Sunday, October 27, 2013

در پناهندگی





روبه‌رویم ایستاده بودی. سایه‌ات بر صورتم سنگینی می‌کرد. کارت را کرده بودی، خم شدی و کنارم نشستی. در آپارتمان تهران بودیم. روی کاناپه نارنجی نشستیم. غروب گذشته بود و شب سایه‌ می‌افکند ولی هنوز چراغ روشن نکرده بودیم. با هم دعوا کرده بودیم. خیلی بد دعوا کرده بودیم. حالا دوباره با هم دوست شده بودیم. وحشت‌زده بودم. به‌طرز دردناکی وحشت‌زده بودم مبادا ترکم کنی. مبادا بروی. در را پشت سر خودت ببندی. مرا با تنهایی‌ این دیوارها رها کنی. زمان کند شده بود و حالا به سرعت معمول خودش بازمی‌گشت. چشم‌هایم را بستم. چشم‌هایم را باز کردم. اولترا بوکم را بستم. کاری که خواسته بودی انجام شده بود. حالا زندگی ادامه مسیر خودش را می‌رفت. چشم‌هایم را بستم.
چشم‌هایم را باز کردم. اتاق تاریک‌روشن احاطه شده در نور شمع و سیگار. جام شرابم را سر کشیدم و دوست برایم دوباره پر کرد آن را. ریخت تا جام از نیمه گذشت. بطری تمام شد. بطری را گذاشت گوشه‌ای. سر کشیدم شراب را. چشم‌هایم را بستم. زمان مدت‌ها بود گذشته بود. دنبال سایه‌ات می‌گشتم دورتادور اتاق. نبودی. فاصله بین ما از هزار مایل گذشته. در دوردست ایستاده‌ای. اینجا ایستاده‌ام به سکوت زندگی‌ام خیره مانده‌ام در آواز ترکی و رقص. سیگار می‌خواستم. به ایوان رفتم و چراغ‌های شهر سوسو می‌زد در امتداد خیابان‌ها زیر پایمان و به همه سو گسترده می‌شد.
زمان گذشته بود. سایه‌ات کِش گرفته بود در خیابان‌ها پیش می‌رفت به‌سمتی که نمی‌دانستم. دست دراز کردم تو را بگیرم دوستم بود دستم را کشید به وسط اتاق تلو خوردم جام شرابم را سر کشیدم جام را جایی گذاشتم چشم‌هایم را بستم گذاشتم تکان رقص مرا با خودش ببرد بدون آنکه فکر کنم این دست‌های تو نیست دست‌های پسری است که تو ازش خوش‌ات آمده بود و حالا با همدیگر می‌رقصیدیم بدون آنکه تو همین نزدیکی باشی جام شراب‌ات را سر بکشی بخندی به چیزی گیج باشی از چیزی دیگر.
در ایوان ایستادم. سیگار آتش زدم فکر کردم به اینکه می‌شد برگشت و آپارتمان تهران را... می‌دانستم غیرممکن است. می‌دانستم نمی‌شود. تصویر تو دوباره بود همینجا روبه‌روی چشم‌هایم از دستم عصبانی بودی دعوا تمام شده بود ولی از دستم عصبانی بود و حالت چشم‌هایت فراموشم نمی‌شد وقتی اینجا، مایل‌ها فاصله بین‌مان افتاده بود و من نمی‌دانستم باید چه کار کنم و فقط مست‌تر می‌کردم مثل تمام این شب‌هایی که گذشته بود و به قول تو همه‌اش مهمانی‌های بی‌خود احمقانه بود با کمی شراب الکل آبجو یک چیزی که همراهش بشود سیگار کشید و منگ‌تر بود و منگ‌تر ماند.
مهمانی در فارسی و ترکی و انگلیسی ادامه پیدا می‌کند. یک جا تصمیم گرفتم ادامه ندهم و دنبال نمی‌کردم چه می‌شود و چه می‌کنم و فقط گذاشتم رها باشم در این تنهایی در این چهارچوب دیوارهایی که نمی‌خواستم بدون تو باشد ولی بدون تو شده است. بدون تو ادامه دادم در تاریکی و شمع‌ها. نوشیدم تا نقطه‌‌ای که دیگر نمی‌شد لب به شراب زد. سیگار کشیدم تا نقطه‌ای که دود را نمی‌توانستم بین شش و بینی‌ام تحمل‌ کنم. بشقابم را دوباره پر کردم از پاستا تا نقطه‌ای که نیمه رهایش کردم جایی بر روی میز.

و آخرین شکلات با روکش طلایی را باز کردم. برگشتم کاپشن پوشیدم با دوست‌هایم برگردیم سمت ساختمان خودمان. یک شب تمام شده بود. یک مهمانی دیگر گذشته بود. اینجا در نیمه‌شب خیابان شهری که حرف مردم‌اش را نمی‌فهمم برگشتم سمت خانه و فکر نمی‌کردم به تمام چیزهایی که از دست رفته‌اند. رها شده‌اند. در انتخابی که حق انتخاب‌اش از آنِ خودم نبود. به تو، تو که در دوردست مانده‌ای و چقدر تحمل فاصله سخت است وقتی نمی‌خواهی با تمام وجودت تحمل کنی فاصله را. نفس عمیق کشیدم هوای شب آلوده به دود ذغال‌سنگ را. به انگلیسی شوخی کردم با همسایه و تا در خانه تلوتلو خوردم در امیدواری فراموشی. فراموشی تمام ثانیه‌هایی که خواهند آمد.

9 comments:

  1. Replies
    1. و نبودن و اهمیتی ندادن

      Delete
  2. خودتو نکش لطفا

    ReplyDelete
    Replies
    1. نه، اهمیتی در این حد برای مرگ قائل نیستم کاوه که براش کاری انجام بدم

      Delete
    2. اگه اشتباه نکنم قبلنا گفته بودی که واسه قلبت دارو مصرف می کنی
      این هیجانات و خفه کردن خود با مشروب و سیگار و تنشهای مداوم با آدما و رها کردن همه چی به حال خود واست اصلا خوب نیست
      نمی دونم به کجا می خوای برسی ولی این کارات سیگنالای خوبی به من نمیده
      هم تو و هم امیدرضا خودتونو دارین خفه می کنین
      تو با سیگار و مشروب اون با خواب آورهای زهر ماری
      نکنین این کارا رو خب
      بچه که نیستین

      Delete
    3. می‌دونم. دقیقا می‌دونم تا چند وقت دیگه، شاید خیلی زود شاید خیلی دیر ولی اتفاق می‌افته. امید با قرص‌های خودش من با حماقت‌های خودم. ولی درنهایت کاوه تمام این‌ها مگه چه اهمیتی دارد؟ وقتی مصرف بکنی یا نکنی یا هر چیزی

      Delete
    4. و تیتر نوشته رو بخون دوباره. و دوباره. و دوباره. این یک چاه عمیقه که دورش می‌چرخی و فقط خودش رو تکرار می‌کنه هرچقدر هم به خودت دروغ بگی فقط خودش رو تکرار می‌کنه و تو رو می‌بره به جایی که ازش متنفری و نمی‌خوای بری و نمی‌خواستی باشی اونجا ولی چه اهمیتی داره دیگه در کل؟

      Delete
    5. ببین رامی
      من آدم پند و موعظه نیستم هرچند ممکنه الان اینطوری بنظر بیاد
      آدمی هم نیستم که حرفای دیگرونو همینجوری بگیرم نشخوار کنم
      چیزایی که میگم و می نویسم همه رو تجربه کردم لمس کردم
      می دونم داره چه اتفاقی برات میفته و خوب می دونم این چاهیه که ته نداره
      هر چی بگذره هم سرعت سقوطت بیشتر میشه و هم روزنه خروج از این چاه برات کوچیکتر و کوچیکتر میشه
      چرا میگی اهمیتی نداره
      چرا اهمیت نداشته باشه
      مهمترین اتفاق برای کسایی که آدمو دوست دارن لحظه تولد اون آدمه
      چیزی که اگه نبود هیچکدوم از خاطرات و اتفاقات شکل نمی گرفت
      وقتی بدنیا میای بخشی از تاریخ زندگی خیلیا میشی و خیلیا بخشی از تاریخ زندگی تو میشن
      وقتی سنت میره بالاتر و تولدت میشه دوست نداری بهت تبریک بگن چون یادآوری بالا رفتن سن برات خوشایند نیست
      ولی همه بهت تبریک میگن تا بهت بگن خوشحالن از اینکه یکسال دیگه هم با تو بودن و به یادت بودن و این اتفاق رو سعی دارن جشن بگیرن نه بالا رفتن سنت رو
      ببین رامی
      ترک شدن توسط شریک زندگی و پناهندگی و مشکلات و اتفاقات زندگی ممکنه خیلی سخت باشه ولی درد بی درمون که نیست
      اگه چیزی ناراحتت می کنه برطرفش کن حلش کن به حال خودش رها نکن
      هیچ چیزی خود به خود حل نمیشه
      مهم انتخاب تو در این شرایطه
      چیزی که آدما رو از هم متمایز می کنه انتخابهاشونه وگرنه همه یه جورایی عین همن
      من خودم بعضی از انتخابام درست نبوده و تاوان سنگینی هم بابتشون پرداخت کردم
      کسی هم واسه نجاتم کاری نکرده
      تو به سیگار و مشروب رو آووردی من به فاصله گرفتن از مردم و کار کردن تو دل کویر
      تو به دیار غربت پناهنده شدی من به غربت داخل خودم
      اشکال نداره اگه یه کم بی خیال بشی و دیوونگی کنی واسه خودت ولی یه جایی هم باید به هر علف هرزی که رو دیواره این چاه روییده چنگ بزنی تا متوقفت کنه
      اگه فکر می کنی پناهندگی انتخاب درستی نبوده خب برگرد
      باز اینجا 4 نفر هستن که بهت برسن
      اگه دلت می خواد داد بزن فحش بده خودتو خالی کن ولی نذار این چیزا تو رو از درون خالی کنه
      من تو رو از نزدیک نمی شناسم ولی برات نگرانم
      مطمئنا اونایی که باهات دمخور بودن بیشتر نگرانتن
      من نمی دونم دقیقا مشکلاتت چی ان و چه شکلی ان ولی اگه دوست داری در موردشون حرف بزن تا راه چاره ای براشون پیدا بشه
      همه چی رو ول نکن به امون خدا و برو
      اینجوری چیزی درست نمیشه
      باور کن

      Delete
    6. مرسی کاوه. بهشون فکر می‌کنم

      Delete