. مثل همان روز که امید با افتخار دفتر
یادداشتاش را نشان داده بود اولین زوج همسترش، عطف آن را جویده بودند از دو جا و
احساس کرده بود چقدر خوب است این، چقدر بامزه است این، احساس کرده بود بچههای
خودش هستند گند زدهاند به چیزی و میشود این گند زدن را دوست داشت.
اسمها از خاطرش رفته بود، خاطرهها از یادش رفته بود. از خواب پریده بود و به
آفتاب صبح نگاه کرده بود و نمیخواست، نمیتوانست درک کند یا بداند یا هر چیزی که
بود یا نبود. یکی بود یا یکی نبود. یکی نبود. یکی دیگر نیست. نخواهد بود. این را
پنج سال پیش برایش اساماس زده بود و نبود دیگر. پسری دیگر رفته بود در اتاقی که
پسرها میآیند، میروند، از میکلآنژ هم صحبت نمیکنند. (تی اس الیوت البته نوشته
است: در اتاقی که زنها میروند و میآیند، از میکلآنژر حرف میزنند.) تمام عمر نشسته
بود به تغییر دادن مرزها. مرز اول برای خودش بود، برای گربه دورنش بود، برای کودک
درونش بود. بعضیوقتها دست گربهی درون و کودک درون را میگرفت و با هم میرفتند
بیرون. آخرین بار که هر سه تایی رفته بودند، کلی خوش گذشته بود ولی بعد آمده بود
خانه و فکر کرده بود من چرا اینها را خریدم؟ ولی گربهی درونش خُرخُر میکرد و
بچه نشسته بود بستنیاش را لیس میزد.
حالا دیگر چه اهمیتی داشت؟ همه چیز ذوب شده بود. همه چیز رفته بود. حالا هر
روز یک قطعه موسیقی انتخاب میکرد تکرار شود بر لحظههایش و اهمیتی نمیداد. شاید
رمان میخواند. شاید مست میکرد. شاید میرفت بیرون. شاید هیچ اتفاقی نمیافتاد.
شاید آشپزی میکرد. شاید نمیکرد. شایدها زیاد شده بودند، شایدها از اندازه گذشته
بودند. شایدها به بیاهمیتیها تبدیل شده بود. شایدها او را تنها گذاشته بودند و
رفته بودند. در را هم پشت سرشان بسته بودند. نشسته بود و به هیچ چیزی اهمیت نمیداد،
به قول آهنگ جدید آوریل لویج بود: سوالهای زیادی است اما به جوابشان فکر نمیکنم.
دیگر به جوابشان فکر نمیکرد.
هرچند این چیزایی که نوشتی خیلی خوب نیستن ولی نوشتنشون خیلی خوبه
ReplyDeleteیادته 2 سال پیش ازت خواستم که دوباره بنویسی
اون موقع چند ماهی بود که دیگه نمی نوشتی
و چه خوب که قبول کردی نوشتن دوباره رو
چیزی که اون موقع بهش فکر می کردم همین شلوغ بودن و حراف بودنت بود
اینکه نباید تنها باشی و نباید ساکت باشی
که سکوت واسه آدمی مثل تو اصلا خوب نیست
و بازم چه خوب که همچنان می نویسی
بریز بیرون هر چی که تو ذهنته رو
چه خوب و چه بد
مثل یه زباله
ذهنتو صاف می کنه
باعث میشه ریفرش کنی
از نو شروع کنی
روی یک تصویر متمرکز میکشم. اون تصویر رو بازی میکنم چند ساعت یا چند روز و مینویسم. نشسته بودیم با دوستهایم و حرف از کارتنهای تلویزیون بود و مثل تمام مرتبههای قبلی، من هیچ تصویر و خاطرهای ندارم از چیزهایی که قبل از شروع راهنماییام باشند. داشتم فکر میکردم به تمام این چیزها و شد این متن
Deleteمرسی هستی کاوه، مرسی
یه چیزی از نوشته هات دستگیرم میشه که البته نمیدونم درسته یا غلط
ReplyDeleteبه نظرم تو آدم بی خیال و سبکبالی هستی
راحت میتونی پرواز کنی
یعنی این ویژگی رو قبلنا داشتی
ولی بعد اتمام رابطه ت با سدریک انگار پر و بالت چیده شد
از همون موقع شروع کردی به گند زدن به همه چی
زمان تو اونجا متوقف شد و انگار دیگه بلد نبودی چطوری باید خودتو جمع و جور کنی
البته شرایط خیلی بد و سختی بوده ولی زیادی کش پیدا کرده
نتونستی شرایط اون رو بفهمی
نتونستی فقط دوستش باشی و دوستیت رو باهاش حفظ کنی
یا اون یا هیچی بودی
فکر کردی همه چی تموم شده
فکر کردی با رفتنش گذشته هم پاک شده
ترسیدی
قاطی کردی
و اثراتش هنوز هم ولت نکرده
روی روابط الانتم تاثیر گذاشته
گند زدن و ترس دوباره از دست دادن
سیگار و مشروبتم واسه بی خیال شدنه
عین روابط بی حساب و کتابت بعد سدریک
رامی به نظرم توی گذشته ت گیر کردی
بدجور
اگه اینو با خودت حل کنی راحت میشیا
آرامش تو توی شلوغی مهمونیهای به قول دوستت بی معنی نیست
توی سیگار و مشروب و بی خیالی نیست
توی سکس بعد دعوا نیست
توی هیچی نیست جز خودت
اونجا رو اگه درست کنی اینجا هم درست میشه
شاید باید رو این تصویر متمرکز شی و چند ساعتی کار کنی
تقریبا درست میگی اما ریشهاش را سدریک میگیری اما ریشهاش دردهای عمیقتری است از گذشته
Delete