Thursday, April 30, 2009

تو مشروب که ‌نمی‌شناسی، حرف نزن


توضیح: آیدین یک اسم عام است. در هر داستان یک نفر دیگری است از نوشته‌یی که قبلن خوانده‌اید. در طول دو هفته‌ی آینده، مهمان ماهی و کیا خواهم بود در این وب‌لاگ و از هر کدام متنی منتشر خواهد شد، اگر دوست دارید شما هم مهمان وب‌لاگ رامتین باشید، به‌هم ایمیل بزنید، مرسی

چقدر خوب بود که وقتی رانندگی می‌کردی حرف نمی‌زدی. می‌نشستی و جلویت را نگاه می‌کردی و سرت را کج می‌کردی سمت چپ و موسیقی گوش می‌کردی. موسیقی همیشه یک پاپ فارسی غمگین بود که تویش خواننده همیشه یک عالمه داد داشت بزند. آیدین حرف داشت بزند. اما ساکت سرش را کج کرده بود سمت راست و روی صندلی جلو خیره بود به جاده که با سرعت صد و بیست کیلومتر زیر پای‌شان می‌دوید. هچ‌وقت نمی‌پرسید کجا می‌رویم. هیچ‌وقت اعتراض نمی‌کرد به هیچی. هر چند ماه یک بار پیدایش می‌شد. خبر می‌داد اس‌ام‌اسی که می‌خواهم بزنم به جاده، تو هم هستی؟ و چرا نباشد؟ چرا نباشد؟ وقتی با تمام وجود برایش می‌مرد. برای قد بلند، بدن سنگین مردانه و ته ریش صورت‌اش. اس‌ام‌اس می‌زد که من کوله‌پشتی‌ام را می‌بندم. کجا بیایم؟ و همیشه اسم یکی از میدان‌های شهر بود که اس‌ام‌اس می‌گفت با یک ساعت. این بار آزادی سوارش کرده بود، ساعت شش بعدازظهر و مستقیم پیچیده بود توی جاده‌ی مخصوص کرج و گاز را گرفته بود تا حداکثر سرعت مجاز و بعد هم کرج را رد کرده بود و سرعت‌اش را هم، توی جاده‌ی پر از کوه و چشم‌انداز چالوس. همیشه دوست داشت از جاده چالوس برود، به خاطر کوه‌هایش بود یا یک چیز دیگر، نمی‌دانست. عادت نداشت بپرسد. همین که بود، بس بود. دیگر چی می‌خواست مگر؟
توی کوله‌پشتی‌اش ام‌پی‌تری پلیر گذاشته بود. می‌دانست که خیلی خواهد خوابید و او تنهایی باید می‌نشست و به دیوار خیره می‌شد و سردش می‌شد، ولی چیزی نمی‌گفت. آخر او دوست نداشت وقتی با هم هستند، آیدین لباس تن‌اش کند. ام‌پی‌تری با هدفون گوش می‌کرد و تکان نمی‌خورد تا او خوب بخوابد. برای خودش یک دفترچه یادداشت برداشته بود. همیشه با او که بود، شاعر می‌شد. سیگار هم برداشته بود. سر راه سه بسته کنت سیلور فور خریده بود برای خودش. سه بسته هم کنت قرمز گرفته بود برای او، که می‌دانست همیشه عاشق سیگار است و چیزهایی که آیدین می‌کشد را مسخره می‌کند که هواست. نفس عمیق کشید و دست‌اش را با احتیاط گذاشت روی دست او که روی دنده مانده بود. او هیچی نگفت. یک نفس عمیق کشید. نگاهش را لغزاند و زیرچشمی دید زد که هنوز خیره بود به جلو و هیچ چیزی نمی‌گفت. آدامس هم خریده بود. یادش آمد. یک دستی بسته‌ی آدامس نعنایی را از توی کوله درآورد و با دندان باز کرد و دو تا آدامس گذاشت توی دست‌اش و سر داد بین لب‌های او. بی هیچ پرسشی قبول کرد و شروع کرد به جویدن
ویلا را کنار دریا گرفته بود. چهار ساعت یک سره رانده بود و همان اول رفت دوش بگیرد. به آیدین گفت یک چیزی درست کند. البته قبل‌اش، با وجود این‌که سرگیجه داشت، آیدین را بغل کرد و زیرلب‌اش گفت: بالاخره تنها شدیم. آیدین فقط سر تکان داده بود و گذاشت بود که دانه‌دانه لباس‌هایش را دربیاورد و پرت کند یک طرف. بعد هم به آیدین گفته بود غذا به درک، برویم زیر دوش. و زیر دوش، وقتی که خوب بدن‌های‌شان خیس خورده بود، شروع کرده بود به دست کشیدن به دانه‌دانه‌ی اندام‌های آیدین. اصلن دوست نداشت موقع س‌ک‌س آیدین تکان بخورد یا کاری بکند. دوست داشت خودش فرمان‌روا باشد. فرمان می‌داد و آیدین اطلاعت می‌کرد. آیدین فقط چشم‌هایش را می‌بست و بی‌حرکت می‌ماند و می‌گذاشت زیرلب دستورهای او را بشنود. وقتی گفت برگرد، چشم‌هایش را محکم‌تر بست. می‌دانست که خشن کارش است و می‌دانست که دردش خواهد گرفت. ولی چه اهمیتی داشت؟ وقتی که تمام هفته‌های آینده را باید آه می‌کشید، درد می‌خواست و روی گوشی‌اش هیچ اس‌ام‌اسی نبود
آیدین خرید‌هایی که تهران گرفته بودند را گذاشت توی یخچال و یک سیگار آتش زد. تا او بیاید، زد تلویزیون را روشن کرد و گذاشت روی یکی از این شبکه‌ها که موسیقی تند خارجی پخش می‌کنند. بعد هم نشست سالاد درست کرد و ماهی گذاشت سرخ شود. تن‌اش خیس بود. ولی سردش نبود. آفتاب پشت پرده‌ها بود، ولی نمی‌توانست پرده‌ها را بکشد. دیده می‌شدند. همیشه باید می‌ترسید. باید می‌ترسید که مشکلی پیش می‌آمد و چیزی او را از آیدین می‌گرفت. آیدین مگر در زندگی چی داشت؟ یک آرشیو موسیقی‌های ساده و معمولی. یک سری کتاب. یک خانه‌ی کوچک و یک کار معمولی بی‌اهمیت در کنار آدم‌های معمولی ساده. همه چیز زندگی آیدین ساده بود. قیافه‌اش معمولی بود. پوست‌اش سبزه بود. هیچ چیز خاصی تو بدن‌اش وجود نداشت. ساکت بود. دوست نداشت حرف بزند. سال‌ها بود که هم‌دیگر را می‌شناختند. اولین بار آیدین را دعوت کرده بود خانه‌شان که بهش کار کردن با یک نرم‌افزار را یاد بدهد. و بعد که دیده بود آیدین چقدر آشفته‌ی تن و بدن او شده، شروع کرده بود به نشان دادن خودش و آخرسر آن روز توی رخت‌خواب آیدین را تجربه کرده بود
آیدین نگاه کرد ماهی داشت جلوی چشم‌هایش جلزولز می‌کرد و باخودش گفت: مگر توی زندگی دیگر چی می‌خواست؟ س‌ک‌س داشت، دوست داشت، غذا داشت و ام‌پی‌تری‌ پلیر داشت. فکر کرد چیزی توی دفترچه‌اش یادداشت کند. ولی بعد با خودش گفت هنوز خیلی زود است. هنوز خیلی وقت داشت. هنوز فرصت بود که بنویسد. برای نوشتن هنوز وقت بود
موقع غذا خوردن حرف نزدند. او چیزهایی گفت از جاده و از یک دوست، ولی بیشتر داشتند موسیقی پاپ گوش می‌کردند که رادیو داشت پخش می‌کرد. بعد از غذا، آیدین نشست روی کاناپه‌ی بزرگی که توی اتاق نشیمن ویلا بود و او خودش را ولو کرد توی بغل آیدین و شروع کرد آرام مزه‌مزه کردن الکلی که با خودش آورده بود. آیدین مثل همیشه گفت که نمی‌خورد و فقط نگاه کرد به صورت او که چشم‌هایش را بسته بود و هر چند لحظه یک‌بار یک قلپ می‌خورد و صورتش در هم می‌رفت و بعد یک نفس عمیق می‌کشید و چند لحظه بی‌حرکت باقی می‌ماند
وقتی خوابید، لیوان را آرام از بین دست‌هایش کشید بیرون و آرام گذاشت روی زمین. چشم‌های خودش را بست. اما خوابش نمی‌برد. با خودش گفت: مگر از زندگی چی می‌خواست؟ مگر زندگی چی بود که ازش چیزی بخواهد؟ چیزی بیشتر از الان؟ نفسی عمیق کشید. چشم‌هایش را باز کرد. فکر کرد او را دوست دارد؟ فکر کرد مرد زندگی‌اش را دوست دارد؟ نگاه کرد به تن خیس از عرق او، به صورت مردانه‌اش، به بدن‌اش، به دست‌های کشیده و زیرش، نگاه کرد به نفس‌اش که توی سینه‌ی قوی و عضلانی‌اش بالا و پایین می‌رفت. گفت مگر چی می‌خواهد از زندگی؟ فکر کرد باید بنویسد. فکر کردم شام چی درست کند؟ فکر کرد وقتی بیدار شود با هم س‌ک‌س خواهند داشت؟ گفت زندگی. چشم‌هایش را بست. فکر کرد چقدر ساده بودن خوب است. چقدر معمولی بودن خوب است. فکر کرد دیگر هیچ چیزی لازم ندارد
چشم‌هایش را بست، اما خوابش نمی‌برد

5 comments:

  1. Anonymous8:04 PM

    حالا حتمن باید ناهار ماهی می خوردند؟
    خشنگ بود

    ماهی

    ReplyDelete
  2. هممممم.قشنگ بود.یه چیزهایی از آیدین مثل منه.ولی از اسم آیدین و آرین تنفر دارم
    www.eshaareh1.bloghaa.com

    ReplyDelete
  3. Anonymous4:33 AM

    آيدين جان،
    مگر او از زندگی چه ميخواهد كه هميشگي نيست با هم بودنتان؟

    هانی

    ReplyDelete
  4. فقط بگم خوش به حالشون. خوش به حالشون. خوش به حالشون. سادگی هم بهترین چیز دنیاست البته

    ReplyDelete
  5. راستی یه چیز دیگه:
    اینو که خوندم بازم حس کردم که مم یه مرد میخوام. درست مثل اون حالتی که علی میخواست برام باشه ام من احمقی کردم و لج کردمو نزاشتم. کاش اینکارو نمیکردم.
    (مهدی)

    ReplyDelete