زیبایی به تو که میرسید، تسلیم میشد، من سرم گیج میرفت، خیابانهای شهرمان خنگ بود، مثل همیشه توی آشفتگیهای خودش گرم بود، دیر شده بود، هی زنگ میزدی که کجایی؟ من هی نزدیکتر میشدم و نمیخواستم برسم. نمیخواستم نیامده ببینم که داری میروی سفر، توی خیابانها خودم را میکشاندم و صورتم استریت شده بود، با ته ریش دو روزه و چشمهای خمار و موهای شانه نکرده. در شیشهیی بخار گرفته را باز کردم. خودم را انداختم تو. صدای موسیقی ملایم انگلیسی توی هوا موج میزد، پشتت به من بود، حواسات که نبود، طلا هم حواساش نبود، دکتر ولی لبخند زد و بلند شد و ایستاد. تو برگشتی و من فقط خودم را رساندم که به بغلات برسم، آخه چه جوری میگفتم چقدر دلم تنگ شده گریهمان نگیرد؟ هیچی نگفتم آخه. هیچی. گذاشتم لبهایم را ببوسی. گذاشتم بغلام کنی. گذاشتم یادم بیاید که دستهای کوچک و شکنندهات چقدر گرم است. با بقیه دست دادم. بوس دادم. سلام کردم. نشستم. جلوی تو. نگاهات خیره بود به جلو. من را که نمیدیدی. یک کوه گنده را میدیدی که باید ازش فرار میکردی. من که میفهمیدم. ولی نگرانات بودم، هستم، خواهم بود. برایم هاتچاکلت سفارش داده بودی. یادت رفته بود بگویی مکزیکی و تند و آتشین باشد که رامتین چیزها را هات و سوزان میبلعد. زیبایی به تو که میرسید، منگ میشد، حواسش پرت میشد، چشمهایش دودو میزد. موهایت را مش زده بودی و یک جور چیزی مثل تافت یا شاید یک جور ژل از آنهایی که خودت فقط بلدی فقط. چشمهایت میدرخشید. آرایشت سبک بود. دوست داشتم. گرم شدم. توی کافهی خودمان بودیم. توی کافهیی از جنس خودمان. تنها کافه که میشود راحت بود و لب گرفت و هیچکی کارت ندارد و بارمنهایش وووووووووووی، چقدر خوشگلاند. دکتر که تو را برد، وقتی من نشسته بودم و دلم یک جور آبمیوه خواست که هم شیرین باشد و هم ترش باشد و رزماری باشد، ولی توتفرنگیهای وحشیشان تمام شده بود، و دلم گرفته بود آخه، گفتم یک چیزی به انتخاب خودشان بیاورند، آخه طلا هم نظری نداشت، و پسری که روح و روان آدم را فوت میکرد با خودش میبرد، آب آناناس و نارنگی و پرتقال و لیمو را ترکیب کرد، و خواستم، موسیقی را هم عوض کرد، و آبمیوهی یخ را مزهمزه کردم، و تو رفته بودی. روزی که من رسیدم تو رفته بودی. با طلا رفتیم ولگردی. رفتیم کتابخریدم. رفتیم دئودرانت خریدم. رفتیم مجله خریدم. به تو زنگ زدم، داشتی میرفتی توی قطار. قدم زدیم. من دودل بودم کجا بروم. برگشتم خانه. کلیدهایم را توی خانه گم کردم. زنگ زدم. توی خانه توی اتاق نشستم. گذاشتم سندرا توی گوشهایم بکوبد: تو اولین بوسه را یادت میماند، برای همیشه، برای همیشه ... و گریهام نگرفت. گریه نکردم. تو بر میگردی. تو خوشگلتر از همیشه برمیگردی. هی بچه گرگ، مواظب قلب من باشی ها، ضعیفه. من نمیدانم چرا توی طالع گربهگرگی ما نوشتند که همیشه یکی از ما باید توی سفر باشد؟ حداقل هزار کیلومتر فاصله؟ آخه اینقدر کش میآییم دردمان میگیرد، شماها که گربهگرگ نیستید که نمیفهمید که، میو، میو
پیوست: ماهنامهی اینترنتی «چراغ»، شمارهی ویژهی شب یلدا، با دبیری من منتشر شده است. حالا میتوانم یک نفس راحت بکشم و بیست و هفت هزار کلمهیی که توی این یک ماه و خوردهیی گذشته، وسط پادگان، من را خنگ کرده بودند را تحویل بدهم، کاش خوشتان بیاید. این نتیجه حدود دویست تا ایمیل و حدود سی ساعت صحبت تلفنی و چندین و چند دیدار و جلسه و کلی چیزهای دیگر است. کل گروه توان خودش را گذاشت و مجله این شکلی شد. شمارهی بعدی «چراغ» یک ویژهنامه است برای موضوع «تجاوز»، اگر خواستید توی شمارهی بعد باشید، خیلی زود به من ایمیل بزنید
رامتین عزیز ، تو اگر نبودی دنیای همجنسگرایی چیزی کم داشت. انقدر احساس که تو داری . لال میشم بعضی متن ها رو که میخونم. از جمله این یکی. پاینده باشی.
ReplyDeleteIn posteto kheili dost dashtam
ReplyDelete