یکم – ماها از اولش مثل خودمان بودیم، ولی بقیه که نمیدانستند، فکر میکردند ما مثل اونها هستیم. خوب، انگشت شصتمان را مک میزدیم و تمرین میکردیم، خوب بچه بودیم، پسر بودیم، خنگ بودیم؛ ولی اونها فقط فکر میکردند برایمان انگشتهای پاها خوشمزه است. ماها هنوز بچه بودیم، کلی وقت لازم بود، یک عالمه، تا بفهمیم که ما ماها هستیم و بقیه اونها. بعد که فهمیدیم دیگه آسمان آبی نبود، خورشید سردش بود، پرندهها که جیکجیک میکردند، صدایشان عصبانی شده بود. ماها را زیر سوال میبردند خوب. ماها فکر میکردیم تنها هستیم. زندهگیمان یک اتاق بود، با چهار تا دیوار، که توش فکر میکردیم بقیه چرا اون جوری هستند، چرا ما فرق داریم؟ چرا ما این جوری هستیم؟ بعد باورمان شده بود که تقصیر خودمان است. بعد شروع کردیم وجود خودمان را جویدن، و چقدر هوا سرد شده بود، خیلی زیاد
دوم – یک جایی رسیدیم به آتیش. به اولین. به یک نفر که قوی بود، زنده بود، قلبش توپ توپ صدا میکرد. اول با نگاه همدیگر را میخوردیم. بعد یک جوری با هم دوست شدیم، بعد توی دستهای هم غرق شدیم. برای اولین بار چشمهامان باز شد. زنده شدیم. آدم که تنها نباشه چقدر زندگی خوبه. همه چیز خوب شد. روی دیوارهای اتاقهایمان عکس و پوستر گذاشتیم. موزیکهای شاد گوش کردیم. رقص پا یاد گرفتیم. آشپزی کردیم. زدیم به کوه. توی بغل هم گرم شدیم. سر روی شانهی هم آرام و خمار نگاه کردیم به تصویرهای روبهرو. همه چیز خوب شد، گرم شد، ناز شد، بعضیهایمان توانستند با اولینشان بمانند. بعد هم رفتند تا با هم زندگی کنند. بعد با هم خوشبخت شدند. پیر شدند. و همه چیز گرم ماند، ولی خیلیهایمان از هم جدا شدیم. یک دلیلی داشت. یک چیزی بود. یک اشکالی پیدا میشد. بعد میرفتیم سراغ ماها، آدمهای دیگر، همدیگر را پیدا میکردیم، از توی اینترنت، توی مهمانی، توی خیابان، توی مدرسه و دانشگاه، یک جایی به هم میرسیدیم. به هم که میرسیدیم، نگاهمان میدرخشید به هم که نگاه میکردیم. خودمان میفهمیدیم که، اونها ولی اصلن نمیدیدند. زندهگیشان فرق داشت، یک جوری بود
سوم – صاعقه وقتی زد که خمار بودیم، یک وقتی که اونها شک کردند به ما. یک سوال جلوی پیشانیشان سبز شد: چرا ماها این جوری هستیم؟ این طوری؟ بعد اخم کردند. بعد همه چیز بد شد. بعضیهایشان دهانشان را باز کردند و هر چی از دهنشان درآمد را به ماها گفتند. بعضیهایشان کمربندشان را درآوردند که کبودمان کنند. بعضیهایشان هم ما را فرستادند دکتر، گفتند مریض شدی، روانی شدی، گه خوردی. صاعقه بود، میسوزاند، خرد میکرد، خرد شدیم. بعضیهامان مردند، دیگه چشمهاشان نور نداشت، خیلیهامان جنگیدند. گفتند: نه، من بیمار که نیستم، گناهکار که نیستم، این چیزی که من هستیم. این خود منه. خود من
چهارم – پرندهها هوا که سرد میشود پرواز میکنند، به سمت گرما، جنوب. یک جوری میفهمند باید کجا بروند. یک روزی میرویم. نمیدانیم کی. حساش میکنیم. وسایلمان را جمع میکنیم. دور میشویم. میرویم. بالهایمان را باز میکنیم، یک نفس عمیق میکشیم، پرواز میکنیم، آفتاب یک جایی هست، یک جایی نزدیک ماها آفتاب هست
پنجم – ماها سرزمین خودمان را داریم. سرزمین ما خیلی دوره. یک عالمه جزیره دارد، جزیرههای کوچیک و بزرگ، گوشه و کنار دنیاهای بقیه. ما توی جزیرههای خودمان خوشبختیم. کاری که به کسی نداریم. مزاحم کسی که نیستیم. ماها توی دنیای خودمان هستیم. بقیهی دنیا که مال شماست. مال بقیه است. جای کسی را که تنگ نکردیم. آخه شماها که اصلن توی دنیای ما نمیآیید، پس چرا اذیتمان میکنید؟ شکنجهمان میدهید؟ چرا این جوری رفتار میکنید؟ تا کی باید بترسیم، نفسنفس بزنیم، و یک نفر باشد که بخواهد ما نباشیم. آخه ما ماها هستیم و شما اونها. ما با هم فرق داریم، خیلی فرق داریم، همین، به خدا فقط همین
پیوست: لبخند بزن پسر. دستهایت را گرم نگه دار. تحمل کن. لطفن تحمل کن. سختیها میروند. خوب میشه. به خدا خوب میشه. لبخند بزن، باشه، باشه؟
دوم – یک جایی رسیدیم به آتیش. به اولین. به یک نفر که قوی بود، زنده بود، قلبش توپ توپ صدا میکرد. اول با نگاه همدیگر را میخوردیم. بعد یک جوری با هم دوست شدیم، بعد توی دستهای هم غرق شدیم. برای اولین بار چشمهامان باز شد. زنده شدیم. آدم که تنها نباشه چقدر زندگی خوبه. همه چیز خوب شد. روی دیوارهای اتاقهایمان عکس و پوستر گذاشتیم. موزیکهای شاد گوش کردیم. رقص پا یاد گرفتیم. آشپزی کردیم. زدیم به کوه. توی بغل هم گرم شدیم. سر روی شانهی هم آرام و خمار نگاه کردیم به تصویرهای روبهرو. همه چیز خوب شد، گرم شد، ناز شد، بعضیهایمان توانستند با اولینشان بمانند. بعد هم رفتند تا با هم زندگی کنند. بعد با هم خوشبخت شدند. پیر شدند. و همه چیز گرم ماند، ولی خیلیهایمان از هم جدا شدیم. یک دلیلی داشت. یک چیزی بود. یک اشکالی پیدا میشد. بعد میرفتیم سراغ ماها، آدمهای دیگر، همدیگر را پیدا میکردیم، از توی اینترنت، توی مهمانی، توی خیابان، توی مدرسه و دانشگاه، یک جایی به هم میرسیدیم. به هم که میرسیدیم، نگاهمان میدرخشید به هم که نگاه میکردیم. خودمان میفهمیدیم که، اونها ولی اصلن نمیدیدند. زندهگیشان فرق داشت، یک جوری بود
سوم – صاعقه وقتی زد که خمار بودیم، یک وقتی که اونها شک کردند به ما. یک سوال جلوی پیشانیشان سبز شد: چرا ماها این جوری هستیم؟ این طوری؟ بعد اخم کردند. بعد همه چیز بد شد. بعضیهایشان دهانشان را باز کردند و هر چی از دهنشان درآمد را به ماها گفتند. بعضیهایشان کمربندشان را درآوردند که کبودمان کنند. بعضیهایشان هم ما را فرستادند دکتر، گفتند مریض شدی، روانی شدی، گه خوردی. صاعقه بود، میسوزاند، خرد میکرد، خرد شدیم. بعضیهامان مردند، دیگه چشمهاشان نور نداشت، خیلیهامان جنگیدند. گفتند: نه، من بیمار که نیستم، گناهکار که نیستم، این چیزی که من هستیم. این خود منه. خود من
چهارم – پرندهها هوا که سرد میشود پرواز میکنند، به سمت گرما، جنوب. یک جوری میفهمند باید کجا بروند. یک روزی میرویم. نمیدانیم کی. حساش میکنیم. وسایلمان را جمع میکنیم. دور میشویم. میرویم. بالهایمان را باز میکنیم، یک نفس عمیق میکشیم، پرواز میکنیم، آفتاب یک جایی هست، یک جایی نزدیک ماها آفتاب هست
پنجم – ماها سرزمین خودمان را داریم. سرزمین ما خیلی دوره. یک عالمه جزیره دارد، جزیرههای کوچیک و بزرگ، گوشه و کنار دنیاهای بقیه. ما توی جزیرههای خودمان خوشبختیم. کاری که به کسی نداریم. مزاحم کسی که نیستیم. ماها توی دنیای خودمان هستیم. بقیهی دنیا که مال شماست. مال بقیه است. جای کسی را که تنگ نکردیم. آخه شماها که اصلن توی دنیای ما نمیآیید، پس چرا اذیتمان میکنید؟ شکنجهمان میدهید؟ چرا این جوری رفتار میکنید؟ تا کی باید بترسیم، نفسنفس بزنیم، و یک نفر باشد که بخواهد ما نباشیم. آخه ما ماها هستیم و شما اونها. ما با هم فرق داریم، خیلی فرق داریم، همین، به خدا فقط همین
پیوست: لبخند بزن پسر. دستهایت را گرم نگه دار. تحمل کن. لطفن تحمل کن. سختیها میروند. خوب میشه. به خدا خوب میشه. لبخند بزن، باشه، باشه؟
باشه
ReplyDeleteپرنده های مهاجر دوباره بایدبرگردن
ReplyDeleteاز سرزمین نمیشه فرار کرد
نمیشه فرار کرد
من نمیخوام یه جور دیگه باشم
من
طبیعیم
عشقم
همه چیزم
in posteto tuye badtarin sharayete roohi khundam..yani daghone daghoon
ReplyDeletekheii behem omid dad...
toro khoda to ham dasttao garm negah dar..
merci..
bashe?
ReplyDeletebashe?