نویسنده: ماهی... این یکصدمین پست این وبلاگ است
انگشت سبابهی دست راست که قبلن لایبرکیت خورده تا نیمه در ک و نم است، با دست چپم هم ج ل ق می زنم. برای راست دستها باید دیدنی باشد. یکبار که دوست پسرِ راست دستم این صحنه را دید، از خنده روده بُر شد. من هم وسط کار هول شدم و نتوانستم خوب انجامش دهم. اشتباهن به جای دستمال کاغذی، ریختمش روی گلهای میخک که تازه گرفته بودمشان. سه تا بودند. بزرگ و زرد. این کار باعث خندهی بیشتر دوست پسرم شد. حالا اما همان پسرهی کم مکی دیلاق هم نیست. دو هفتهای میشود که روزی یکبار خودارضایی دارم. بعضی وقتها هم دوبار. همیشه حوالی ساعت ده صبح، این حالت به من دست میدهد. بعد از خوردن یک لیوان شیر همیشگی، به جای صبحانه و قبل از شروع کار. کار من نوشتن است. چند سالی است که مینویسم و هیچوقت پولی از این راه در نیاوردهام. از جندهگی بیشتر میشود پول درآورد تا نوشتن
اصلن حوصلهی حمام ندارم. خیلیوقت است که درست حسابی حمام نرفتهام. بیخیالش میشوم. با دستمال کاغذی خودم را پاک میکنم و شلوارم را میپوشم. سیگارم تمام شده. میزنم بیرون تا از سوپری سیگار بگیرم. در سوپرمارکت به فروشنده میگویم: یه پاکت بهمنِ بلند. یک جوان قد کوتاه و کُپل است. چقدر بد است که گردن ندارد. آدمها بدون گردن افتضاح میشوند. اگر گردن داشت، میشد راجعبهش فکر کرد. بیچاره تو، که همیشه مجبور بودی شال گردن ببندی. حتا تابستان. آخر، همیشه کبود بود. یک نفر دیگر هم اینجا ایستاده. پسرهای بلند قد که حداقل چهار روز است اصلاح نکرده. از قد بلندها هم خوشم نمیآید. چه زوجی میشوند این دوتا. قد بلندِ اصلاح نکرده و کپلِ بدون گردن. کپل رو به دوستش میگوید: دیدی این آخری چه بلایی سرمون آورد؟
قد بلند میگویند: از اول بهت گفتم به این یارو کوندِه اعتماد نکن
یکباره سر میچرخانم رو به قد بلنده. شاخکهایم به این جور حرفها حساسند. کُپل میگوید: چه میدونستم این طوریه. هرچی داشتم بالا کشید و در رفت. بی پدرِ کوندِه. آغا بفرما. پاکت سیگار را بطرفم دراز میکند. هفصد تومان میگذارم روی پیشخوان و با بیست نخ سیگار از مغازه بیرون میزنم. کمتر سیگارِ خوب و ارزانی مثل بهمن گیر میآید. اوایل که وینستون میکشیدم نزدیک بود ورشکست شوم. به خانه میرسم. اگر بشود گفت خانه. همیشه بوی رطوبت میدهد. دیوارهایش همه خیساند. طوری که اگر ناخن به دیوار بکشی گچهای مرطوب و شُل و وِل، زیر ناخونت جمع میشوند. یک روز دیدی روی سرم خراب شد. احتمالن یکی از لولهها ترکیده و همینطور آب به خورد این دیوارها میدهد. باید لولهکش بیاورم. حداقل بیست تومان میگیرد. بیخیال. ترجیح میدهم خانه روی سرم خراب شود. سیگار روشن میکنم تا بوی رطوبت نشنوم. داستان نمیه تمامم روی زمین افتاده. تنها سه پاراگراف نوشتهام و نمیدانم باید چطور پیش برود. داستانِ پسری است که در کتابخانه از پسری خوشش میآید، اما مطمئن نیست پسره گِی باشد. احتمالن استریت است. حالا باید چطور پیش برود؟ تا همینجا هم خیلی کلیشهای شده. من اما تو را در تاکسی دیده بودم. تو، روی صندلی جلو نشسته بودی و من پشت سرت. موهای بلندی که داشتی پشت گردنت را پوشانده بودند و من جرات نکردم قبل از تو پیاده شوم
یادم میآید شیر هم تمام شده. ای کاش یک کیسه شیرِ یارانهای هم گرفته بودم. این شیرهای ارزان زود قحط میشوند. حداقل میشود چای درست کرد. کتری پر از آب را روی شلعهی وسط اجاق گاز میگذارم. البته از سه شعلهی اجاق، تنها همین یکی کار میکند. به درد درست کردنِ تخم مرغ نمیخورد. هرکارش کنی نصفش میسوزد. تو تخم مرغ را با قارچ و دلمه سبز درست میکردی که من وحشتناک دوست داشتم. از وقتی فهمیده بودی از قارچ خوشم میآید، هر جور غذایی که با قارچ بلد بودی را درست کرده بودی. آخر هم هیچ کدام را یاد نگرفتم. چهار راه سوم پیاده شدی. بلافاصله من هم پیاده شدم. چقدر سریع راه میرفتی. سخت بود دنبالت بیایم. آنهم در این خیابانهای شلوغی که تو انتخاب کرده بودی. هیچوقت به این خیابانها نمیآمدم. از شلوغی میترسم. حالا حواسم بود گُمت نکنم. تو از یک در دولنگهی آبی وارد مغازهای شدی. یک مغازهی موسیقی. جای کوچک و دنجی بود. دورتادورِ مغازه را قفسههایی پر از سیدی پر کرده بودند. جلوی قفسهی موسیقی کلاسیک ایستاده بودی و به سیدی موزارت خیره بودی. بعد هم شوپن را برداشتی. شوپن را بر سرجایش گذاشتی و باخ را برداشتی. من از پشت سر آمدم و شوبرت را برداشتم. گفتم: شخصن پیشنهادش میکنم. این مرد یک نابغهی گمنام است
گفتی: شوبرت؟
عجب صدایی، خدایا: بله، شوبرت. گوش دادهاید؟
گفتی: نه
گفتم: از طرف من هدیه قبولش کنید
گفتی: نه، خودم میخرم
گفتم: قبول نمیکنید؟ دوست دارم به شما هدیه دهم
گفتی: چرا؟
گفتم: خیلی وقت است هدیه ندادهام. امروز از صبح هوس کرده بودم به اولین کسی که ازش خوشم بیاید هدیه بدهم
خندیدی: یعنی از من خوشتان آمده؟
هنوز داشتیم یکدیگر را با افعال جمع، خطاب میکردیم. با خنده گفتم: از تو خوشم آمده
بعدها به تو گفتم که شوبرت همجنسگرا بوده و با انتخاب سیدیِ او، منظورِ دو پهلو داشتهام. سیگارِ دومم را روشن میکنم. معدهام خالی است. چند فنجان چای داغ میتواند فریبش دهد. تو خواسته بودی سیگار را ترک کنم و من هم 114 روز، سیگاری نبودم. روز 115 ام وقتی چشم باز کردم، تو اینجا نبودی و من به سوپریِ سرِ کوچه رفته بودم و از پسرِ چاقی که گردن ندارد یک پاکت بهمنِ پایهِ بلند خریده بودم. سیگار را گوشهی لبم میگذارم و شروع به شستن فلاسکِ چای میکنم. باید یک فنجان هم بشورم. راستی قند هم ندارم. یک هفتهای هست که تمام کردهام. شکر جایگزینِ خوبی است. دیروز شکرمان هم ته کشید. مهم نیست. چای را میشود تلخ خورد. آب جوش آمده. پاکتِ چایِ خشک را پیدا میکنم. چهار قاشک تهش مانده. یک قاشک میریزم تهِ فلاسک و بعد هم آب جوش. زندگی سخت است دیگر. در چند روز گذشته این جمله را چند بار تکرار کردهام؟ بعد هم اضاف کردهام: بله، سخت است. و برای یک پسرِ گیِ تنها که از خانه بیرونش کردهاند و تنها هنرش نوشتن داستانهای کلیشهای است، سختتر هم هست. پدر مدام نعره میزد: از بیغیرتیِ منه. مامان هم گریه میکرد. البته این کارِ همیشهاش بود. یک ماه بعد با پولی که مامان، مخفیانه به دستم رساند این خانه را رهن کردم و بعد هم شماره موبایلم را عوض کردم و آدرس اینجا را به هیچ کس ندادم. بیچاره مامان. معلوم نیست در بی خبری از من، چه میکشد. اما این جوری بهتر است. گرچه سختتر
یک فنجان چای میریزم و منتظر میمانم خنک شود. خیلی کمرنگ است. دستمال کاغذیهایِ آلوده یکجا تلنبار شدهاند. و بوی مِنی در رقابت با بوی رطوبتِ دیوار تا چند ساعتی پیروز است. و البته بوی سیگار هم تازه وارد میدان شده. هنوز نمیدانم چه شد که یک شب - نه شب نبود، در واقع غروب بود- یک غروب گفته بودی میخواهی بروی. گفته بودی ما کمی زیادهرّوی کردهایم. و وقتی من گریه کرده بودم، گفته بودی بعدن به من سر خواهی زد. احتمالش زیاد بود که بهتر از من را پیدا کرده باشی. اما فکر میکنم تو از یک چیزی خسته شده بودی. نکند از سکسهای تک پوزیشنیمان خسته شده بودی؟ کافی بود یکبار میگفتی. گفته بودی هر چه بود تا ابد که ادامه پیدا نمیکرد. خیلی چیزهای دیگر هم گفته بودی که حالا مدتهاست روزانه در ذهنم تکرار میشوند
چای را لاجرعه سر میکشم. داغ بود. هنوز حالیم نیست که گلویم دارد میسوزد. سیگار روشن میکنم و به دستشویی میروم برای یک خودارضایی دیگر
انگشت سبابهی دست راست که قبلن لایبرکیت خورده تا نیمه در ک و نم است، با دست چپم هم ج ل ق می زنم. برای راست دستها باید دیدنی باشد. یکبار که دوست پسرِ راست دستم این صحنه را دید، از خنده روده بُر شد. من هم وسط کار هول شدم و نتوانستم خوب انجامش دهم. اشتباهن به جای دستمال کاغذی، ریختمش روی گلهای میخک که تازه گرفته بودمشان. سه تا بودند. بزرگ و زرد. این کار باعث خندهی بیشتر دوست پسرم شد. حالا اما همان پسرهی کم مکی دیلاق هم نیست. دو هفتهای میشود که روزی یکبار خودارضایی دارم. بعضی وقتها هم دوبار. همیشه حوالی ساعت ده صبح، این حالت به من دست میدهد. بعد از خوردن یک لیوان شیر همیشگی، به جای صبحانه و قبل از شروع کار. کار من نوشتن است. چند سالی است که مینویسم و هیچوقت پولی از این راه در نیاوردهام. از جندهگی بیشتر میشود پول درآورد تا نوشتن
اصلن حوصلهی حمام ندارم. خیلیوقت است که درست حسابی حمام نرفتهام. بیخیالش میشوم. با دستمال کاغذی خودم را پاک میکنم و شلوارم را میپوشم. سیگارم تمام شده. میزنم بیرون تا از سوپری سیگار بگیرم. در سوپرمارکت به فروشنده میگویم: یه پاکت بهمنِ بلند. یک جوان قد کوتاه و کُپل است. چقدر بد است که گردن ندارد. آدمها بدون گردن افتضاح میشوند. اگر گردن داشت، میشد راجعبهش فکر کرد. بیچاره تو، که همیشه مجبور بودی شال گردن ببندی. حتا تابستان. آخر، همیشه کبود بود. یک نفر دیگر هم اینجا ایستاده. پسرهای بلند قد که حداقل چهار روز است اصلاح نکرده. از قد بلندها هم خوشم نمیآید. چه زوجی میشوند این دوتا. قد بلندِ اصلاح نکرده و کپلِ بدون گردن. کپل رو به دوستش میگوید: دیدی این آخری چه بلایی سرمون آورد؟
قد بلند میگویند: از اول بهت گفتم به این یارو کوندِه اعتماد نکن
یکباره سر میچرخانم رو به قد بلنده. شاخکهایم به این جور حرفها حساسند. کُپل میگوید: چه میدونستم این طوریه. هرچی داشتم بالا کشید و در رفت. بی پدرِ کوندِه. آغا بفرما. پاکت سیگار را بطرفم دراز میکند. هفصد تومان میگذارم روی پیشخوان و با بیست نخ سیگار از مغازه بیرون میزنم. کمتر سیگارِ خوب و ارزانی مثل بهمن گیر میآید. اوایل که وینستون میکشیدم نزدیک بود ورشکست شوم. به خانه میرسم. اگر بشود گفت خانه. همیشه بوی رطوبت میدهد. دیوارهایش همه خیساند. طوری که اگر ناخن به دیوار بکشی گچهای مرطوب و شُل و وِل، زیر ناخونت جمع میشوند. یک روز دیدی روی سرم خراب شد. احتمالن یکی از لولهها ترکیده و همینطور آب به خورد این دیوارها میدهد. باید لولهکش بیاورم. حداقل بیست تومان میگیرد. بیخیال. ترجیح میدهم خانه روی سرم خراب شود. سیگار روشن میکنم تا بوی رطوبت نشنوم. داستان نمیه تمامم روی زمین افتاده. تنها سه پاراگراف نوشتهام و نمیدانم باید چطور پیش برود. داستانِ پسری است که در کتابخانه از پسری خوشش میآید، اما مطمئن نیست پسره گِی باشد. احتمالن استریت است. حالا باید چطور پیش برود؟ تا همینجا هم خیلی کلیشهای شده. من اما تو را در تاکسی دیده بودم. تو، روی صندلی جلو نشسته بودی و من پشت سرت. موهای بلندی که داشتی پشت گردنت را پوشانده بودند و من جرات نکردم قبل از تو پیاده شوم
یادم میآید شیر هم تمام شده. ای کاش یک کیسه شیرِ یارانهای هم گرفته بودم. این شیرهای ارزان زود قحط میشوند. حداقل میشود چای درست کرد. کتری پر از آب را روی شلعهی وسط اجاق گاز میگذارم. البته از سه شعلهی اجاق، تنها همین یکی کار میکند. به درد درست کردنِ تخم مرغ نمیخورد. هرکارش کنی نصفش میسوزد. تو تخم مرغ را با قارچ و دلمه سبز درست میکردی که من وحشتناک دوست داشتم. از وقتی فهمیده بودی از قارچ خوشم میآید، هر جور غذایی که با قارچ بلد بودی را درست کرده بودی. آخر هم هیچ کدام را یاد نگرفتم. چهار راه سوم پیاده شدی. بلافاصله من هم پیاده شدم. چقدر سریع راه میرفتی. سخت بود دنبالت بیایم. آنهم در این خیابانهای شلوغی که تو انتخاب کرده بودی. هیچوقت به این خیابانها نمیآمدم. از شلوغی میترسم. حالا حواسم بود گُمت نکنم. تو از یک در دولنگهی آبی وارد مغازهای شدی. یک مغازهی موسیقی. جای کوچک و دنجی بود. دورتادورِ مغازه را قفسههایی پر از سیدی پر کرده بودند. جلوی قفسهی موسیقی کلاسیک ایستاده بودی و به سیدی موزارت خیره بودی. بعد هم شوپن را برداشتی. شوپن را بر سرجایش گذاشتی و باخ را برداشتی. من از پشت سر آمدم و شوبرت را برداشتم. گفتم: شخصن پیشنهادش میکنم. این مرد یک نابغهی گمنام است
گفتی: شوبرت؟
عجب صدایی، خدایا: بله، شوبرت. گوش دادهاید؟
گفتی: نه
گفتم: از طرف من هدیه قبولش کنید
گفتی: نه، خودم میخرم
گفتم: قبول نمیکنید؟ دوست دارم به شما هدیه دهم
گفتی: چرا؟
گفتم: خیلی وقت است هدیه ندادهام. امروز از صبح هوس کرده بودم به اولین کسی که ازش خوشم بیاید هدیه بدهم
خندیدی: یعنی از من خوشتان آمده؟
هنوز داشتیم یکدیگر را با افعال جمع، خطاب میکردیم. با خنده گفتم: از تو خوشم آمده
بعدها به تو گفتم که شوبرت همجنسگرا بوده و با انتخاب سیدیِ او، منظورِ دو پهلو داشتهام. سیگارِ دومم را روشن میکنم. معدهام خالی است. چند فنجان چای داغ میتواند فریبش دهد. تو خواسته بودی سیگار را ترک کنم و من هم 114 روز، سیگاری نبودم. روز 115 ام وقتی چشم باز کردم، تو اینجا نبودی و من به سوپریِ سرِ کوچه رفته بودم و از پسرِ چاقی که گردن ندارد یک پاکت بهمنِ پایهِ بلند خریده بودم. سیگار را گوشهی لبم میگذارم و شروع به شستن فلاسکِ چای میکنم. باید یک فنجان هم بشورم. راستی قند هم ندارم. یک هفتهای هست که تمام کردهام. شکر جایگزینِ خوبی است. دیروز شکرمان هم ته کشید. مهم نیست. چای را میشود تلخ خورد. آب جوش آمده. پاکتِ چایِ خشک را پیدا میکنم. چهار قاشک تهش مانده. یک قاشک میریزم تهِ فلاسک و بعد هم آب جوش. زندگی سخت است دیگر. در چند روز گذشته این جمله را چند بار تکرار کردهام؟ بعد هم اضاف کردهام: بله، سخت است. و برای یک پسرِ گیِ تنها که از خانه بیرونش کردهاند و تنها هنرش نوشتن داستانهای کلیشهای است، سختتر هم هست. پدر مدام نعره میزد: از بیغیرتیِ منه. مامان هم گریه میکرد. البته این کارِ همیشهاش بود. یک ماه بعد با پولی که مامان، مخفیانه به دستم رساند این خانه را رهن کردم و بعد هم شماره موبایلم را عوض کردم و آدرس اینجا را به هیچ کس ندادم. بیچاره مامان. معلوم نیست در بی خبری از من، چه میکشد. اما این جوری بهتر است. گرچه سختتر
یک فنجان چای میریزم و منتظر میمانم خنک شود. خیلی کمرنگ است. دستمال کاغذیهایِ آلوده یکجا تلنبار شدهاند. و بوی مِنی در رقابت با بوی رطوبتِ دیوار تا چند ساعتی پیروز است. و البته بوی سیگار هم تازه وارد میدان شده. هنوز نمیدانم چه شد که یک شب - نه شب نبود، در واقع غروب بود- یک غروب گفته بودی میخواهی بروی. گفته بودی ما کمی زیادهرّوی کردهایم. و وقتی من گریه کرده بودم، گفته بودی بعدن به من سر خواهی زد. احتمالش زیاد بود که بهتر از من را پیدا کرده باشی. اما فکر میکنم تو از یک چیزی خسته شده بودی. نکند از سکسهای تک پوزیشنیمان خسته شده بودی؟ کافی بود یکبار میگفتی. گفته بودی هر چه بود تا ابد که ادامه پیدا نمیکرد. خیلی چیزهای دیگر هم گفته بودی که حالا مدتهاست روزانه در ذهنم تکرار میشوند
چای را لاجرعه سر میکشم. داغ بود. هنوز حالیم نیست که گلویم دارد میسوزد. سیگار روشن میکنم و به دستشویی میروم برای یک خودارضایی دیگر
زیبا, مردانه, پسرانه, نم دار, بو دار
ReplyDeleteدلگیر, زندگی, کمی لبخند
ممنون که اینجا هستی ماهی
ممنون رامتین
که حالا مدتهاست روزانه در ذهنم تکرار میشوند
ReplyDeleteگاهی وقتا حسرت داشتن این زندگی ، جدا از همه ی قوانین خودم
ReplyDeleteرها از همه ی نگاه ها
و آزاد از انتظارات
رو دارم
گاهی وقتا نه
میشه گفت یه جاهایی از اون مثل زندگی منه.ولی من تنها زندگی نمیکنم.
ReplyDeletewww.eshaareh1.bloghaa.com
سلام ماهی
ReplyDeleteسلام
هاشور
می دانی ماهی...، با این همه سختی، باز هم آزادی.
ReplyDeleteمن مطمئنن این آزادی رو به گور خواهم برد!
مرسی از بودنت و از رامتین،
This comment has been removed by the author.
ReplyDeleteThis comment has been removed by the author.
ReplyDeleteخوندنی ، جذاب ، لذت بردم
ReplyDeleteگاهی دلم برای خودم تنگ میشود.
ReplyDeleteدیشب خواب دیدم دارم بوشهر ولی راننده وسط راه پیادم کرد. تا حالا هم اونجا نرفتم البته.
سلام.اولین باره وبلاگتو می بینم!باور کن با خوندن این مطلبت اشک تو چشام جمع شد،توهم مثه من تنها رفیقت سیگاره،توهم مثه من سرت کلاه رفته!نگران نباش ماهم خدایی داریم بالاخره یه روز نیمه گمشدمونو پیدا میکنیم!خوشحال میشم بیشتر آشنا شیم،خواستی ایمیل بزن عزیزم.موفق باشی
ReplyDeletemehdi_bahal2000@yahoo.com