توضیح: یک شعر بسیار قدیمی از دفتر «سرودهای فراموش شدهی مردی به نام یونس»، فکر میکنم متعلق به ده سال پیش باشد
هفت طبقه ساختمان آجری زرد
مثل یک رقص سرد
به یکباره درهم فرو میریزد
ویرانی بالاخره معنایش را پیدا میکند
در تصویر یخ زدهی جنازهای (ول شده) این زیر
زیر هفت طبقهی تمام روزهایی که فرار کرده بودی از...
برگشتم به سمتت
لبخند زدم
و تو ماسک را روی صورتت جابهجا کردی:
سلام؟
خوبی؟
هفت طبقه از آجر و بتون و دیوارهای سفید رنگ
و پر از اتاقهایی از لحظههای غمگین تنهایی خالی...
هفت طبقه روی سرم آوار شد
و شهر هنوز خوشبخت بود
و من فقط یک کتاب برگ کاهی شعرهای والت ویتمن توی دستهایم داشتم
و یک کولهی سیاه رنگ بر شانه
و دیگر چیزی نمانده بود.
و هنوز اینجا، همین جا، پر از تمام همان سوالهایی که تمام نمیشدند
ول نمیکردند.
میشود؟ میتوانی؟ جراتاش را داری؟
امیدی هست؟ هست؟
بودن – نبودن – سوال – مسئله – آرزو – شمشیر – دشنه – شوکران...
زندگی دیگر چه دارد؟
زندگی دیگر چه میخواهد؟
تمام زندگی میشود یک ساعت و بیست و پنج دقیقه
نشستن روی یک نیمکت
منتظر آرزویی که بیاید
با یک پری که پینوکیو را واقعی کند
خیره به میان تصویر هر کسی که از دور میآید
امیدوار که شاید این
شاید همین...
سلام
خوبی؟
سلام
خوبم.
خوبی؟
...
و یکی دیگر میگذرد
و یکی دیگر میگذرد
و یکی دیگر...
لعنتی نمیآید
و تو باز با یک مسکن دیگر میخوابی
و یک مسکن دیگر
و یک...
برگشتم به سمت تو!
تو خندیدی
و ماسک را روی صورتت جابهجا کردی.
...
شب دارد در خودش گم میشود
و اتوبانها پیچ میخورند و پیچ میخورند و
تصویر برجهای باقی مانده
سایه میافکند روی نقاشی ِ ماه
کنار ابرها
ستارهها هنوز دارند
قایم باشک بازی میکنند
من
قوطی خالی را توی دستم چرخ میدهم
نگاه میکنم تمام شهر ساکت میشود.
No comments:
Post a Comment