بیا من را فتح کن. دستهای کوچک و شکنندهی من را از تصاحب بادهای آلودهی هستی رها کن. بیا پسر. بیا. باید از میان خیابان رد بشوی. از وسط شلوغترین خیابان. راهت را بگیری و برسی به سر چهارراهی که یک درخت کوچک آلوچه سر خم کرده و دود سرفه میکند. بیایی توی یک کوچهیی که پر است از پیادهروهایی با چمن و گلهای کوچک و تنهای بنفشه. بیایی درب آبی رنگ را پیدا کنی. در بزنی. در نزنی هم من در را باز میکنم. پشت پنجره ایستادهام در هر صورت. منتظر. دست انداخته میان سینه. موسیقی ساده گوش میکنم. بیا من را فتح کن. من به اندازهی تمام لذتهای دنیا تشنهام. من منگ دست انداختن هستم میان بازو و پاها را هم در گره زدن و فراموش کردن که این نفس کیست که برمیآید. بیا من را فتح کن. تنهاییام را فتح کن. خستهگیام را فتح کن. من را از میان اتاق فراتر ببر. من را ببر به جایی که بتوانم یک لحظه نگاهام را دور کنم از هزار هزار هزار آرزوی گمشدهیی که تصویر تنها پسر با خودش برد. تنها پسر قلبم را با خودش برد. نمیدانست که چقدر، چقدر، چقدر زیاد سردم میشود هی و قلبم که نیست. نیست. میلرزم و تنهایی و خستگی. بیا من را فتح کن. بگذار بدنات را حس کنم که سلولهایم را از آن خودش میکند. یک لحظه چشمهایم را ببندم. یک لحظه چیزی توی فکرم زمزمه نکنم. زمزمه نکنم که رفته است. گریهام نگیرد بیخودی. بگویم دیدی دستهایم را هم با خودش برد. لعنتی نگذاشت که روی پاهایم بیاستم، آخر پاهایم را هم با خودش برده بود. و تو هیچی نگویی. نگویی چند بار راه را گم کردهیی تا برسی به من. نگویی حتا نگفتم حالت چطور است. غر نزنی که همهاش از خودم حرف میزنم و هیچی از تو نگفتم. هیچی نگویی. بگذاری من هر چقدر دلم تنگ شده بود حرف بزنم. حرف بزنم. حرف بزنم. خودم را لوس کنم. تو بخندی. هیچی نگویی. بیا من را فتح کن. پشت پنجره سردم است. پشت پنجره تنهایی پسر. بیا. از خیابان که رد بشوی راه زیادی نمانده است. باور کن. فقط باید از خیابان رد بشوی. من با نگاهم راهنماییت میکنم. من با نگاهم تمام کوچه را منتظرم. تمام گلهای کوچک و لاغر بنفشه را منتظرم. بیا من را فتح کن. بیا من را دوباره بساز. من سردم است. سردم است. بیا من را فتح کن
پیوست: هفتهی که گذشت هفتهی اسبابکشی بود. امروز رفتم پست و اولین بستهی شانزده کیلو و نیمی کتاب را فرستادم خانه. عصر رفتم سیزده کیلو بار بفرستم پست بسته بود. ماند برای شنبه. با یک بستهی گندهی دیگر کتاب که بفرستم. هفتهی دیگر خانه هستم. قبلاش البته کوتاه تهران مکث میکنم. بعد خانهام. مشهد. مشهد من. پسری که بعد از شانزده ماه با این امید بر میگردد که دیگر واقعا دارد تمام میشود
غلت کردم: بیا من را فتح کن. من برای تو کوه بلندی نیستم. من برای بقیه بلندترین کوهی هستم که می تواند باشد .... این را بچه گرگ سفید ناز من داشت توی تلفن برایم می گفت. من خسته بودم. خواب بودم. خنگ بودم. همان جا که تلفن را قطع کردم رفت توی ضمیر ناخودآگاه گرگی - گربه یی ام و ماند و بعد هم یادم رفت چی کی کجا کی من؟ و این جوری شد که دو سه هفته بعد فکر کردم جمله مال خودم است و گذاشتم توی وب لاگم. بچه گرگ سفید می خواست بعدها این را بگذارد توی وبلاگش. حالا من برسم مشهد قرار است بیاید دهنم را سرویس کند (حالا مگه من بدم می یاد؟) و یک دعوای گرگی گربه یی داشته باشیم. این یعنی که من غلت زیادی کردم
روزنامه ی همجنسگرایان ایران
ReplyDeleteروزنگاری برای انعکاس اخبار وب نوشته های همجنسگرایان ایرانی از اول دی ماه 87 در میان شماست