Tuesday, May 05, 2009

پیرمرد




این داستان را ماهی برای وب‌لاگ از این به بعد گروهی «پسرای کوچه پشتی» نوشته است. ممکن است از این به بعد مرتب ماهی هم مثل رامتین در این صفحه حاضر باشد، هنوز دارد به این موضوع فکر می‌کند


یکباره خودش را کشیده بود رویم. خیلی وقت بود دلم برای این حرکتش تنگ شده بود. بله، تاسف انگیز است. اما واقعن همین طور بود. خیلی وقت بود دلم برای حجمِ سنگینِ تنش، تنگ شده بود. اینکه خودش را از پشت به من بچسباند و من چشمانم را ببندم و برای چند لحظه فراموش کنم پنجاه و سه سال از من بزرگتر است. خوشبختانه از آن پشت، چروک‌هایش را نمی‌دیدم. صبح شده بود. میانِ خواب و بیداری بودم. می‌خواستم بلند شوم بروم چای دّم کنم که با این تحمیلِ خوشایند روبرو شده بودم. هیچ وقت در این ساعت این کار را نمی کرد. همیشه شب‌هایی که مست می‌کرد در اوجِ مستی، با دست های پهنش بدنم را سفت می‌گرفت و من را بغل می‌کرد. از این قسمت خیلی خوشم می‌آمد. اینکه در میان آغوشِ گوشتالویش لِه شوم. بعد هم یک ساعته کارش را می‌کرد. از این قسمت خیلی بدم می‌آمد. حالا چه عجله داشت؟ من که همیشه پیشش بودم. چرا فکر می‌کرد تا صبح از دستش می‌روم؟ تا مست بود مرا نمی‌بوسید. فقط ناخودآگاه روی زمین درازم می‌کرد و چند لحظه بعد، خودش را درونم جا داده بود. ربع ساعت بعد می‌توانستم انتظار دوبرابر شدنِ حجمِ ک‌ی‌رش را داشته باشم و یک ربع بعد هم که کار تمام شده بود. حتا کمتر از یک ساعت. صبح که می‌شد برای حمام بیدارش می‌کردم و آن‌وقت زمان انجام بازی تکراری عفو و بخشش بود. مدام از رفتار دیشبش عذرخواهی می‌کرد و آنقدر مرا می‌بوسید تا بگویم بخشیدمت. آن وقت قول می‌داد دیگر کله پا نکند. خودش هم می‌دانست دارد چرند می‌گوید
یک هفته ای می‌شد که مست نکرده بود و من در نهایتِ تعجب، دلم برای شبهای مستی‌اش تنگ شده بود. حالا هم مست نبود اما دلتنگیِ من داشت رفع می‌شد. هنوز لباس‌هایم دست نخورده مانده بودند. عجیب بود که در مستی، دست‌هایش فرز‌تر کار می‌کردند. هُرم نفس‌هایش را روی گردنم حس می‌کردم. جفت بازوهایم را داشت می‌چلاند. فکر کردم الان است که جای انگشتانش روی بازوهایم بماند. موقع مستی چرت و پرت‌هایی هم می‌پراند: دارم خمره خمره سر می‌کشم. و من در جواب می‌گفتم: نه جونم، داری منو می‌کُنی. اما روزها خیلی خیلی ساکت بود. مثل الان
یک لحظه فکر کردم شاید خواب رفته. گاهی وقت‌ها عادتش بود. آنوقت نیم ساعتی می‌خوابید. بعد یکباره بیدار می‌شد داد می‌زد: تشنمه. مُردم از عطش..پسر! کجایی؟ یه لیوان آب بیار. آن وقت می‌گفتم: من از نیم ساعت پیش این زیرم. اگه آب می‌خوای باید بری کنار بذاری بلند شم. حالا هم سکوت آزار دهنده‌اش و بی‌حرکتیِ بیش از حدَش، به شّکم انداخته بود که نکند خوابیده. کم‌کم داشتم مطمئن می‌شدم که سرش را چرخاند و از کتفِ چپم به کتفِ راستم تکیه داد. پس چرا هیچ کاری نمی‌کرد؟ مثل همیشه زبانم بند آمده بود. هیچ وقت نه اعتراضی می‌کردم، نه سوالی می‌پرسیدم و نه حتا حرفی می‌زدم. حتا در مقابل یک پیرمرد هفتاد و چهار ساله هم تسلیم بودم
پیرمرد، دوستِ خانوادگی‌مان بود. در واقع دوستِ پدر بود. او خانواده‌اش تنها خودش بود و خانواده‌ی ما هم که یک خانواده‌ی دو نفره بود. مادر سالها پیش رفته بود اروپا. هلند، آلمان یا نمی‌دانم کدام قبرستانی. این را پدر می‌گفت وقتی می‌پرسیدم: مادر کجاست؟ پدر که مُرد خانواده‌ی من هم تک نفره شد. مثل پیرمرد. پدر مدتی قبل از مرگش یکباره همه‌ی ارتباطش را با پیرمرد قطع کرده بود. به من گفته بود: دیگه اسمشو جلوی من نیار. آدم کثیفی بود. دو ماه بعد یک روز اتفاقی در قبرستان، کنار قبر پدر دیدمش. گفته بود: من به پدر مرحومت خیلی ارادت داشتم. خدا بیامرزتش. بعد هم مرا شام دعوت کرده بود خانه‌اش. قبلن زیاد رفته بودم آنجا. البته با پدر. قبول کردم. بعد از چند ماه هفته‌ای سه شب شام را آنجا می‌خوردم. از همان موقع مرا پسر صدا می‌زد. یک شب بعد از شام، از یکی از کابینت‌های قهواه‌ای آشپزخانه یک بطر ویسکی بیرون آورد. گفت: می‌خوری؟ گفتم: چی؟ گفت: نگو تا حالا نخوردی
می‌سوزاند و پایین می‌رفت. به معده‌ام که رسید همه چیز گرم شد. دوباره که لیوان باریکم را پر کرد گفتم نمی‌خورم. انتظار داشتم اصرار کند که باز هم بخورم. بی‌معطلی لیوان مرا سرکشید. باز هم برای خودش ریخت. و باز هم. و یکی دیگر. تا آنجا ادامه داد که دیگر نتوانست لیوانش را پیدا کند. لیوان درست روی میز، کنار دستش بود. فریاد می‌زد: پیکِ من کو؟ تو پیکِ منو ور داشتی پسر؟....یالّا پسش بده. گفتم: پیک‌ات همین جاست روی میز. گفت: دروغگو، دروغگو... من پیکمو می‌خوام. بعد خودش را انداخته بود روی من. چه خبر بود؟ پیرمرد چه می‌کرد؟ مرا چسبانده بود به سینه‌ی گوشتالویش. و من برای تجربه‌ی اولین سکس زندگی‌ام مقاومتی نشان نداده بودم. و حالا هفت ماه بود که خانه نرفته بودم. همیشه اولین‌ها آدم را مجذوب می‌کنند. اولین الکل، اولین سکس، اولین دوست حتا. این بود که خواسته بودم بمانم
من "ماهی" نویسنده‌ی این داستان خواستم کمی تفریح کنم. حالا به هر کس می‌خواهد بَر بخورد. این داستان ادامه ندارد. اصلن هم به شما نخواهم گفت بقیه‌ی قصه چه می‌شود. چون به شما مربوط نیست. همیشه که نمی‌شود اسرار آدم‌ها را بر‌ملا کرد. یک روز عصر، ناخود آگاه خواب رفتم. همه می‌دانند که من چقدر از خواب عصر بدم می‌آید. از آن خواب‌های معمولی نبود. در خواب پیرمرد را دیدم. بیدار که شدم از هیجانِ خوابی که دیده بودم نفس نفس می‌زدم و تنم کاملن خیس بود. خواستم از شّرَ کسالتِ خوابِ عصر، رها شوم. یک فنجان چای خوردم و سیگار کشیدم. بعد شروع کردم. هرچه را که دیده بودم روی کاغذ آوردم. اما هر بار کلماتم را پیدا نمی‌کردم. برای نوشتن، شما احتیاج به کلمات دارید اما نه هر کلماتی. شروعِ داستان را نوزده بار باز‌نویسی کردم. بالاخره بار آخر کلماتم را پیدا کردم و داستان را تا آخر نوشتم. بعد هم مثل بچه‌ها از نوشته‌ام هیجان زده شدم. ادامه‌‌ی قصه هم چقدر هیجان انگیز است. البته هیجان نه به آن معنی که شما در ذهن دارید. هیجان برای ما نویسنده‌ها معنی متفاوتی دارد. که برای شما توضیح نخواهم داد. چون باز هم به شما مربوط نیست. من به عنوان نویسنده‌ی این قصه - البته دوست دارم شما داستان کوتاه خطابش کنید، این جور ارزشش بیشتر می‌شود، می‌دانید‌که در دنیای ما، ارزش‌ها را واژه‌ها تعیین می‌کنند- حق دارم بقیه‌ی قصه را حذف کنم. حالا به خودم می‌گویم تا همین جا را که شنیده‌اید کافی است. بقیه‌اش را فقط من باید بدانم و پیرمرد و پسر....آخر، سه روز است نمی‌توانم بخوابم. نمی‌خواستم این را بگویم اما پیرمرد و پسر
...
آه، لطفن ببخشیدش. این ماهی را می‌گویم. من "مجتب" هستم. نویسنده‌ی این داستان. لطفن این فکر که فردِ دغل بازی مثل ماهی نویسنده‌ی این داستان باشد را از سر بیرون کنید. نویسنده‌اش من هستم. یک شب وقتی به دفتر کارم برگشتم متوجه شدم ترتیب دست نوشته‌هایم بهم خورده است. فهمیدم صفحه‌ی اول داستان پیرمرد و چند صفحه از یکی از پژوهش‌هایم را دزدیده‌اند. معلوم بود کارِ ماهی است. چون فقط ماهی کلید همه‌ی اتاق‌ها و کشو‌های مرا دارد. فقط او از نوشتن این داستان توسط من اطلاع داشت. تا قبل از این اتفاق کاملن به او اعتماد داشتم. بعد هم که غیبش زد. حالا می‌بینم اینجا پیدایش شده. اما همان طور که گفتم او فقط توانسته بود یک صفحه از داستان را بدزدد. احتمالن برای عجله‌ای که به خرج داده بقیه‌ی داستان را جا گذاشته. به همین دلیل از نوشتن ادامه‌ی قصه سرباز می‌زند. برای اینکه حرفم را باور کنید حاظرم ادامه‌ی داستان را همین زیر بنویسم. بفرمائید. این هم بقیه‌ی داستان
یکباره از تنم بلند شد. از تخت پایین آمد و کمی آنطرف‌تر شروع به عوض کردن لباس‌هایش کرد. پیراهن آستین کوتاه چهارخانه‌اش را پوشید که از پشت بالاترین دکمه‌اش مو‌های سفید سینه‌اش بیرون زده بودند. و یکی از شلوار‌های جینش را هم پا کرد. بعد ساک سفری‌اش را آورد. هیچ وقت از چمدان خوشش نمی‌آمد. می‌گفت دست و پا گیر است. همیشه از همین ساک‌های سبکِ کِرم رنگ استفاده می‌کرد. دو شلوار جین دیگرش به همراه چند پیراهن آستین کوتاه و حتا لباس‌های زمستانی را در ساک چپاند. سر در نمی‌آوردم چه دارد می‌گذرد. یعنی یک مسافرت غیر منتظره بود؟ دست کرد از آخرین طبقه‌ی کمدِ لباس‌ها، دو جفت جوراب سیاه برداشت. شال گردن را که در ساک گذاشت پرسیدم: کجا می‌ری؟
گفت: نمی دونم
گفتم: پس واسه چی می‌ری؟
گفت: اگه می دونستم می‌فهمیدم باید کجا برم
گفتم: معلومه چته؟
گفت: نه، پسر
دوباره گفت: تو کتابخونه، کنار کتابات، یه خورده پول گذاشتم. چند میلیونی هست. فکر کنم واسه یکسال‌ات بس باشه
گفتم: این چرندیات چیه داری می‌گی؟
داشت می رفت؟ تا حالا به این فکر نکرده بودم. رفتنش برایم معنی نداشت. همین بود که ترسیده بودم. از اتفاقات غیر‌منتظره متنفرم. آدم درست نمی داند باید چه واکنشی نشان دهد. گفتم: حالا مگه چی شده یه باره؟
گفت: قرار نیست چیزی شده باشه
گفتم: همین طوری هم که نمی‌شه. می‌شه؟
باز هیچ نگفت. خیلی تو‌دار بود. همیشه فکر ‌می‌کردم تنها با مرگش ارتباطمان قطع می‌شود. اگر یک روز می‌دیدم مرده است کمتر از حالا که می‌دیدم دارد می‌رود تعجب می‌کردم. یک جور‌هایی هم به او عادت کرده بودم. حالا باید از رفتنش خوشحال می‌شدم یا ناراحت؟ همین مرا اذیت می‌کرد. ساکش پر شده بود. گفتم: فکر کنم هیشکی رو نداری بری پیشش..... حالا مطمئنی؟..... ببین، فکر می کنم احساساتی شدی. شاید چند ساعت دیگه تصمیمت عوض شه. پیش خودم گفتم: دِ یه چیزی بگو لعنتی. حداقل بگو دارم خمره خمره سر می‌کشم. اما به جای اینکه چیزی بگوید برگشت یک نگاهِ ترسناک به من انداخت. سرتا پایم یخ زد. از آن نگاه‌ها بود که یعنی: تو دیگر چه احمقی هستی
تا وقتی که از درِ آپارتمان خارج شد و صدای قدم‌هایش کاملن محو شدند هیچ نگفتم. ساکت نشستم و به گل‌های ریزِ روتختی خیره شدم. چه رنگ آبی مزخرفی داشتند. وقتی که رفت، یادم آمد بطرهای ویسکی‌اش را جا گذاشته

هرگز مشخص نخواهد شد آیا این پایان واقعی داستان است یا نه. چون حتا نویسنده‌اش هم معلوم نیست. عده‌ای داستان را به ماهی ربط داده‌اند. بعضی هم می‌گویند این داستان را مجتب نوشته و ماهی تنها یک دزد ادبی است. به هر حال هر‌کدام طرفدار‌ان خودشان را دارند. اما من می‌گویم هیچ کدام. این داستان متعلق به هیچ کدام نیست. خب، انتظار نداشته باشید نام نویسنده‌اش را لو بدهم. فقط بگویم که تنها من نویسنده‌ی واقعی را می‌شناسم. هر‌چه باشد هیچ کس به اندازه‌ی من به او نزدیک نیست. او ارباب و صاحب من هم است. سه سال پیش مرا خرید. اما اربابم از دردسر‌های نویسندگی خوشش نمی‌آید. به همین خاطر نمی خواهد کسی به راز نویسنده بودنش پی ببرد. من هم احتمالن این راز را به گور خواهم برد. راستی، من یک ماشین تایپِ دستیِ المپیا، مدل پی صفر بیست هستم

7 comments:

  1. در اعتراض به سانسور در نمايشگاه بين المللي تهران
    از نمايشگاه کتاب آنلاين ما ديدن نماييد

    www.ketabkhane88.blogfa.com

    کتابخانه دگرباش

    ReplyDelete
  2. خیلی خوب
    خیلی حرفه ای
    ممنون

    ReplyDelete
  3. پس به تو هم مربوط نیست که بگم خوب بود یا بد.ازش خوشم اومد یا بدم اومد.شوخی کردم هر چه بود خیلی قشنگ بود
    www.eshaareh1.bloghaa.com

    ReplyDelete
  4. چقده خوووب
    بازم اینجا می نویسی ماهی؟

    ReplyDelete
  5. خوبه که هر دو می نویسید
    ماهی رو که تازه دیده بودم و تا اومدم از آب بگیرمش دیدم نیست
    حالا اما هر دو خوبه

    ReplyDelete
  6. خیلی خوبه . کاش به جای چند ملیون می گفتی چند تومن . نمیدونم . به نظرم این یکی بهتره

    ReplyDelete
  7. بسیار زیبا بود.امیدوارم داستان های بیشتری ازتون ببینم

    ReplyDelete